سرم داغ کرده و قلبم بدون دلیل تند می زنه. به این فکر می کنم که بعد از سه هفته بهتر میشه یا نه. دلم یه چیز خنک می خواد ولی چیزی پیدا نمی کنم. چند لحظه کلافه وسط آشپزخونه می ایستم. در نهایت یک لیوان آب و یخ پر می کنم و بر می گردم سر کارم. دوست دارم دوباره توی جاده باشم. پنجره رو بدم پایین و بذارم باد سر و گردنم رو خنک کنه و تنها صدایی که می شنوم، همون صدای باد باشه که نمیذاره پلک هام رو باز کنم.