I'm trying to live up to the expectations of people who are no longer in my life.
I'm trying to live up to the expectations of people who are no longer in my life.
امروز صبح برف بارید. هوا اونقدری سرد نبود که بنشینه، ولی برای یه مدت طولانی بارید. من هم پشت میز نشستم و از پنجره تماشا کردم. گاهی ریز میشد و گاهی درشت، گاهی فکر میکردم تموم شده اما باز میبارید. خاطرات پس ذهنم عبور کردند و من فقط نشستم و تماشا کردم. تا وقتی که تموم شد.
.
آمایا امروز اینجا بود. مثل دوران کارشناسی، هنوز گاهی کارهامون رو با هم انجام میدیم. عصری بهم گفت: "تا حالا اینقدر کم انرژی ندیده بودمت". با خودم فکر کردم باز هم پیش اومده بود که انرژی نداشته باشم، صرفا نشونش ندادم یا با وجود اون، خوشحالیم از زمانی که کنار هم داشتیم جاش رو گرفته بود. باز فکر کردم آره، توی رابطه ما، معمولا اونی که انرژی و هیجان بیشتری داره منم، احتمالا این اولین باره واقعا اینطوری من رو میبینه. و باز فکر کردم که حتی اگر میخواستم، امروز نمیتونستم جور دیگهای باشم. شاید حتی، همینطوری میخواستمش، همینطوری که بیانرژی باشم و بگذارم همونطور من رو ببینند، بیانرژی باشم و باز با دوستم وقت بگذرونم. همونطوری که هستم باشم. جواب دادم:"آره، از آخرین جلسه تراپی که همدیگه رو دیدیم، حالم بدتر شد. معمولا بعد از تراپی حالم بهتر میشد، ولی این سری دارم فقط پایینتر میرم". گفت:"خیلی به حرفهاش فکر کردی، نه؟" سر تکون دادم. لیوان چاییم رو سر کشیدم و گفتم:"یه لیوان چایی دیگه میخوام." جواب داد:"همین الان دومیش رو خوردی!" هم جسمی، هم روانی خسته بودم. کار دیگهای نمیتونستم بکنم. سومین لیوان چایی رو ریختم.
.
نشستم به چسب زخم و خط و خشهای روی دستم نگاه میکنم. دیگه جای سوختگیش درد نمیکنه. اینطوری دستهام رو بیشتر دوست دارم.
.
من عصبانیام. من ترسیدهام. من خستهام.
یکی از چیزهایی که توی خونه ما رواله، اینه که سر سفره شام و گاهی ناهار که بابا هست، برامون از یکی دوتا اتفاقهای بیمارستان/درمانگاه میگه. دوتا خاطره چند وقت پیش تعریف کرد که هنوز گاهی توی سرم چرخ میخورن. تصمیم گرفتم اونها رو اینجا بنویسم.
1. یک هفته قبل، یه جوون نوزده-بیست ساله رو آورده بودند بیمارستان با آسیب بینایی و در حال کور شدن، به دلیل مصرف الکل. هر کاری از دستشون بر میومد انجام دادن و با بینایی بهتر فرستادنش بره. هفته بعد دوباره همون پسر رو آوردن بدون بینایی؛ دوباره الکل خورده بود. مادرش هم التماس میکرد و هم دعوا و میگفت: یه کاری بکنید! بچهام رو نجات بدید! استادشون جواب داد: ما هقته پیش کیس کوری رو نجات دادیم خانم! این سری دیگه کاری از دستمون بر نمیاد.
2. یه پدر افغان دخترش رو آورده بود این سری، حدودا ده ساله (من متاسفانه دلیلش یادم نیست). مورد خیلی سختی بود و دکترها همه تلاششون رو میکردند. به پدر گفتن که باید اینجا بمونه و هزینههاش فلان قدر میشه. اگر از پسش بر نمیاید، بیمارستان میتونه کمک هزینه بده فلان بخش... . پدر جواب داده بود: خیلی هم خودتون رو اذیت نکنید دکتر، چهارتا دیگه دارم.
