۹ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

Ego

صدای آهنگ رو تا حدی زیاد می کنم که دیگه چیزی جز متن آهنگ توی سرم باقی نمونه.

.

گفتم: چطوری ساعت ها حرف زدن توی سرم رو بهت بگم؟

جواب داد: از یه جا شروع کن.

شاید هم گفت "از اولش شروع کن." ولی مهم نیست خیلی، نتیجه یکسان بود. کلماتی که به سختی بیرون کشیدم پنج درصدش هم نمی شد، اما مهم ترینش بود.

.

سایه های نیمه شب 

تو سکوتی از وهم و تب

تنهام

این حس بد رو می کشم

من تنها به این دل خوشم

رو ابرام

از این بالا

از این جایی که من هستم

به اوجی که دل بستم

تا رویایی

که آزادم کنه از خواب

کم فاصله دارم

تا پرواز

.

I say run
Laugh like you've gone mad
Time to say goodbye to tears
Run

.

خودت رو دست کم نگیر، ها؟

.

وسط نوشتن بخش تئوری پروژه ام، دارم کتاب منبعم رو می خونم و تنها چیزی که بهش فکر می کنم اینه که پایان نامه چیه، می خوام بشینم نقدی بر بازی هادس بنویسم. :)) 

.

وقتی کتاب نمی خونم، یعنی فکر نمی کنم. یعنی خوراک جدیدی برای فکر کردن و احتمالات جدید و درک بیشتر دنیا ندارم. تبدیل میشم به نشخوار دوباره و دوباره ی خودم. 

.

فکر کنم تا وقتی نتونم درباره یک مسئله ای بنویسم، در واقع تلاش برای توضیح دادنش از حافظه، یعنی درست یادش نگرفتم. تا وقتی هم ننویسم، متوجه نمی شم چه حفره هایی توی اطلاعاتم وجود داره.

.

هدف نداشتن چیزیه که من رو تا آستانه ی نابودی می بره. زمان هایی که هدف ندارم اونقدر به هم ریخته ام که وقتی هدف دارم، نه فقط برای رسیدن بهش، بلکه برای برنگشتن به اون حالت هم بهش چنگ می زنم. هرچند، هنوز نمی دونم برای زندگیم چی می خوام. نمی دونم قراره باقی زندگیم رو چطور بگذرونم. ایده هایی دارم، کارهایی هستن که دوستشون دارم، ولی درموردشون مطمئن نیستم. الان هدف دارم، اما نمی دونم این همون چیزیه که قراره زندگیم رو با معنا کنه یا نه. "غایت نهایی"، "برنامه بزرگ" ای که از قبل برام تعیین شده، استعداد خاص، ایکیگای و از این دست، فکر کردن بهشون بیشتر باعث میشه استرس بگیرم. اگر من هیچ وقت نفهمم برای چه چیزی دنیا اومدم چی؟ یعنی زندگی نکردم؟ یعنی از دست رفتم؟ یعنی ارزشی ندارم؟ کی تعیین می کنه جز خودم؟

.

31 شهریور 00، کارشناسیم تموم شد.

.
.
.

پ.ن: وبلاگ هایی که دوست داشتم رو بوکمارک کردم و دیگه وبلاگی رو دنبال نمی کنم. نظرات هم تا هر موقع لازم باشه بسته میمونه. هرچند نظرات بخش About همیشه بازه.

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰

    بهش افتخار می کنم

    ساعت نزدیک هشت صبح بود. از هفت همینطور بیدار توی تخت دراز کشیده بودم و دلم نمی خواست از جام بلند بشم و روزم رو شروع کنم. صدای پیامک اومد، تازه حالت پرواز رو برداشته بودم. با اینکه می دونستم پیامک تبلیغاتیه، قفل صفحه رو باز کردم و بهش خیره شدم. از فروشگاه بود، یه سفارش برام ثبت شده بود. چند دقیقه گذشت و در حالی که داشتم سایت فروشگاه رو برای دیدن لیست فروش می گشتم، دو تا پیامک ثبت سفارش دیگه رسید. پیرهن مردونه شمشیر نوری که طراحی کرده بودم، سه بار توی فروشگاه فیزیکی شون فروش رفته بود، یک سری ون که با محصولات هنرمندهاشون پر شده. قبلا هم استیکر همین طرح رو فروخته بودن.

