۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

We're hiding inside a dream...

So afraid I couldn't let myself see.

.

وقتی اون نوتیفیکشن روی صفحه گوشی اومد، ساعت های آخر روز تولدم بود. گریه کردم، انگار که در لحظه تمام رویام رو ازم گرفته باشند. انگار که دیگه نتونم چنین آینده ای رو برای خودم تصور کنم. گریه کردم و فکر کردم، اون آدم می تونست من باشم. من می خوام تلاش کنم و اون آدمی رو که اونجا می ایسته با چشم های خودم ببینم، اون من، حتی اگر از تصمیمش پشیمون باشه. می خواستم ببینمش، همونطور که تنها ایستاده و فکر می کنه چه راهی رو اومده تا به اینجا برسه. می خواستم همه شون رو ببینم، همه ی رویاهام رو. نمی تونستم تصمیم بگیرم و با هر لحظه که می گذشت، اون رویا بیشتر و بیشتر محو می شد و خاکسترش از بین انگشت هام پایین می ریخت. 

.

Don't forget how bright I used to shine... . 

  • نظرات [ ۵ ]
    • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰

    یکشنبه، پنج صبح

    "بلیط گرفتم برای یک شنبه پنج صبح." سدریک یک شنبه می رود. احتمالا آن روز تهران نیستم، بهش می گویم "زمانی زودتر پیدا می کنم که قبل رفتن بغلت کرده باشم." کسی نمی داند دفعه ی بعد که هم دیگر را می بینیم کی خواهد بود یا حتی دفعه ی بعدی وجود دارد یا نه. شبیه آخرین بار می ماند. کجا یک دیگر را پیدا خواهیم کرد؟ چند ماه بعد سرو پیام خواهد داد. شاید هم کمی بعد تر مِه و کِن بنویسند که بلیط گرفته اند. کمی بعد تر هم ماریا یا پریناز. بعد تر را نمی دانم، هنوز خبر دار نشده ام. شاید دیگر کسی باقی نمانده باشد، روزی که من هم اینجا را باز کنم، بنویسم: "بلیط گرفتم برای یکشنبه پنج صبح."

  • نظرات [ ۶ ]
    • دوشنبه ۲۵ مرداد ۰۰

    even now

     

    I wanna find something I've wanted all along,
    Somewhere I belong.

    .

    22.

     

    .

    غمگینم،
    اما فردا برای تو لبخند خواهم زد... . 

  • نظرات [ ۱ ]
    • يكشنبه ۲۴ مرداد ۰۰

    روی شن های سفید، اقیانوس فیروزه ای

    ما بهت اهمیت می دادیم اما تو همیشه بیشتر می خواستی. قلب خالیت هیچ وقت پر نمی شد. داشت ما رو هم تهی می کرد.

    .

    باید تحمل اینکه توش بد باشی رو داشته باشی. باید تحمل اینکه بد عمل کنی رو داشته باشی. 

    .

    ما برای دنیا مهم نیستیم. چرا دنیا باید برامون مهم باشه؟ گور بابای همه شون. هرچی رو که بخوایم از این دنیا میگیریم. کی میدونه توی این بی نهایت کی تبدیل به گرد ستاره می شیم؟

    .

    وقتی داشتم کورا می دیدم، یکی از بهترین جمله های این چند وقت رو شنیدم. کورا بالاخره می شکنه و با گریه به تنزین میگه که تمام مدت چقدر ترسیده بوده. تنزین هم بغلش می کنه و بهش میگه:

    نباید ترس رو درون نگه داریم و بذاریم بزرگ بشه. باید به زبون بیاریمش. پذیرفتن این که می ترسیم همیشه سخت ترین قسمت چیره شدن به ترسمونه.

    من می ترسم تنزین، [...] به نظرت می تونم بهشون غلبه کنم؟ می تونم بهتر بشم؟ می تونم ورژن بهتری از خودم باشم؟  اون روزی داشتم یه ویدئو از School of life می دیدم که میگفت نهایت خواسته های هر انسانی توی این دنیا آرامش خاطره. نیت پشت همه کارها و احساسات شون اینه. که احساس کنن گم نشدن، رها نشدن، می تونن از پسش بر بیان، زندگی بی هدف نیست و ... . همه اش درباره ی همینه. آرامش خاطر، آرامش خاطر می خوام.

    .

    نگاهم رو از کفش هام می گیرم.

    روباهی بین بوته ها پرید.

    به آسمون نگاه می کنم.

    می دونم کسی اونجاست که بهم باور داره.

    قدم های بعدی رو با لبخند بر می دارم.

    .

