.

در لحظه این حسرت رو دارم که نمی‌تونم اکانت Patreon, ko-fi و Buy me a cup of cofee باز کنم. نه که الان اگر داشتم شون صف ردیف می‌شد از مردم که بخوان بهم بابت کارم/آرتم پول بپردازن و حمایتم کنن، اما دونستن این حقیقت که هر جای دیگه ای ملت میتونن به راحتی داشته باشندش و من نه، اذیتم می‌کنه. و چنین چیزی درباره هر حقی که باقی افراد دارند و اینجا نمیشه داشت، صدق می کنه.

.

به هر چیز غیر مرتبطی که آره بگی، یک قدم از کاری که دوست داری انجام بدی دور میشی. هزینه اش رو برآورد کن.

.

و من داشتم سبک سنگین می‌کردم که قبول کردن اون کار منو به چیزی که می‌خوام، به چیزی که قولش رو دادم، هدفم، نزدیک تر میکنه یا دورتر. از جهت پول؟ نزدیکتر. از جهت کاری که دوست دارم؟ مطلقا دورتر. دومی چربید.

کم کم داری میفهمی از چه نوع کاری خوشت میاد و چه نوعی نه. 

.

به هر جهت، من و تو هم برای خودمون برنامه هایی داریم.

.

هیچ کدوم مون نمی خواد اشتباه گذشته رو تکرار کنه.

.

همه چیزهایی که درباره شون باهات توی سرم حرف می زنم و وقتی میبینمت، درباره هر چیزی میگم جز اونها. گاهی اونقدر توی ذهنم دیالوگ می سازم و حرف می زنم که یادم میره از ابتدا موضوع چی بود. 

.

میخواید از مشکلات عبور کنید نه اینکه حلشون کنید.

.

تو شاید روی من نفوذ داشته باشی، ولی مطلقا کنترلی نداری. 

  • نظرات [ ۵ ]
    • سه شنبه ۱۲ مرداد ۰۰

    It's easier to run

    یه گذشته نگاه می‌کنی و دلت می‌خواد پاکش کنی. تاریکه یا برات به قدری دردناکه که نمی‌خوای دیگه تکرار بشه. برای همین دیگه قدمی به جلو بر نمیداری چون هر فدم یعنی اضافه کردن به گذشته. راکد میمونی، تلاشی نمی‌کنی، درد هنوز وجود داره اما برای اینکه شرایط رو برای خودت بهتر کنی، تظاهر می‌کنی وجود نداره درحالی که حتی از اینکه راکد شدی هم درد می‌کشی. و وقتی مدت طولانی راکد میشی، یه مرداب میسازی. یا توی مردابت می‌مونی و بیشتر و بیشتر درد می‌کشی چون با تقلای بیشتر توی مرداب، بیشتر توش فرو میری و یا به یه چیزی می‌چسبی رو خودت رو بیرون می‌کشی، با هر زوری که هست، با تقلا، با سختی. و اونجاست که یه قدم به جلو بر میداری. با خودت فکر می‌کنی دیگه حتی نمی‌تونی مرداب شدن رو تحمل کنی، گذشته ساختن دردناکه اما به اندازه‌ی گیر افتادن توش دردناک نیست. با هر قدمی که بر میداری، فکر میکنی همه‌ی گذشته هم دردناک نیست و می‌تونی قدم‌های بهتری برداری تا گذشته‌ی بهتری بسازی. تا چیزهایی رو یرای خودت روشن نگه داری که تاریکی گذشته رو دور نگه داری. و شاید تونستی گذشته‌ی دردناکت رو هم بپذیری، و به خودت نگاه کنی که خودش رو از درد و رنج، با درد و رنج بیرون کشیده و رو به روت ایستاده.

    .

    همین الان باهاش رو به رو شو پیش از اینکه غیرقابل تحمل بشه. پیش از اینکه دیگه نتونی حلش کنی.

    .

    من که قراره یک روز بمیرم، چرا تا وقتی که سراغم میاد درد بیشتری رو تحمل نکنم؟ چرا سراغش نرم؟ چرا باهاش رو به رو نشم؟ وقتی قراره یک روزی من و هر چیزی که بودم از این دنیا پاک بشه، چرا انجامش ندم؟ قراره یک روز نه چندان دور دیگه وجود نداشته باشم، پس چرا تا اون موقع همه تلاشم رو نکنم و از چیزهایی که دارم استفاده نکنم؟ یک روز همه اینها دیگه معنایی نخواهد داشت، چرا یه قدم بیشتر بر ندارم... . 