    یه حس خوشحالی کوچیک ولی روشنی داشتم. مردم طرحی رو که زده بودم دوست داشتند! وقتی میرفتن تی شرت بخرن، این طرح رو بین کلی طرح دیگه پسند می کردن. در لحظه حس هیجانی توی دلم چرخید. ممکن بود یک روز توی سطح شهر راه برم و اتفاقی طرحی رو که زده بودم تن یکی ببینم؟ دلم می خواست از فکرش گریه کنم. قصد داشتم بعد از دفاعم دوباره محصول برای فروشگاه آماده کنم اما ناامید بودم. دیدن این سه تا پیامک سوختِ دوباره بهم داد.

    فروشگاه کامل نیست و ماه بعدی قراره کلی محصول جدید و مختلف بهش اضافه کنم و ترجیح میدادم معرفیش نکنم، اما نمی تونم از خیر اینکه نشون تون بدم کدوم طرحم روزم رو ساخت، بگذرم. 

    فروشگاه نامتولد

    منتظر محصولات جدیدم باشید! کلی برنامه توی سرم دارم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰

    .

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

    .

    به این فکر کردم که آزادم؟ آزادیم کجاست که اینطور دنبالش می گردم؟ آیا توی آزادترین نقطه ی ممکن دنیام نایستادم؟ این مرزها، این خط های قرمز نئونی روی زمین و طناب های ضخیم دور گردنم اصلا وجود دارند؟

    .

    چیزی که می خواستم و قلبم برای رسیدن بهش می تپید، چیز ساده ای بود. یک کنش  ساده که یک تصویر خاص توی ذهنم رو تداعی کنه. اما راهی نامطمئن، طولانی و سخت برای به واقعیت رسوندن اون لحظه کشیده شده. 

    .

    چی از دست میدم اگر رها کنم؟

    .

    باید باهات حرف بزنم. تنها چیزی که توی سرمه اینه که باید باهات حرف بزنم. و روزها نمی گذرن. و دغدغه های بزرگ یقه مون رو چسبیدن.

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

    چی از دست میدم اگر حرف بزنم؟

    می دونی، توی از دست دادن معنای چیزهای کوچیک متوقف نمیشه. من نمی تونم کاری رو که تازه شروع کردم یا هنوز تا تموم شدنش فاصله زیادیه به کسی بگم و بعدش قادر باشم که اون کار رو انجام بدم یا تمومش کنم. یک دلیلش می تونه این باشه که با گفتنش به بقیه، اون "پاداشی" رو که ذهنم برای انجام دادن کار و آزاد کردن دوپامین نیاز داره، می گیره و دیگه اراده ای برای "واقعا انجام دادن اون کار" و "گرفتن پاداش" باقی نمی مونه. و من می مونم و اضطراب کاری که تا روز گذشته در حال انجام دادنش بودم و دیگه نمی تونم حتی طرفش برم و انجام ندادنش لحظه به لحظه به اضطرابم اضافه می کنه. به دو دلیل: اینکه اغلب چیزی به اسم ددلاین وجود داره و اینکه حالا رابطه و تصویرم رو برای بقیه بر پایه چیزی نا موجود ساختم، چیزی که هنوز انجامش ندادم. و اگر به طریقی بتونم از زیر کلا انجام دادنش در برم، مجبور میشم با گفتن نتیجه به بقیه، اون تصویری رو که ساختم و در واقع قصد ساختنش رو داشتم از بین ببرم. آدمی که از اون نقطه بیرون میاد، بر پایه انتظارات بقیه که هیچ، بر پایه انتظارات خودم هم نیست.

    .

    شاید اون، سنگریه که برای فردیت و بخش خاصم از وجود داشتن روی این کره خاکی با میلیاردها آدم شبیه به خودم نگه داشتم.

    .

    جمله ها اونقدر به نظر خودم پیچیده نمیان اما وقتی دوباره می خونم شون، متوجه میشم ممکنه اونقدری که توی ذهن من ساده است، برای خواننده ساده نباشه. چطور می تونم ساده ترش کنم؟ احتمالا با نوشتن بیشتر. 