    متوجه شدی داشتی با خودت چیکار می کردی؟ چرا این کارو می کنی؟ اینها لکه هایی روی روحت نیستن، اینها لکه هایی روی ارزش تو نیستن. قرار نیست چیزی ازت کم کنن. هر کدوم از این شکست ها - اگر اصلا بتونی روی خیلی هاشون اسم شکست رو بذاری، هنوز موفق نشدن بهش نزدیک تره - قراره به ارزشت اضافه کنن. چون در اولین وهله به این معنی اند که تو برای چیزی تلاش کردی. یک مرحله از کسی که هنوز شروع نکرده جلو تری. یک مرحله حتی از تویی که برای بار اول امتحانش می کنه جلو تری. بیشتر از اونکه چیزی از دست داده باشی، چیزی کسب کردی. تجربه کردی، تجربه کسب کردی. این بلا رو سر خودت نیار، نذار چیزی که کمترین اهمیتی نداره و بخش طبیعی رفتن یک مسیره، تبدیل به نقطه های تاریکی بشه که چند وقت دیگه برای خلاصی ازشون دست و پا بزنی. شکست بخور، مگه چی میشه؟ با خرد کردن خودت چیزی به دست نمیاری.

    .

    تنهایی، تنها چیزیه که از دستش نمی دیم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۰۰

    .

    در لحظه این حسرت رو دارم که نمی‌تونم اکانت Patreon, ko-fi و Buy me a cup of cofee باز کنم. نه که الان اگر داشتم شون صف ردیف می‌شد از مردم که بخوان بهم بابت کارم/آرتم پول بپردازن و حمایتم کنن، اما دونستن این حقیقت که هر جای دیگه ای ملت میتونن به راحتی داشته باشندش و من نه، اذیتم می‌کنه. و چنین چیزی درباره هر حقی که باقی افراد دارند و اینجا نمیشه داشت، صدق می کنه.

    .

    به هر چیز غیر مرتبطی که آره بگی، یک قدم از کاری که دوست داری انجام بدی دور میشی. هزینه اش رو برآورد کن.

    .

    و من داشتم سبک سنگین می‌کردم که قبول کردن اون کار منو به چیزی که می‌خوام، به چیزی که قولش رو دادم، هدفم، نزدیک تر میکنه یا دورتر. از جهت پول؟ نزدیکتر. از جهت کاری که دوست دارم؟ مطلقا دورتر. دومی چربید.

    کم کم داری میفهمی از چه نوع کاری خوشت میاد و چه نوعی نه. 

    .

    به هر جهت، من و تو هم برای خودمون برنامه هایی داریم.

    .

    هیچ کدوم مون نمی خواد اشتباه گذشته رو تکرار کنه.

    .

    همه چیزهایی که درباره شون باهات توی سرم حرف می زنم و وقتی میبینمت، درباره هر چیزی میگم جز اونها. گاهی اونقدر توی ذهنم دیالوگ می سازم و حرف می زنم که یادم میره از ابتدا موضوع چی بود. 

    .

    میخواید از مشکلات عبور کنید نه اینکه حلشون کنید.

    .

    تو شاید روی من نفوذ داشته باشی، ولی مطلقا کنترلی نداری. 

  • نظرات [ ۵ ]
    • سه شنبه ۱۲ مرداد ۰۰

    It's easier to run

    یه گذشته نگاه می‌کنی و دلت می‌خواد پاکش کنی. تاریکه یا برات به قدری دردناکه که نمی‌خوای دیگه تکرار بشه. برای همین دیگه قدمی به جلو بر نمیداری چون هر فدم یعنی اضافه کردن به گذشته. راکد میمونی، تلاشی نمی‌کنی، درد هنوز وجود داره اما برای اینکه شرایط رو برای خودت بهتر کنی، تظاهر می‌کنی وجود نداره درحالی که حتی از اینکه راکد شدی هم درد می‌کشی. و وقتی مدت طولانی راکد میشی، یه مرداب میسازی. یا توی مردابت می‌مونی و بیشتر و بیشتر درد می‌کشی چون با تقلای بیشتر توی مرداب، بیشتر توش فرو میری و یا به یه چیزی می‌چسبی رو خودت رو بیرون می‌کشی، با هر زوری که هست، با تقلا، با سختی. و اونجاست که یه قدم به جلو بر میداری. با خودت فکر می‌کنی دیگه حتی نمی‌تونی مرداب شدن رو تحمل کنی، گذشته ساختن دردناکه اما به اندازه‌ی گیر افتادن توش دردناک نیست. با هر قدمی که بر میداری، فکر میکنی همه‌ی گذشته هم دردناک نیست و می‌تونی قدم‌های بهتری برداری تا گذشته‌ی بهتری بسازی. تا چیزهایی رو یرای خودت روشن نگه داری که تاریکی گذشته رو دور نگه داری. و شاید تونستی گذشته‌ی دردناکت رو هم بپذیری، و به خودت نگاه کنی که خودش رو از درد و رنج، با درد و رنج بیرون کشیده و رو به روت ایستاده.

    .

    همین الان باهاش رو به رو شو پیش از اینکه غیرقابل تحمل بشه. پیش از اینکه دیگه نتونی حلش کنی.

    .

