.

یک چیزی که چندسال پیش فهمیدم و هی از نوشتنش طفره رفتم:

خیلی از حیوانات وحشی توی طبیعت، توی چشم‌های هم‌دیگه نگاه نمی‌کنن. دلیلش اینه که خیره شدن به چشم‌ها می‌تونه تهدیدآمیز باشه و منجر به درگیری بشه با یه شکارچی که ازش جایگاه و زور بیشتری داره. مثلا یه گربه جمع می‌شه، خودش رو به زمین نزدیک می‌کنه و از نگاه مستقیم پرهیز می‌کنه وقتی با یه موقعیت نامطمئن و خطرناک روبه‌رو می‌شه تا برای خودش دردسر ایجاد نکنه. من هم فهمیدم وقتی توی یه جمعی هستم، توی خودم جمع می‌شم، قوز می‌کنم، صحبت نمی‌کنم، اغلب تماس چشمی ندارم (که دلایل دیگه هم داره احتمالا)؛ خلاصه هر چیزی که باعث بشه در مقابل شکارچیان بی‌خطر به نظر برسم. "لطفا به من گیر ندهید، ببینید چه موجود بی‌آزاری هستم. تمام تلاشم را می‌کنم تا فضای کمتری را اشغال کنم. لطفا به من توجه نکنید."

از وقتی متوجه‌اش شدم، بیشتر سعی کردم که صاف بایستم، محکم‌تر و با قدم‌های بلندتری راه برم، سینه‌ام رو بدم جلو و به چشم‌های افراد بیشتر نگاه کنم. بعضی وقت‌ها بیشتر توش موفق بودم، تونستم فضای بیشتری بگیرم و از اینکه توی محیط هستم کمتر احساس اضطراب کنم. بعضی‌ وقت‌ها هم نتونستم و به عادت قدیم برگشتم. به نظرم الان مهم اینه که متوجه این موضوع هستم و راحت‌تر می‌تونم از فضای خودم دفاع کنم.

  • نظرات [ ۱ ]
    • جمعه ۱۶ فروردين ۰۴

    .

    چندتا چیز که حول یک موضوع هستن ولی لزوما مرتبط نیستن فکر می‌کنم الان می‌تونم درباره‌اشون صحبت کنم. 

    - ممکنه در آینده نظر دیگه‌ای داشته باشم ولی اغلب به صورت فعالانه دنبال رابطه نبودم و فکرش رو می‌کنم، الان هم نیستم. نگاهم به طور کلی اینجوریه که دنبالش نیستم، ممکنه شرایطش پیش بیاد و ممکنه هم نیاد، ولی فکر اینکه توی رابطه نباشم یا تا آخر عمرم یار نداشته باشم، چیزی نیست که اذیتم کنه. اگر پیش بیاد، اون موقع در نظرش می‌گیرم و شرایط رو می‌سنجم. رابطه قبلیم وقتی پیش اومد که با خودم تصمیم گرفته بودم دست کم تا وقتی از ایران نرفتم، فکرش رو هم نکنم (اون موقع رفتنم رو خیلی نزدیکتر از الان می‌دیدم و ارشد هم نداده بودم) ولی خب جور دیگه‌ای پیش رفت.

    - سال گذشته، حدودا وقتی که یکسال از تموم شدن رابطه‌ام گذشته بود، به فاصله دو هفته دوتا پیشنهاد از دوست‌هام گرفتم. نزدیک بودن زمانی‌شون به هم برام عجیب بود. در بلند مدت باعث شد نگاهم به خودم بهتر بشه و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنم، ولی در کوتاه بیشتر از خودم می‌پرسیدم چطور ممکنه چنین پیشنهادی گرفته باشم، دارم مردم رو گول می‌زنم؟ احتمالا یک‌ پرده دیگه از Imposter syndrome. 