    یکی دیگه از مشکلاتم هم توصیف کردن چیزیه که توی ذهنم تصویری در حال دیدنشم، یعنی یک اتفاق بصریه و باید با کلمات بیانش کنم. چطور می تونم این دوربین همیشه فعال رو به کلمات تبدیل کنم؟ بیشتر شبیه یک استوری بورد فریم به فریم میمونه، یک نفر که با دوربین از زوایای خاص در حال دیدن موضوعه و من میخوام مخاطب اون رو از همون زاویه کجی ببینه که دوربین داره میبینه، با کلمات. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

    چی از دست میدم اگر بنویسم؟

    اغلب بین گفتن و نگفتن پرسه زدم. نوشتم و پاک کردم. ننوشتم و ساعت ها توی ذهنم حرف زدم. دلیل های مختلفی داره؛ گاهی نمی تونم در قالب کلمات جاشون بدم، گاهی نمی خوام با حرف هام وقت افراد رو بگیرم یا کسی رو که میدونم گرفتاره، گرفتار تر کنم. گاهی هم اینطوریه که می ترسم معناشون رو از دست بدن. خیلی چیزها تا وقتی پیش خودم نگه داشته شدن معنا پیدا می کنن یا ارزش زیادی برام دارن. و گفتن شون به بقیه اونها رو ازم می گیره. و این چیزها، ممکنه واقعا نکته هایی شخصی باشند یا راز یا اتفاقی مهم اما خیلی وقت ها فقط یک عبارت کوتاه، یه شی بدون ارزش مادی، یه خاطره به طول یک لحظه اند که باعث شدن چیزی رو بفهمم یا این قدرت رو بهم دادن که ادامه بدم. یا یک فکر که مدت مشخصی توی ذهنم بوده و بهش شاخ و برگ دادم.

    اتفاقی که میفته اینه: اون رو می نویسم یا به زبون میارم و قدرتش رو از دست میده. اون پنهان بودنی رو که پیشم خاصش می کرد، از دست میده. و برای مدتی من رو توی حالتی پوچ یا خالی نگه می داره تا بتونم چیز دیگه ای پیدا کنم. چیز دیگه ای که بهش چنگ بزنم. همین الان یک خط از متن یک آهنگ توی ذهنمه که بارها اینجا نوشتمش و پاکش کردم چون می خوام هنوز برام معنی بده. انگار که باید زمان بگذره تا آماده بشم اون ها رو رها کنم، با به اشتراک گذاشتن شون. برای نوشتن هر خط از خودم می پرسم که می تونم این رو بگم؟ می تونم این رو به فلانی بگم؟ می تونم این رو فلان جا بنویسم؟

    نمی تونم بگم همیشه برام حس از دست دادن داشته. چیزها توی ذهنم بزرگتر و پر قدرت تر از چیزی که در واقعیت هستن به نظر میرسن و تجربه ی این مدت بهم این نتیجه رو داده که بیرون کشیدن ترس ها و نگرانی ها باعث شده قدرت شون کمتر بشه و بار معنایی شون از دست بدن. باز در لحظه دارم فکر می کنم که نوشتن و گفتن بعضی چیزها باعث شده بهشون بیشتر باور پیدا کنم و سنگین تر از چیزی که بودن بشن. خب، نتیجه ای که میگیرم اینه که هنوز در این باره مطمئن نیستم. احتمالا تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که کلمات چه نوشته چه گفته، بار و وزن دارن و تاثیرگذارن. بهتره که مراقب شون باشم.

    .

    آخرین باری که حوصله ام سر رفته بود رو یادم نمیاد. فکر نمی کنم این ترکیب کلمه اصلا برام کاربرد داشته. حتی اگر تماما بدون کار خاصی ساعت ها یک جا نشسته باشم. آخرین باری رو که به کار بردمش اما یادمه، گفتمش چون چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسید تا به یکی از دوستام پیشنهاد بدم یک کاری کنیم. و شاید باز هم گفته باشمش، اما از سر عادته. مثل همه وقت هایی که میگم "خدا رو شکر." صرفا چون جایگزینی با همون بار معنایی براش ندارم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

    .

    + اهمیتی نمیدم اگر آینده ی خودم رو با دست های خودم نابود کنم، اون مال منه. اما اگر زمانی دیدی که دارم به مال تو آسیب می زنم، ازم دور شو. بهم قول بده وقتی به اون نقطه رسیدم، این کارو می کنی.

    - اوه. من بهت قول می دم که هر کاری دلم بخواد بکنم.

    + Bitch.

    - Jerk.

    .

    چیزها رو با هم اشتباه می گیرم.

    .

