دنیای من دور از دسترس همه بود. حنی اگر می مردم، دنیام به زندگی ادامه می داد؛ چرا که دنیای تخیل از گزند واقعیت به دوره.

.

با هر کلمه ای که می نویسم، خودم رو مطلق می کنم. 

.

ساعت پنج صبح،

هری بیدارم کرده باهاش بازی کنم.

از پنجره سیریوس و اوریون رو می بینم،

بی اختیار لبخند می زنم. 

.

چندساعته تونستم موضعم رو نسبت به یه چیز مهم انتخاب کنم و احساس آرامش بیشتری دارم. وقتی نمی تونم تصمیم بگیرم به شدت مضطرب می شم. هرچقدر اون چیز مهم تر باشه، بیشتر حالم بد میشه و تا زمانی که تصمیمش رو نگرفتم، این برزخ ادامه پیدا می کنه.