    من که قراره یک روز بمیرم، چرا تا وقتی که سراغم میاد درد بیشتری رو تحمل نکنم؟ چرا سراغش نرم؟ چرا باهاش رو به رو نشم؟ وقتی قراره یک روزی من و هر چیزی که بودم از این دنیا پاک بشه، چرا انجامش ندم؟ قراره یک روز نه چندان دور دیگه وجود نداشته باشم، پس چرا تا اون موقع همه تلاشم رو نکنم و از چیزهایی که دارم استفاده نکنم؟ یک روز همه اینها دیگه معنایی نخواهد داشت، چرا یه قدم بیشتر بر ندارم... . 

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • دوشنبه ۴ مرداد ۰۰

    نامتولد



    "تو من رو نمی شناسی ولی من چرا. تا حالا هزار بار بی توجه از کنارم رد شدی در حالی که این خیابون ها رو با هیولاهام بالا و پایین می کردم. این هوای خاکستری رو نفس کشیدم اما هیچ وقت زنده نبودم. من مرده به دنیا اومدم. برای همینه که صدام می کنن...
    نامتولد."

    null

    دوست داشتم امروز یه کم روی شخصیت آنبورن کار کنم. آنبورن به اندازه ی آنیتا قدیمیه. یک سری ایده هایی براش دارم و اینجا هم با کارکتر آنوبیس ترکیبش کردم ولی ازش مطمئن نیستم. 
    آنبورن کلا شخصیتیه که احساسات زیادی نداره. تقریبا به هیچی اهمیت نمیده و تنها چیزی که براش مهمه اینه که کارش رو انجام بده و چیزی مانعش نشه. کم حرفه و احتمالا بد اخلاق. اونم نسکافه بیرون برشه. تمام لباس ها و موهاش هم سیاهه ولی من روشن نگهشون داشتم. آنبورن جنسیت مشخصی نداره، میتونم بگم بدون جنسیته ولی از ضمیر مذکر بیشتر استفاده می کنه. (توی ژاپنی، اوره おれ ضمیرشه.)

    آنبورن قدیمیم، قدرت حرکت ماشین آلات رو داشت و توی خرابه ها زندگی می کرد و اگر میخواستی پیداش کنی، باید روی یه تاورکرین دنبالش می گشتی و همیشه یه هدفون روی گوشش بود. قدرت آنبورن جدید محفوظه فعلا. اگر بتونی صورتش رو ببینی، متوجه میشی که چشم هاش عکس هم دیگه اند. یکی قرینه روشن و عنبیه تیره و اون یکی بر عکس. اگر توی شرابط احساساتی ای قرار بگیره، این دوتا هم رنگ میشن. 

    در واقع حدود 5 تا هیولا واقعا از توی سایه اش همراهش هستن که هر کدوم شکل خاص خودشون رو دارن و نشانگر یک چیزی ان و معمولا باهاش حرف می زنن اما دیگه حوصله کشیدن شون رو نداشتم. 

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • يكشنبه ۳ مرداد ۰۰

    آنچه گذشت

    به همه ی دلایلی که پشت این اتفاق هستند فکر می کنم اما چیزی برای گفتن ندارم. تنها به این فکر کردم که دلم نمی خواهد کفن سفیدی را که در بخش بالایی کمد دیواری ام پنهان کرده ام، پایین بیاورم. نه حالا و نه هیچ وقت دیگری. 
    .
    این روزها بیشتر از هر چیز دیگه ای دلم می خواد بخوابم. دلم می خواد کاری که باید رو انجام بدم و بعد بخوابم تا روز بعد. من و تخت تاشوم و بالشم که روش درخت های کاج آبی داره. بخوابم و کار دیگه ای نکنم و نخوام برای کاری از خواب بیدار بشم. اما هرروز صبح بیدار میشم تا یه کار دیگه رو به سرانجام برسونم و صبر کنم روز بعدی بیاد. و روز بعدی. 
    .
    چایی، عسل و لیمو. فقط پای سیب کم دارم. 
    .
    چیزی که برای آرتیست های خفن Doodle ئه، برای من کار کامله. بُکش و راحتم کن. *تامبلرش را با عصبانیت می بندد*
    .

    ژوژمان ها تموم شدن و علنا دانشگاه تموم شد. فقط مونده پروژه ام و دفاعش تا کامل فارغ التحصیل بشم. 

    .

    به عنوان جایزه با سدریک رفتیم گوشامونو پیرسینگ کردیم. یه مرحله از "من" آنلاک شد، مرحله ی بعدی رو میذارم جایزه ی یه کار سخت دیگه. 

    .

    یه کم دیگه، فقط یه کم دیگه صبر کن... . 

    .

    اگر دوست داشتید، اینجا چنل تلگرام منه: @unbornss وقتی نمی رسم توی وبلاگ پست کنم، اونجا بیشتر فعالم. 

    .

    هیچ کدوم تون توی تامبلر نیستید and it shows. 

  • نظرات [ ۸ ]
    • شنبه ۲ مرداد ۰۰
    آرشیو مطالب
    نویسندگان