۱۷ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

فراموشم نکن.

نشسته بودی کف زمین، داشتی هودی‌ات رو نقاشی می‌کردی و آهنگ گوش می‌دادی. یاد ده دوازده سال پیشت افتادم؛ همینجوری می‌نشستی کف فرش اتاقت و تکلیف‌های درس هنرت رو انجام می‌دادی، درس محبوبت از همه درس‌های راهنمایی. وقتی که بقیه می‌خواستن بخوابن، تو تازه رادیو رو روشن می‌کردی تا "اینجا شب نیست" گوش بدی و به طراحی با مداد کنته‌ات برسی. می‌دونی چی برام جالبه؟ این که ایده‌‌ای نداشتی ده سال دیگه تبدیل به چه آدمی می‌شی و کجا خواهی بود. چرا، یک چیزهایی می‌گفتی اما سرت خیلی توی ابرها بود. خیلی بهش فکر نمی‌کردی چون نیازی نبود. همه چیز مشخص بود، فقط کافی بود درس‌هات رو بخونی. از خیلی چیزها خبر نداشتی، دنیا رو خیلی کمتر می‌شناختی. اما کم کم چیزها شروع کردن به تغییر کردن و الان شدی من، بیست و چهار ساله. نمی‌دونم اگر یکی اون موقع بهت می‌گفت که این اینده‌اته، بهش افتخار می‌کردی یا نه؛ اما بدون من از اینجا بهت افتخار می‌کنم. می‌تونستیم بیشتر باشیم‌؛ ولی همینی که هستیم هم برای خودش به اندازه کافی خوبه. تنها کاری که از دستمون بر میاد اینه که ببینیم چیکار می‌تونیم بکنیم که ده دوازده سال بعدمون، از آدم و جایی که هست، کمتر پشیمونی داشته باشه و همونجوری نگاهم کنه که تو رو می‌بینم. ما هنوز خیلی راه برای رفتن داریم، مگه نه؟ فقط من می‌دونم که این همه‌ی تو نیست. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲۵ آذر ۰۲

    دستم بوی سیگار گرفته.

    یه جایی از نمایش Back to Black بود که افشاریان میره وسط سلول انفرادیش، روی چهارپایه می‌شینه. سیگار دود می‌کنه و حرف می‌زنه، با کسی که باید پیشش باشه اما نیست و براش سیگار نگه می‌داره. یادت میاد؟ شبش توی راه خونه بهت گفتم اون منم؛ بعد از تو، سیگار نمی‌کشم اما برات سیگار نگه می‌دارم. یک ماه می‌گذره. یکی خریدم و رفتم توی یکی از کوچه‌های همین اطراف. یه تیکه زمین پرت با چندتا درخت ته یه بن بست هست که انگار مال این جهان نیست. بارون می‌اومد نم نم و چمن‌ها خیس بودن. تیکه دادم به دیوار و سیگار رو روشن کردم و گرفتم سمتت. 

    یادته وقتی هنوز کارشناسی بودیم توی کافه بهت گفتم وقتی سی چهل ساله بشیم، میایم همین کافه‌ها و چقدر می‌خوره بهت سیگار بکشی؟ یا اینکه دو سال بعدش چطور یکی از سیگارهای داداشت رو کش رفته بودی؟ رفته بودی شمال، پشت درخت‌های خونه‌ی مامان‌بزرگت چمباتمه زدی و برای اولین بار امتحانش کردی. بهم گفتی انگار توی ریه‌هات کپکه و درک نمی‌کنی چرا آدم‌ها سیگار می‌کشن. همینطور یادمه که چطور کم کم شروع کردی کشیدن، وقت‌هایی که خانواده خونه نبودن. به خصوص از اعتراض‌های 01 به بعد، بیشتر می‌کشیدی. با من حرف نمی‌زدی و فقط می‌تونستم پشت اون پنجره یا توی بالکن تصورت کنم، توی آبی تیره شب، با یه نقطه سرخ کوچیک توی دستت. یادمه بهم گفتی انگار یه بخشی از وجودت سوخته و سیاه شده.