    - یک چیزی که دقت کردم اینه که وقتی مردم از خوبی‌ها و قشنگی‌های رابطه‌شون می‌گن، یا یک زوج خوشحال رو کنار هم می‌بینم یا می‌بینم که به هم دیگه محبت می‌کنن و چقدر کنار هم خوبن، احساس حسرت نمی‌کنم. احساس نمی‌کنم یه چیزی کم دارم. حتی افسوس گذشته رو هم نمی‌خورم که چیزی از دست دادم. مطمئن نیستم این حس رو به این شکل قبلا هم داشتم یا نه که به مورد اول ربطش بدم، ولی یک نوع حس غنی بودن دارم؟ انگار که درک می‌کنم چه حسیه چون یک بار تجربه‌اش رو داشتم ولی جای خالی‌ای وجود نداره. صرفا از صمیم قلبم برای اون افراد خوشحالم. فکر می‌کنم دارم گذر می‌کنم. انگار که دارم کم کم به پذیرش می‌رسم که رابطه‌ام تموم شده، تلخی‌های خودش رو داشت ولی از دوست‌داشتنی بودن باقی بخش‌هاش کم نمی‌کنه و این دوتا رو فقط می‌تونم کنار هم ببینم.

    - داره کمرنگ می‌شه، گفته بودم، اون هم بالاخره کمرنگ می‌شه. حتی اگر هنوز عصبانی و آزرده باشم، خاطرات کم کم محو می‌شن و ردش روی چیزها و مکان‌ها شسته می‌شه. آدم‌ها میان و میرن، اشیا ساخته و دور انداخته می‌شن، زمان همه ما رو در خودش حل می‌کنه. می‌دونم که هیچ وقت کاملا پاک نمی‌شه، شاید ترجیح می‌دادم نقش دیگه‌ای باشه، یا عمق کمتر یا بیشتری داشته باشه، ولی ناراحت نیستم که اونجاست.
  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۶ فروردين ۰۴

    .

    امروز روز جالبی بود؛ مِه به ژاپن مهاجرت کرد و سَرو بعد از سه سال از ژاپن به اینجا برگشت تا چند روز بمونه. حالا چهار دوست خارج از ایران دارم که سه‌تاشون ژاپنن. هر چند دقیقه یکبار تلگرام رو چک می‌کردم تا ببینم توی چه وضعیتی هستن و رسیدن یا نه. ادم‌هایی که دیگه سرنوشت‌شون جایی خارج از این سرزمین ادامه پیدا می‌کنه. هنوز عکس‌های کیتسونه از بلیط‌ها و خونه‌اش رو دارم با ملحفه‌های بانمکش، عکس از اولین روزی که سدریک توی فنلاند بیدار شد و با سیاهی زیر چشم‌هاش از بدخوابی رفت به کارهاش برسه، دوتا عکس از سرو که توی اتوبوس از خودش و فضای سبز و مه‌آلود بیرون گرفته بود، حالا هم عکس از مِه توی آینه گِرد خیابونهای کیوتو رو دارم. عکس‌‌ لحظه‌های مهمی که دوست دارم پیش خودم نگه‌دارم، این نگرانی، این هیجان برای آینده‌شون و قدم‌های بزرگی که برداشتن. هر بار که خبر رفتن یکی میاد، همیشه این احتمال هست که دیگه برنگردن و قابل درکه. همیشه احتمالش هست که دیگه این آدم رو نبینی، ولی من فکر نکردم که دیگه نمی‌بینم‌شون. حتی اگر اینجا هم‌دیگه رو نبینیم، حتی اگر خیلی طول بکشه، ته دلم یه خیالی هست که میگه بالاخره یک‌جا دوباره هم‌دیگه رو می‌بینیم؛ تا وقتی که هنوز زیر یه آسمون هستیم.
  • نظرات [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۱۵ فروردين ۰۴

    .

    Suck it up - Probably a variation of the expression suck up your chest, meaning roughly compose yourself, bear your troubles, stand tall, and proceed. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • شنبه ۱۰ فروردين ۰۴

    .

    جایی در محله بالای میدون تجریش پارک کردم. بارون گرفته و آروم آروم به سقف و شیشه می‌زنه. شب اول سال نوئه. قبل از راه افتادن به ح گفتم که تجریش همیشه شلوغه و بهتره با مترو بریم، اما قبول نکرد. فکر می‌کرد دقیقا چون شب اول و همینطور شب قدره، قراره خلوت باشه، چه بسا که بازار حتی باز هم نباشه. هم شلوغ بود، هم ترافیک سنگین و هم بازار باز. الان که ح داره برای تولد بابا خرید می‌کنه، من اینجا نشستم. به خودم می‌گم اشکال نداره، اون هم توی سنیه که دوست داره تصمیم بگیره و بهشون توجه بشه. اشکال نداره اگر نتیجه تصمیمش هم خیلی خوب نبود. اگر حمایتش کنی، برای دفعه‌های بعد هم تصمیم‌های بهتری می‌گیره، هم احتمال داره بیشتر سراغت بیاد اگر اتفاقی بیفته. ناگهان دلم می‌خواد گریه کنم. نمی‌کنم. گوشیم زنگ می‌خوره و میگه خریدش تموم شده. ماشین رو روشن می‌کنم و به سمت میدون تجریش دور می‌زنم. نسبت به میدون در اتفاعم و می‌تونم ابرهای سیاه رو پایین‌دست آسمون ببینم که می‌غرن و ترک‌های سفیدی توی ابرها میندازن. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۱ فروردين ۰۴

    .