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • دوشنبه ۴ مرداد ۰۰

    نامتولد



    "تو من رو نمی شناسی ولی من چرا. تا حالا هزار بار بی توجه از کنارم رد شدی در حالی که این خیابون ها رو با هیولاهام بالا و پایین می کردم. این هوای خاکستری رو نفس کشیدم اما هیچ وقت زنده نبودم. من مرده به دنیا اومدم. برای همینه که صدام می کنن...
    نامتولد."

    null

    دوست داشتم امروز یه کم روی شخصیت آنبورن کار کنم. آنبورن به اندازه ی آنیتا قدیمیه. یک سری ایده هایی براش دارم و اینجا هم با کارکتر آنوبیس ترکیبش کردم ولی ازش مطمئن نیستم. 
    آنبورن کلا شخصیتیه که احساسات زیادی نداره. تقریبا به هیچی اهمیت نمیده و تنها چیزی که براش مهمه اینه که کارش رو انجام بده و چیزی مانعش نشه. کم حرفه و احتمالا بد اخلاق. اونم نسکافه بیرون برشه. تمام لباس ها و موهاش هم سیاهه ولی من روشن نگهشون داشتم. آنبورن جنسیت مشخصی نداره، میتونم بگم بدون جنسیته ولی از ضمیر مذکر بیشتر استفاده می کنه. (توی ژاپنی، اوره おれ ضمیرشه.)

    آنبورن قدیمیم، قدرت حرکت ماشین آلات رو داشت و توی خرابه ها زندگی می کرد و اگر میخواستی پیداش کنی، باید روی یه تاورکرین دنبالش می گشتی و همیشه یه هدفون روی گوشش بود. قدرت آنبورن جدید محفوظه فعلا. اگر بتونی صورتش رو ببینی، متوجه میشی که چشم هاش عکس هم دیگه اند. یکی قرینه روشن و عنبیه تیره و اون یکی بر عکس. اگر توی شرابط احساساتی ای قرار بگیره، این دوتا هم رنگ میشن. 

    در واقع حدود 5 تا هیولا واقعا از توی سایه اش همراهش هستن که هر کدوم شکل خاص خودشون رو دارن و نشانگر یک چیزی ان و معمولا باهاش حرف می زنن اما دیگه حوصله کشیدن شون رو نداشتم. 

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • يكشنبه ۳ مرداد ۰۰

    آنچه گذشت

    به همه ی دلایلی که پشت این اتفاق هستند فکر می کنم اما چیزی برای گفتن ندارم. تنها به این فکر کردم که دلم نمی خواهد کفن سفیدی را که در بخش بالایی کمد دیواری ام پنهان کرده ام، پایین بیاورم. نه حالا و نه هیچ وقت دیگری. 
    .
    این روزها بیشتر از هر چیز دیگه ای دلم می خواد بخوابم. دلم می خواد کاری که باید رو انجام بدم و بعد بخوابم تا روز بعد. من و تخت تاشوم و بالشم که روش درخت های کاج آبی داره. بخوابم و کار دیگه ای نکنم و نخوام برای کاری از خواب بیدار بشم. اما هرروز صبح بیدار میشم تا یه کار دیگه رو به سرانجام برسونم و صبر کنم روز بعدی بیاد. و روز بعدی. 
    .
    چایی، عسل و لیمو. فقط پای سیب کم دارم. 
    .
    چیزی که برای آرتیست های خفن Doodle ئه، برای من کار کامله. بُکش و راحتم کن. *تامبلرش را با عصبانیت می بندد*
    .

    ژوژمان ها تموم شدن و علنا دانشگاه تموم شد. فقط مونده پروژه ام و دفاعش تا کامل فارغ التحصیل بشم. 

    .

    به عنوان جایزه با سدریک رفتیم گوشامونو پیرسینگ کردیم. یه مرحله از "من" آنلاک شد، مرحله ی بعدی رو میذارم جایزه ی یه کار سخت دیگه. 

    .

    یه کم دیگه، فقط یه کم دیگه صبر کن... . 

    .

    اگر دوست داشتید، اینجا چنل تلگرام منه: @unbornss وقتی نمی رسم توی وبلاگ پست کنم، اونجا بیشتر فعالم. 

    .

    هیچ کدوم تون توی تامبلر نیستید and it shows. 

  • نظرات [ ۸ ]
    • شنبه ۲ مرداد ۰۰

    خاطرات یک کتاب فروش

    میدونم همه تون کتاب دوستید، نمی‌دونم چطور هنوز کتابی رو پیدا نکردید!

