با ذهن خالی

سرم داغ کرده و قلبم بدون دلیل تند می زنه. به این فکر می کنم که بعد از سه هفته بهتر میشه یا نه. دلم یه چیز خنک می خواد ولی چیزی پیدا نمی کنم. چند لحظه کلافه وسط آشپزخونه می ایستم. در نهایت یک لیوان آب و یخ پر می کنم و بر می گردم سر کارم. دوست دارم دوباره توی جاده باشم. پنجره رو بدم پایین و بذارم باد سر و گردنم رو خنک کنه و تنها صدایی که می شنوم، همون صدای باد باشه که نمیذاره پلک هام رو باز کنم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۵ مهر ۰۰

    نودل، تافی و چسب زخم

    به راننده اسنپ گفتم روزتون بخیر، اون هم جواب داد صبحتون بخیر. منتظر بودم که همین‌جا مثل روال معمول تموم بشه که ادامه داد: امیدوارم روز قشنگی داشته باشی دخترم. همین جمله‌ای که اضافه شد، باعث شد لبخند بزنم.

    عجیبه ها، به عنوان یک انسان نتونی توی جامعه انسانی به صورت عادی Function کنی.

    .

    هنوز اون لحظه رو به خاطر دارم، هنوز اون آزادی رو یادمه. 

    نه اینکه عمدی باشه؛ از اینکه دست هام زخم می شن خوشم میاد. از اینکه چسب زخم ها بهم نشون میدن در حال انجام کاری بودم، خوشحال میشم.

    Busy hands are happy hands. 

    .

    I don't ever worry about nothin'. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۵ مهر ۰۰

    .

    I hide myself behind my words, Scared you'd never come find me.

    منتظر روزی‌ام که همه این‌ها رو زمین بذارم و به قبرم برگردم. یک روزی میاد که این استخوان‌ها رو رها کنم. اما تا اون موقع، زنده می‌مونم و هر جا میرم همه شون رو به دوش می‌کشم. 

    .

    وقتشه زندگی به جریان خودش برگرده.

    .

    I'm not undeserving of a future.

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۴ مهر ۰۰

    .

    I wanna get better. 

    I don't wanna be left behind.

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲ مهر ۰۰

    Ego

    صدای آهنگ رو تا حدی زیاد می کنم که دیگه چیزی جز متن آهنگ توی سرم باقی نمونه.

    .

    گفتم: چطوری ساعت ها حرف زدن توی سرم رو بهت بگم؟

    جواب داد: از یه جا شروع کن.

    شاید هم گفت "از اولش شروع کن." ولی مهم نیست خیلی، نتیجه یکسان بود. کلماتی که به سختی بیرون کشیدم پنج درصدش هم نمی شد، اما مهم ترینش بود.

    .

    سایه های نیمه شب 

    تو سکوتی از وهم و تب

    تنهام

    این حس بد رو می کشم

    من تنها به این دل خوشم

    رو ابرام

    از این بالا

    از این جایی که من هستم

    به اوجی که دل بستم

    تا رویایی

    که آزادم کنه از خواب

    کم فاصله دارم

    تا پرواز

    .

    I say run
    Laugh like you've gone mad
    Time to say goodbye to tears
    Run

    .

    خودت رو دست کم نگیر، ها؟

    .

    وسط نوشتن بخش تئوری پروژه ام، دارم کتاب منبعم رو می خونم و تنها چیزی که بهش فکر می کنم اینه که پایان نامه چیه، می خوام بشینم نقدی بر بازی هادس بنویسم. :)) 

    .

    وقتی کتاب نمی خونم، یعنی فکر نمی کنم. یعنی خوراک جدیدی برای فکر کردن و احتمالات جدید و درک بیشتر دنیا ندارم. تبدیل میشم به نشخوار دوباره و دوباره ی خودم. 

    .

    فکر کنم تا وقتی نتونم درباره یک مسئله ای بنویسم، در واقع تلاش برای توضیح دادنش از حافظه، یعنی درست یادش نگرفتم. تا وقتی هم ننویسم، متوجه نمی شم چه حفره هایی توی اطلاعاتم وجود داره.

    .

    هدف نداشتن چیزیه که من رو تا آستانه ی نابودی می بره. زمان هایی که هدف ندارم اونقدر به هم ریخته ام که وقتی هدف دارم، نه فقط برای رسیدن بهش، بلکه برای برنگشتن به اون حالت هم بهش چنگ می زنم. هرچند، هنوز نمی دونم برای زندگیم چی می خوام. نمی دونم قراره باقی زندگیم رو چطور بگذرونم. ایده هایی دارم، کارهایی هستن که دوستشون دارم، ولی درموردشون مطمئن نیستم. الان هدف دارم، اما نمی دونم این همون چیزیه که قراره زندگیم رو با معنا کنه یا نه. "غایت نهایی"، "برنامه بزرگ" ای که از قبل برام تعیین شده، استعداد خاص، ایکیگای و از این دست، فکر کردن بهشون بیشتر باعث میشه استرس بگیرم. اگر من هیچ وقت نفهمم برای چه چیزی دنیا اومدم چی؟ یعنی زندگی نکردم؟ یعنی از دست رفتم؟ یعنی ارزشی ندارم؟ کی تعیین می کنه جز خودم؟

    .