    It suddenly hit me that I don't remember how kissing felt, how cuddling felt. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۷ اسفند ۰۳

    .

    خوشحالم جاهایی می‌رم که قبلا با اون می‌رفتم. حالا می‌تونم با آدم‌های دیگه‌ای قدم بزنم و خاطرات جدیدی به اون مکان‌ها وصل کنم. مکان‌ها مگه برای همین نیستن، برای اینکه آدم‌ها بیان و ازشون رد بشن؟ مگه حرف‌ها برای زدن و به اشتراک گذاشتن نیستن؟ حتی فکر می‌کنم خاطرات برای ثبت شدن هم نیستن، برای اینن که قدردانی بشن و یک چیزی به معنای زندگی اضافه کنن.

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۲۸ بهمن ۰۳

    .

    باید هرروز از خونه بیرون بزنم. مهم نیست که سینه‌خیز خودم رو بیرون بکشم یا با بدن زخمی بگردم، باید برم. مهم نیست کجا، باید استخوان‌هام رو از اتاقم بیرون ببرم.

  • نظرات [ ۲ ]
    • جمعه ۱۹ بهمن ۰۳

    گاتای گردویی

    امروز از یه خواننده آهنگ‌های بیشتر پیدا کردم که قبلا فقط به یکی از آهنگ‌هاش گوش داده بودم، و خودم رو لعنت کردم که چرا زودتر سراغش نرفتم. چه گنجی اونجا پنهان شده بود. هنوز دلم نمی‌خواد چیزی ازش به اشتراک بذارم، می‌خوام تا یه مدت برای خودم مزه‌مزه‌اش کنم.  

    این روزها خوراکی موردعلاقه‌ام گاتای گردویی و چایه. خوشمزه است، خیلی شیرین نیست، بافت جالبی هم داره. یه ماگ چای به دست میرم می‌شینم روی تختم و از طعم گاتا لذت می‌برم، انگار چند دقیقه زمان متوقف می‌شه، چند دقیقه می‌تونم روح ناآرامم رو یک‌جا ساکن کنم.

    از چهارچوب در اتاقم می‌تونم گلدون بزرگ کنار راهرو رو ببینم. تازگی توش تخم کدو کاشتیم و جوانه‌هاش هرروز بیشتر قد می‌کشن. رشد گل و گیاه‌ها همیشه برام دیدنی و شگفت‌انگیزه. اینکه چطور سرشون رو از زیر خاک در میارن، چطور خودشون رو سمت نور دراز می‌کنن یا چطور برگ جدید در میارن و چطور سبز روشن رنگ‌های دیگه‌ای به خودش می‌گیره. آروم و آهسته.

    مامان داره برام یه پلیور می‌بافه با کاموایی که خودم انتخاب کردم و خریدم. رج به رج بافته می‌شه و شکل می‌گیره. نرم و گرم. رنگ‌هاش رو خیلی دوست دارم. امروز جعبه دکمه‌هام رو ریختم بیرون و چندتا دکمه بانمک براش پیدا کردم. امیدوارم زودتر تموم بشه تا بتونم اون رو توی این روزهای باقی مونده از زمستون بپوشم.

    اتفاقات خوبی افتاده که دلم می‌خواد اینجا هم اعلام‌شون کنم، ولی هنوز مونده که به نتیجه برسن. می‌ترسم اگر بیان‌شون کنم، دیگه نتونم انجام‌شون بدم. حتی همین الان هم که تعداد کمی از اطرافیانم خبر دارن، مغزم داره از درون به بیرون من رو می‌خوره. حقیقت اینه که بیست و پنج سالگیم بهتر از چیزی که انتظارش رو داشتم پیش رفت.

  • نظرات [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۱۱ بهمن ۰۳

    Things I should've said instead

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • دوشنبه ۸ بهمن ۰۳
    آرشیو مطالب