نِنا (مادربزرگ پدریم) بیشتر از سه هفته است که خونه ماست. تخت من رو بردیم توی هال و همه روز اونجاست. باهام حرف میزنه یا سعی میکنه باهام شوخی کنه ولی من چیزی نمیفهمم و تلاشش بینتیجه میمونه. مقداری ناراحتم میکنه این موضوع، ولی نه خیلی. از بچگی خیلی دوست نداشتم پیشش باشم، چون انگار همه چیز رو با تَشَر میگه و زبونش رو هم بلد نبودم/نیستم. دائم از بابا میپرسیدم/میپرسم که چی میگه و خب، هر سال که گذشت کمتر بهشون سر زدیم یا دست کم، من کمتر رفتم. بیناییش توی این سن - نود و خردهای - از من هم بهتره، ولی گوشهاش یه کم سنگین شده و برای گفتن چیزهای معمولی، تقریبا داد میزنم. از دور به نظر میاد داریم دعوا میکنیم. گاهی که کمکش میکنم واکِر برداره یا براش غذا میبرم یا بعد حمام بهش رسیدگی میکنم، ناخنهاش رو میگیرم، پشت سر هم میگه تِ دور بَگِردَم. در باقی موارد، یا داره برای مرگش به طور کلی دعا میکنه، یا داره برای مرگش دعا میکنه چون به ما زحمت داده، یا از پیری غر میزنه، یا بهمون میگه غذامون رو بخوریم انگار در غیر این صورت ما زندگی رو تعطیل میکنیم. فکر میکنم این هم نوعی خود بزرگ بینیه، منتها سَروتَه. دیروز گفت نترسید، اینجا نمیمونم، به حسن (کوچکترین عمو) میگم بیاید دنبالم، و وقتی سیفالله (بزرگترین عمو) زنگ زد که احوال ننا رو بپرسه و اگر لازمه بیاد دنبالش، گفت نه همینجا هستم. اغلب هم دلخوره از اینکه بابا یا دانشگاهه یا بیمارستان شیفت وایمیسته و به ما میگه اصل کاری نیست، چه فایده. مامان از این دو حرفش خیلی ناراحت شد، چون که سه هفته است دوبرابر کار میکنه و خیلی بهش میرسه. من بیشتر وقتها توی اتاقم هستم، هر موقع میرم آشپزخونه یه چیزی بردارم، شروع میکنه قربون صدقه رفتن. درک نمیکنم و حقیقتش بعد از سه هفته، تحمل این ارتباط کج و کوله برام سخت شده. اگر کاری لازم باشه، انجام میدم، در غیر این صورت دوست ندارم کسی کاری به کارم داشته باشه. اما حالا انگار یک جفت چشم اضافه پیدا شده توی خونه که دائم در حال پاییدنه. هر موقع میخوام جایی برم موشکافی میکنه که کجا دارم میرم و وقتی عصر میشه، شروع میکنه بیتابی کردن که کیجا (دختر) کجا رفته! شب شده و برنگشته خونه، و مامان و بابا رو مجبور میکنه بهم زنگ بزنن. خندهداره که از وقتی اومده اینجا به اینکه ما کجاییم اهمیت میده، در حالی که در باقی سال اصلا تهران نیست که خبردار بشه. شاید بعضیها بگن که این یه نحوه دوست داشتنه، ولی حقیقتش من درک نمیکنم. مادربزرگمه و تا جایی که لازم باشه کارهاش رو انجام میدم، ولی مجبور نیستم دوستش داشته باشم و زندگیم رو به خاطرش تغییر بدم. به این فکر میکنم که کاش مازَنی/طبری بلد بودم، شاید در اون صورت یه کم رابطهمون بهتر میشد. به این فکر میکنم که کلا چقدر علاقهای به دیدن خیلی از فامیلهام ندارم، صرفا به این دلیل که شاید سالی یکبار اونها رو دیده باشم و اصلا رابطهای شکل نگرفته که بخواد برام اهمیتی داشته باشه. ننا که دعا میکنه، گاهی هم برای ما دعا میکنه و یکی از دعاهاش اینه که خدا نگهدار ما باشه چون همسایه نداریم. یه کم بانمکه این قضیه، فکر میکنه اوضاع ما بده چون همسایه نداریم و کسی به ما سر نمیزنه، در حالی که ما توی این ساختمون چهارده تا همسایه دیگه داریم. صَنَم (عمه وسطی) میگه چند سال پیش که ننا هنوز تهران بود و تازه خونه عوض کرده بودن، رفته بود زنگ خانم همسایه رو به رویی رو زده بود و بهش گفته بود ما حالا دیگه همسایهایم و تو بیا خونه ما و من هم میام خونه شما. همسایه هم کلی تعجب کرده بود و قاعدتا نرفته بود. ننا دوست داره خونه و جایی که هست شلوغ باشه و دائم صحبت کنند. فکر میکنه چون اون قدیمها در خونه رو باز میگذاشتند و همه همسایهها با هم رفتوامد داشتن، الان هم باید همینطور باشه؛ درحالی که سبک زندگی مردم عوض شده و خیلیها اصلا دوست ندارند چنین چیزی رو.