    31 شهریور 00، کارشناسیم تموم شد.

    .
    .
    .

    پ.ن: وبلاگ هایی که دوست داشتم رو بوکمارک کردم و دیگه وبلاگی رو دنبال نمی کنم. نظرات هم تا هر موقع لازم باشه بسته میمونه. هرچند نظرات بخش About همیشه بازه.

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰

    بهش افتخار می کنم

    ساعت نزدیک هشت صبح بود. از هفت همینطور بیدار توی تخت دراز کشیده بودم و دلم نمی خواست از جام بلند بشم و روزم رو شروع کنم. صدای پیامک اومد، تازه حالت پرواز رو برداشته بودم. با اینکه می دونستم پیامک تبلیغاتیه، قفل صفحه رو باز کردم و بهش خیره شدم. از فروشگاه بود، یه سفارش برام ثبت شده بود. چند دقیقه گذشت و در حالی که داشتم سایت فروشگاه رو برای دیدن لیست فروش می گشتم، دو تا پیامک ثبت سفارش دیگه رسید. پیرهن مردونه شمشیر نوری که طراحی کرده بودم، سه بار توی فروشگاه فیزیکی شون فروش رفته بود، یک سری ون که با محصولات هنرمندهاشون پر شده. قبلا هم استیکر همین طرح رو فروخته بودن.

    یه حس خوشحالی کوچیک ولی روشنی داشتم. مردم طرحی رو که زده بودم دوست داشتند! وقتی میرفتن تی شرت بخرن، این طرح رو بین کلی طرح دیگه پسند می کردن. در لحظه حس هیجانی توی دلم چرخید. ممکن بود یک روز توی سطح شهر راه برم و اتفاقی طرحی رو که زده بودم تن یکی ببینم؟ دلم می خواست از فکرش گریه کنم. قصد داشتم بعد از دفاعم دوباره محصول برای فروشگاه آماده کنم اما ناامید بودم. دیدن این سه تا پیامک سوختِ دوباره بهم داد.

    فروشگاه کامل نیست و ماه بعدی قراره کلی محصول جدید و مختلف بهش اضافه کنم و ترجیح میدادم معرفیش نکنم، اما نمی تونم از خیر اینکه نشون تون بدم کدوم طرحم روزم رو ساخت، بگذرم. 

    فروشگاه نامتولد

    منتظر محصولات جدیدم باشید! کلی برنامه توی سرم دارم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰

    .

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

    .

    به این فکر کردم که آزادم؟ آزادیم کجاست که اینطور دنبالش می گردم؟ آیا توی آزادترین نقطه ی ممکن دنیام نایستادم؟ این مرزها، این خط های قرمز نئونی روی زمین و طناب های ضخیم دور گردنم اصلا وجود دارند؟

    .

    چیزی که می خواستم و قلبم برای رسیدن بهش می تپید، چیز ساده ای بود. یک کنش  ساده که یک تصویر خاص توی ذهنم رو تداعی کنه. اما راهی نامطمئن، طولانی و سخت برای به واقعیت رسوندن اون لحظه کشیده شده. 

    .

    چی از دست میدم اگر رها کنم؟

    .

    باید باهات حرف بزنم. تنها چیزی که توی سرمه اینه که باید باهات حرف بزنم. و روزها نمی گذرن. و دغدغه های بزرگ یقه مون رو چسبیدن.

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

    چی از دست میدم اگر حرف بزنم؟

    می دونی، توی از دست دادن معنای چیزهای کوچیک متوقف نمیشه. من نمی تونم کاری رو که تازه شروع کردم یا هنوز تا تموم شدنش فاصله زیادیه به کسی بگم و بعدش قادر باشم که اون کار رو انجام بدم یا تمومش کنم. یک دلیلش می تونه این باشه که با گفتنش به بقیه، اون "پاداشی" رو که ذهنم برای انجام دادن کار و آزاد کردن دوپامین نیاز داره، می گیره و دیگه اراده ای برای "واقعا انجام دادن اون کار" و "گرفتن پاداش" باقی نمی مونه. و من می مونم و اضطراب کاری که تا روز گذشته در حال انجام دادنش بودم و دیگه نمی تونم حتی طرفش برم و انجام ندادنش لحظه به لحظه به اضطرابم اضافه می کنه. به دو دلیل: اینکه اغلب چیزی به اسم ددلاین وجود داره و اینکه حالا رابطه و تصویرم رو برای بقیه بر پایه چیزی نا موجود ساختم، چیزی که هنوز انجامش ندادم. و اگر به طریقی بتونم از زیر کلا انجام دادنش در برم، مجبور میشم با گفتن نتیجه به بقیه، اون تصویری رو که ساختم و در واقع قصد ساختنش رو داشتم از بین ببرم. آدمی که از اون نقطه بیرون میاد، بر پایه انتظارات بقیه که هیچ، بر پایه انتظارات خودم هم نیست.