    کتابی هم عاشق کتاب‌هاست. از دیدن و ورق زدن شون به وجد میاد و برای خودش لیست کتاب می‌نویسه. حالا داره توی یه شهر کتاب کار می‌کنه، جایی که هرروز با صدها عنوان جذاب رو به رو میشه و توی وبلاگش، از روزهاش میگه، از مشتری‌های عجیبی که سراغش میان و کتاب‌هایی که می‌خوان و داستان‌هایی که با خودشون به اونجا میارن. 

    میخواید داستان‌هاش رو بدونید؟ اینجا توی "کتابی" پیداش می‌کنید. 

     

    nullnullnull

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰

    دانشجو و شب ژوژمان

    استاد: دیجیتال کار نکنید. تصویرگری نکنید. ببرش سمت موضوعات و دغدغه های اجتماعی روز. 

    من: دیجیتال کار می کنم. همه کارا رو تصویرگری می کنم. داستان خیالی خودم رو با فضاهای فانتزی می کشم. 

    .

    به عنوان دانشجویی که چند روزه داره پشت سر هم کار می کنه تا به روز ژوژمانش برسه و بدن درد داره، حق دارم که با عقب انداختن ژوژمان مخالف باشم. اصلا کار هم نکرده باشم و چیزی برای ارائه نداشته باشم، به عنوان دانشجوی اون درس حق دارم با عقب انداختن ژوژمان مخالف باشم، چون یک برنامه ریخته شده. حق دارم که نظرم رو بگم و نظرم دیده بشه، حالا هر دلیلی که براش داشته باشم. معمولا مخالفتم رو ابراز نکردم توی این چهار سال، اما همون تعداد کمی هم که گفتم، بازخورد خوبی ازشون نگرفتم. امروز هم که اینجوری. واقعا تعداد بچه هایی که در طرف مقابل باشن اما این قضیه رو درک کنن، توی ورودی چهل نفری ما دو سه نفر بیشتر نیستن. 

    .

    این روزها دلم میخواد برم آنیتا رو بزنم زیر بغلم و از اون دنیا بیارمش بیرون و بگم: بسه دیگه ماجراجویی، برگرد بریم خونه، کمرم شکست. 

    .

    به نظر میرسه متریال موردعلاقه جدیدم رو پیدا کردم؛ گواش. هرچند ناآشنا نبودم باهاش به خاطر درس رنگ ترم دوم، اما اونقدرها روش حساب باز نکرده بودم. و این دو روز حسابی ازش لذت بردم. من آبرنگ رو هم خیلی دوست دارم و دلم میخواد بعدا حرفه ای یادش بگیرم اما در حال حاضر گواش برام جذاب تره. چون جای اشتباه داره، مثل وقتی که با فتوشاپ کار می کنم. اما آبرنگ نه، ابزاریه که عکس العمل های سریع و تصمیم های تقریبا غیرقابل برگشت می خواد. 

    پ.ن: پَنتِل شده خداتومن و جز دیجی کالا پیداش نکردم، مجبور شدم گواش سفید پارس بگیرم. و با عرض معذرت از کسایی که به اجبار استفاده می کنن، جا داره بگم که پارس آشغاله. 

    پ.ن 2: نمیدونید برای دوست هنرمندتون چی هدیه ببرید؟ اما می دونید با چه متریالی کار می کنه؟ رنگ سفیدش رو بخرید. سفید کاربردی ترین رنگه.

  • نظرات [ ۹ ]
    • شنبه ۱۹ تیر ۰۰

    Sign it with blood

    - Can you stop dragging me to hell and back?

    + You signed up for it yourself.

    - Damn it.


    برای چند لحظه این حس رو بهم داد که با شیطان معامله کردی. و راه برگشتی هم نیست. 

    .

    هنوزم نمی‌دونم چرا گفتیش، چرا دنبالم میای. هیچ دلیل منطقی‌ای براش وجود نداره. و مشخصا، چیزی هم به دست نمیاری وقتی تهش قراره هسته‌ی سیاهچاله باشه. 

    • چهارشنبه ۱۶ تیر ۰۰

    Blu

     

    بلو، بانک ولی دوست داشتنی ;>

    null

    مگه میشه اسمش بلو باشه و من نداشته باشمش؟

    امروز کارتم رسید و اینقدر بسته بندی و برخورد پیک حرفه ای بود که دو برابر خوشحال شدم. 
     