اینکه میتونم ببینم چه جاهایی هنوز اونقدر بالغ نشدم، خوبه. اینکه میتونم بفهمم چه بخشهایی از وجودم به رشد بیشتری نیاز دارن، خوبه. اینکه ادمهایی رو دارم که این مسئله رو یادم بندازند، خوبه. یاد گرفتن، از همینجا شروع میشه.
نیم ساعت پیش داشتم به هری که توی پذیرایی روی یکی از مبلها لم داده بود التماس میکردم که بیاد و پیش من بخوابه. همه خواب بودند و خونه تاریک بود. هر از گاه نور سفید برق فضا رو روشن میکرد و دوباره تاریک میشد. بعد صدای رعد میاومد که هربار نزدیکتر میشد. حالا که مینویسم، هری اومده و بعد از اندازهگیریها و محاسبات فراوان، خودش رو پایین پام جا کرده. احساس وزنش روی پتو و چسبیده یه ساق پام، خیلی برام خوشاینده. دوست میداشتم که بغلش کنم و بخوابم؛ ولی همین که امشب اینجاست و نه روی مبل، به اندازه کافی خوشحالم میکنه. مهم نیست که پاهام خواب برن یا خودم خوابم نبره، کوچکترین حرکتی که باعث بشه هری از جاش بلند بشه، ممنوعه.
چند وقت پیش داشتیم با بچهها درباره اینکه یک سری چیزها در زمان خودشون انتخاب طبیعی و درستی بودند صحبت میکردیم. مثلا اینکه همه میدونند پرخوری عصبی در بلند مدت بسیار آسیبزاست؛ ولی در زمان خودش، انتخاب طرف به جای خودکشی بوده. "یا غذا بخور یا بمیر". به نظرم خیلی مهمه ببینیم انتخاب طرف بین چی و چیه. یک دفعهای نمیشه از این انتخاب به یه انتخاب مثل "یا برو بدو یا مراقبه کن" رسید. خصوصا وقتی که زورت هم به تغییر یا ترک محیط نمیرسه.
عادت دارم زود به زود فضای گوشی و لپتاپم رو مرتب و خالی کنم. خیلی از فایلها رو پاک میکنم و باقی رو توی هاردم میریزم. گاهی این وسط، اشتباهی پوشههایی رو پاک میکنم که اتفاقا لازم دارم. امروز فهمیدم پوشه موسیقیم رو پاک کردم، کامل، بدون حتی یک دونه آهنگ؛ اون هم درست وقتی که فکر میکردم دیگه دارم به اون آرشیوی که توی گوشی قبلیم داشتم نزدیک میشم. به اندازه اون وقتی که نوجوون بودم و دوتا هارد رو با فایلهای خودم و عکسهای خانوادگیمون فرمت کردم ناراحت نیستم، ولی باز هم فکرش از لحاظ روانی خستهام میکنه. دلیلش هم اینه که من همیشه از این گوشی به اون گوشی، از این کامپیوتر به اون لپتاپ جا به جا شدم و هر بار مجبور شدم از اول آرشیو موسیقیم رو درست کنم. کاش از اول همه رو توی فضای ابری ذخیره میکردم! الان خوشحالیم اینه که دست کم اکانت اسپاتیفایم آرشیو نسباتا خوبی داره و اگر حساب ویژه بخرم، میتونم دوباره همهشون رو داشته باشم. هرچند بدون موسیقی میشه سر کرد ولی برای من که روزم رو توی دنیاهای مختلف میگذرونم، مقداری سخته.