    .

    شاید اون، سنگریه که برای فردیت و بخش خاصم از وجود داشتن روی این کره خاکی با میلیاردها آدم شبیه به خودم نگه داشتم.

    .

    جمله ها اونقدر به نظر خودم پیچیده نمیان اما وقتی دوباره می خونم شون، متوجه میشم ممکنه اونقدری که توی ذهن من ساده است، برای خواننده ساده نباشه. چطور می تونم ساده ترش کنم؟ احتمالا با نوشتن بیشتر. 

    یکی دیگه از مشکلاتم هم توصیف کردن چیزیه که توی ذهنم تصویری در حال دیدنشم، یعنی یک اتفاق بصریه و باید با کلمات بیانش کنم. چطور می تونم این دوربین همیشه فعال رو به کلمات تبدیل کنم؟ بیشتر شبیه یک استوری بورد فریم به فریم میمونه، یک نفر که با دوربین از زوایای خاص در حال دیدن موضوعه و من میخوام مخاطب اون رو از همون زاویه کجی ببینه که دوربین داره میبینه، با کلمات. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

    چی از دست میدم اگر بنویسم؟

    اغلب بین گفتن و نگفتن پرسه زدم. نوشتم و پاک کردم. ننوشتم و ساعت ها توی ذهنم حرف زدم. دلیل های مختلفی داره؛ گاهی نمی تونم در قالب کلمات جاشون بدم، گاهی نمی خوام با حرف هام وقت افراد رو بگیرم یا کسی رو که میدونم گرفتاره، گرفتار تر کنم. گاهی هم اینطوریه که می ترسم معناشون رو از دست بدن. خیلی چیزها تا وقتی پیش خودم نگه داشته شدن معنا پیدا می کنن یا ارزش زیادی برام دارن. و گفتن شون به بقیه اونها رو ازم می گیره. و این چیزها، ممکنه واقعا نکته هایی شخصی باشند یا راز یا اتفاقی مهم اما خیلی وقت ها فقط یک عبارت کوتاه، یه شی بدون ارزش مادی، یه خاطره به طول یک لحظه اند که باعث شدن چیزی رو بفهمم یا این قدرت رو بهم دادن که ادامه بدم. یا یک فکر که مدت مشخصی توی ذهنم بوده و بهش شاخ و برگ دادم.

    اتفاقی که میفته اینه: اون رو می نویسم یا به زبون میارم و قدرتش رو از دست میده. اون پنهان بودنی رو که پیشم خاصش می کرد، از دست میده. و برای مدتی من رو توی حالتی پوچ یا خالی نگه می داره تا بتونم چیز دیگه ای پیدا کنم. چیز دیگه ای که بهش چنگ بزنم. همین الان یک خط از متن یک آهنگ توی ذهنمه که بارها اینجا نوشتمش و پاکش کردم چون می خوام هنوز برام معنی بده. انگار که باید زمان بگذره تا آماده بشم اون ها رو رها کنم، با به اشتراک گذاشتن شون. برای نوشتن هر خط از خودم می پرسم که می تونم این رو بگم؟ می تونم این رو به فلانی بگم؟ می تونم این رو فلان جا بنویسم؟

    نمی تونم بگم همیشه برام حس از دست دادن داشته. چیزها توی ذهنم بزرگتر و پر قدرت تر از چیزی که در واقعیت هستن به نظر میرسن و تجربه ی این مدت بهم این نتیجه رو داده که بیرون کشیدن ترس ها و نگرانی ها باعث شده قدرت شون کمتر بشه و بار معنایی شون از دست بدن. باز در لحظه دارم فکر می کنم که نوشتن و گفتن بعضی چیزها باعث شده بهشون بیشتر باور پیدا کنم و سنگین تر از چیزی که بودن بشن. خب، نتیجه ای که میگیرم اینه که هنوز در این باره مطمئن نیستم. احتمالا تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که کلمات چه نوشته چه گفته، بار و وزن دارن و تاثیرگذارن. بهتره که مراقب شون باشم.

    .

    آخرین باری که حوصله ام سر رفته بود رو یادم نمیاد. فکر نمی کنم این ترکیب کلمه اصلا برام کاربرد داشته. حتی اگر تماما بدون کار خاصی ساعت ها یک جا نشسته باشم. آخرین باری رو که به کار بردمش اما یادمه، گفتمش چون چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسید تا به یکی از دوستام پیشنهاد بدم یک کاری کنیم. و شاید باز هم گفته باشمش، اما از سر عادته. مثل همه وقت هایی که میگم "خدا رو شکر." صرفا چون جایگزینی با همون بار معنایی براش ندارم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰
    آرشیو مطالب