    بلو یه بانک اینترنتیه که تازه فعالیتش رو شروع کرده. همه ی کارها اینترنتی انجام میشه. نرم افزار داره که رابط کاربریش ساده و زیباست و کارها رو تا حد امکان سریع میکنه، حتی لازم نیست دیگه زنگ بزنی یا بری بانک، همه ی مشکلاتت رو با پشتیبان 24 ساعت آنلاین بلو حل می کنی. مراحل ثبت نامش خیلی ساده است و در کمتر از ده دقیقه انجام میشه. برای حساب داشتن هم به هیچ پولی که توی بانک بذارید نیاز ندارید، رایگان. رنگ کارت بانکی رو میتونی خودت انتخاب کنی و با هزینه رایگان میارن دم خونه. آدم دیگه چی می خواد؟ تقریبا هیچی، جز کد معرف! فعلا فقط میتونید با داشتن کد معرف توش حساب باز کنید. که اون هم مشکلی نیست، اینم کد من برای شما: 

    "MGYJKI"

     

    خودتون برید کشفش کنید:

    دانلود نرم افزار

    اینستاگرام بلو

  • نظرات [ ۷ ]
    • دوشنبه ۱۴ تیر ۰۰

    Stress level

    رولف دوبلی توی یکی از کتاب هاش(احتمالا هنر خوب زیستن)، میگه روند پیشرفت انسان توی این چند سده گذشته به قدری سریع بوده که تکامل مغز ما هنوز بهش نرسیده. برای همینه که سطح استرس و اضطراب ما موقع جا موندن از اتوبوس همونقدره که اگر یکی از نیاکانمون با ببر مواجه می شد، یعنی با خطر مرگ. همونقدر آدرنالین توی بدن ما ترشح میشه که اگر داشتیم از دست ببر فرار می کردیم.

    و هرروز صبح به این موضوع فکر می کنم، در حالی که دو ساعت زودتر بیدار میشم تا اثر حالت تهوع و تپش قلبم رو کم کنم و نرمش می کنم و توی راه پاهام رو به زمین می کوبم تا کرختیش از بین بره.

    یه تد بود که توش افراد رو به دو گروه کرده بودن. به یک گروه گفته بودن علائم استرس چیه و وقتی این علائم رو حس کردید، یعنی بدنتون میخواد کمک تون کنه تا از پس موقعیت بر بیاید و به گروه دیگه نگفته بودن. بعد اونها رو تحت شرایط آزمایشی توی موقعیت های استرس زا قرار داده بودن، مثل آزمون. نتیجه این بود کسایی که با پیش فرض مثبت درباره استرس شون وارد شده بودند، خیلی بهتر عمل کرده بودن و رتبه های بالاتری داشتن تا گروه دوم. 

    مدتی تونستم با این پیش فرض جلو برم. دو سال پیش که کلاس زبان می رفتم و هر سه هفته آزمون داشتم، با همین ترفند میتونستم خودم رو آرومتر کنم. هنوز هم با خودم تکرار می کنم "بدنت میخواد کمکت کنه. بدنت میخواد برای کارت آماه باشی." اما دیگه اون تاثیر رو نداره. تنها چیزی که حالم رو بهتر می کنه اینه که با خودم بگم "اشکالی نداره، ده بار امتحانش کردی؟ مطمئنا وقتی ده بار انجامش بدی، برات آسون تر می شه." "بیست بار چی؟ بیست بار امتحانش کردی؟ اون موقع دیگه این اشتباهات رو تکرار نمی کنی." و در حالی که مشتم رو باز و بسته می کنم، ادامه می دم: "تو از پسش بر میای. تو از پسش بر میای. آسون نیست، اما تو از پسش بر میای... ."

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • چهارشنبه ۹ تیر ۰۰

    I'll be gone

    یه روز از اینجا می‌رم. اون روز می‌رسه، هنوز آفتاب نزده از خونه بیرون می‌زنم و حتی به مسیری که اومدم نگاه نمی‌کنم، فقط به جلو خیره می‌شم و به آسمونی که کم کم روشن می‌شه. یه روز می‌رم و چیزی از خودم باقی نمی‌ذارم. انگار هیچ‌وقت اینجا وجود نداشتم.

  • نظرات [ ۱ ]
    • جمعه ۴ تیر ۰۰
    I'm a beast, I'm a monster,
    a savage; and any other
    metaphor the culture can
    imagine, and I've got a caption
    for anybody asking; that is
    I'm feeling fucking fantastic.
    آرشیو مطالب