۷ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

نفسم دود شد.

رفتم روی سکوی جلوی اتوبوس BRT نشستم. به جاده و درخت‌ها و ماشین‌ها نگاه کردم. آهنگ گوش دادم و چشم‌های اشکیم گریه کردن. اما خاکستری غرق نشد.

روی پله‌برقی که به سمت پایین می‌رفت ایستادم. سقف بالا میومد و من پایین تر میرفتم. از سرم رد شد و توی سفیدی غرق شدم. 

کنار خط زرد کنار مترو راه رفتم و مسیر رو تا درون تونل ادامه دادم. ادامه دادم و تاریکی غرقم کرد. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۸

    هری

    یکی از همسایه ها اون روزی که برف شدیدی اومد و هوا خیلی سرد بود، گذاشتش توی انباری ما. وقتی رفتم سروقتش، داشت توی پارکینگ بی جون راه می‌رفت. کثیف و خاکی و زخمی. وقتی بردمش دامپزشکی، گفتن ریه‌هاش آب آورده و برای همین مشکل تنفسی داره. وقتی نفس میکشه، خس خس میکنه. حالا شسته شده، چهار روزه توی اتاقم جاخوش کرده و روزی 2 بار با سرنگ بهش دارو میدم. وقتی مامان برای اولین بار دیدش، گفت چقدر رنگ چشماش قشنگه. و حسین جواب داد چشماش به مادرش رفته!* اینطوری بود که هری صداش زدیم.


    *نقل قولی از کتاب/فیلم هری‌پاتر. 
  • نظرات [ ۴ ]
    • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸

    .

    تسلیم شدی؟ 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸

    .

    نه به شیشه نگاه می‌کنی نه به تصویر پشتش، خیره شدی به نقطه‌ای پشت ذهن بارون خورده‌ات. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸

    .

    اگر ازم بپرسی، بهت می‌گم همین تازگی دیدمش اما شک دارم حتی بتونم چهره‌اش رو تشخیص بدم. تصویر محوی توی ذهنمه که هرروز بیشتر از قبل رنگ می‌بازه. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸

    Attack

    Your promises, they look like lies

    Your honesty, like a back that hides a knife 

    I promise you, I promise you...

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۴ آبان ۹۸

    اون روز یک روز عادی بود، مثل همه‌ی روزها، با حفره‌ای به بزرگی زندگی.

    صحنه‌ی بدن سرد و بی‌جون باباکلاهی زیر چادر وسط خونه، به دست و پاهاش نگاه می‌کردم و نمی‌تونستم باور کنم چند روز پیش همین‌ دست و پا رو با روغن ماساژ داده بودم، عمو که توی راهرو یک دفعه کنار دیوار سر خورد و زیر گریه زد، وقتی بابا رو دیدم و بغلش کردم و بدنش با هق هق بالا پایین می‌رفت، آواز سوگواری سوزداری که عمه به زبان گیلکی می‌خوند، بابا که تا حالا اینطوری گریه کردنش رو ندیده بودم و کاور رو باز می‌کرد تا بدن باباش رو توی کاور بذاره، وقتی که برانکارد رو از روی زمین بلند کردن و انگار چیزی از وجود همه کنده شد، عمو‌ها که گریه می‌کردن و جسد رو توی قبر میذاشتن، همه دست راستمون رو بالا گرفتیم تا شهادت بدیم، وقتی توی چند دقیقه خاک همه‌جا رو پر کرد و چیزی جز یه سنگ با شماره قطعه و ردیف باقی نمونده بود و دسته‌ی بزرگی از پرنده‌ها توی آبی آسمون چرخ می‌زدن. 

  • نظرات [ ۴ ]
    • جمعه ۱۰ آبان ۹۸
    آرشیو مطالب
    نویسندگان