    حرف زدم و به آروم آروم سوختن سیگار نگاه کردم. به خاکستر شدنش، به دودش که بین شاخه‌های بالای سرم می‌پیچید و توی آسمون ابری گم می‌شد. با خودم فکر کردم کاش می‌شد سیگار بکشم و تو رو هم همراهش دود کنم. خاکستر بشه قلبم و چیزی باقی نمونه. کاش می‌شد یکی بکشم و تو هم باهاش تموم بشی، بری. اما فقط سیگار تموم می‌شه و تو هنوز اینجایی. ته سیگار رو همونجا رها می‌کنم و راهی خونه می‌شم. حالا بوی سیگار گرفتی؛ و می‌دونی که چقدر ازش بیزارم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۴ آذر ۰۲

    .

    این همه هندونه رو که دارم با یه دست بلند می‌کنم، می‌خوام چیکار بکنم حالا؟ 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۹ آذر ۰۲

    دورهمی پاییز 02

    اگر هنوز توی این آلودگی هوا زنده‌اید، بیاید تا آخر آذر همو ببینیم. هرکی تهرانه یا می‌تونه بیاد، همینجا حاضری بزنه لطفا تا هماهنگ کنیم.

    قرار شد 5شنبه 23‌ام، ساعت 9. 

  • نظرات [ ۴ ]
    • يكشنبه ۱۹ آذر ۰۲

    .

    تو نیستی و دست‌هام درد می‌کنن.

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۱۶ آذر ۰۲

    اتاق گاز

    امروز تهران کوه نداره. هوا جوری آلوده است که کسی نباید از خونه خارج می‌شد، بیست متر جلوترت رو خاکستر گرفته. امروز از اون روزهای تهرانه که بیشتر از همیشه دلم می‌خواد از اینجا فرار کنم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۲ آذر ۰۲

    باد به دست

    از عملکرد خودم این چند وقت راضی نیستم. نمی‌دونم توی مغزم چه خبره. با خودم می‌گم مگه اینا همون چیزایی نبود که می‌خواستم؟ مگه اینا همون چیزایی نبود که منو به هدفم نزدیک‌تر می‌کرد؟ مگه اینا اون مهم‌ترین‌ها نبودن؟ پس چرا در حدی که لازم بود تلاش نکردم؟ پس چرا در حدی که لازمه تلاش نمی‌کنم؟ به الف می‌گم هیچی توی ذهنم کار نمی‌کنه، تحت فشارم و استرس می‌کشم اما در عین حال انگار هیچی برام مهم نیست. راضی نیستم، نه، از عملکردم راضی نیستم، می‌تونستم بهتر باشم، می‌تونستم بهتر عمل کنم. و حالا می‌ترسم با همین ذهنی که باید دنبال خودم بکشونمش، در حال نابودی همون آینده‌ای باشم که بیشتر از همه می‌خواستمش. باد هوا، حرف فقط باد هواست، و منم زیاد حرف می‌زنم.

     

     

    * حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

    یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱۱ آذر ۰۲

    Dream

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • جمعه ۱۰ آذر ۰۲

    .

    جلسه دهم دوره کمیکه. هنوز کلاس شروع نشده و بچه‌ها دونه دونه از راه می‌رسن. با اینکه هنوز اونقدر آشنایی با همه بچه‌ها ندارم؛ در کل حس خوبی نسبت به کلاس دارم. اینجا احساس پذیرفته شدن می‌کنم. بین افرادی هستم که مثل من چیزهایی براشون مهمه که برای بقیه آدم‌ها مسخره است. جمعه‌ها و زمانی که می‌ذارم تمرین‌های دوره رو انجام بدم، بهترین روزهای هفته‌ام هستن. ناراحتم که نمی‌تونم به خاطر دانشگاه بیشتر و جدی‌تر روشون وقت بذارم.

    آدم‌هایی که جدی می‌گیرنت، قبلا بهم احساس اضطراب زیادی می‌دادن، هنوز هم یه کم می‌دن، چون پیش‌فرض ذهن من از ابتدا اینه که قرار نیست بتونم انتظارشون رو براورده کنم، قرار نیست در حدی کار کنم که بتونم تاییدشون رو بگیرم. الان حس بهتری دارم و از بودن بینشون احساس اعتماد به نفس بیشتری پیدا می‌کنم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۰ آذر ۰۲

    .

    The forest just for us, you weren’t there. 

    The route I took, I forgot. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۹ آذر ۰۲
    آرشیو مطالب
    نویسندگان