    دوباره همون مسیر، همون ساعت و همون ستاره. حدس می‌زنم ژوپیتر باشه چون چشمک نمی‌زنه و این یعنی سیاره‌ست. و اگر ژوپیتر اینجاست، سترن هم باید کمی اونور تر باشه، فقط دیده نمی‌شه. 

    Close your eyes and it will be over before you know it.

    .

    + واکسن زدم. اگر مردم، بدون که توی جهنم منتظرت می مونم. دوتا خواسته هم دارم: داستانم رو تموم کن و به افتخار اسمم Hades بازی کن.

    - تلاش کن نمیری. برات هدیه خریدم. و ترجیح میدم کارها رو تنهایی انجام ندم.

    .

    "قبل از اینکه بری" کم کم داره پایه ثابت مکالمه هام با بقیه میشه.

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

    Under the water, I wait.

    از یک جایی به بعد می‌فهمی که دنیا قرار نیست تموم بشه. مهم نیست چه اتفاقی بیفته، زندگی ادامه داره. یک زمانی با خودت فکر می‌کردی، می‌ترسیدی و گریه می‌کردی که اگر فلان اتفاق بیفته دیگه نمی‌تونی زندگی کنی، نمی‌تونی ادامه بدی، ولی اون اتفاق میفته و می‌بینی که نمردی، هنوز زنده ای. دیگه مهم نیست چی پیش بیاد، می‌دونی که اگر این اتفاق هم بیفته، باز زندگیت ادامه داره. و ادامه داره.

    اینقدر چیزهایی فوق شجاعانه و امیدوارانه توی ذهنمه که اگر لئو می دونست میزد پس کله ام تا اینقدر غیر واقعی فکر نکنم. چنین چیزهایی خیلی دورن و بلند پروازی هایی اند که با رویای احمقانه فرقی ندارن. اما بگذار که باشند. تک تک سراغ همه شون میرم، همین که ببینم به نقطه ای که میخوام رسیدم... .

    اونها فلجت می‌کنند و بعد که ناتوانی و درماندگیت رو میبینند، از هر فرصتی برای تحقیرت استفاده می کنند.

    اتفاقی که تقریبا هر سری میفته اینه که اسنپ می‌گیرم، راننده از صدر میندازه امام علی و از جلوی خونه قبلی‌مون رد میشم. حس عجیبی داره، انگار که بخوام برگردم به اونجا و از اون نقطه دوباره حرکتم رو شروع کنم. تونستم خونه رو از بین درخت‌ها ببینم. خونه قدیمی ‌مون رو، تیرآهن‌هاش رو که از بالای پشت بوم خونه‌ها بیرون زده و نیمیش ساخته شده بود. خونه قدیمی ‌مون دیگه اونجا نبود. اتاق خالیم، با پنجره‌ی بزرگش که شب‌ها ستاره‌ها رو توش دنبال می‌کردم و صبح‌های زود طلوع رو از پشت تپه‌های لویزان می‌دیدم سر جاش نبود. جایی که ده سال از زندگیم رو توش گذرونده بودم، دیگه وجود نداشت. 

    می خواستم توی اون اتوبوس خالی باشم، ساعت نه شب، تاریکی همه جا رو گرفته و صورتم با نور ضعیف لامپ روشن شده، درحالی که نمی‌دونم مقصد کجاست و اهمیتی هم نمیدم. 

    توی اسنپ نشسته‌ام، سعی می‌کنم دندون‌هام رو به هم فشار ندم. سرم رو به صندلی تکیه دادم و توی تاریکی به تنها نقطه درخشان آسمون نگاه می‌کنم. نور تیر‌های چراغ برق با حرکت ماشین کش میان و تبدیل به خط‌ میشن درحالی که به اون نقطه ثابت خیره شدم.  ازش می‌پرسم: تو کدوم ستاره‌ای هستی که نمی‌شناسم؟

    احساس بی قدرتی می‌کنم. 

    هلال نازک ولی بزرگ ماه توی سیاهی شب، تازه طلوع کرده، تکیه داده به ساختمون‌ها.

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰

    .

    شناور توی استیکس.

    .

    And who cares when you're gone?

    Who's gonna tell the story of your life?

    Who's gonna sing a hymn in your name?

    .

    It's just a game.

    .

    یک نور ضعیف و کم، بهتر از تاریکی مطلقه.

  • نظرات [ ۲ ]
    • جمعه ۵ شهریور ۰۰
    آرشیو مطالب
    نویسندگان