.

فکر می‌کردم همه گل‌ و برگ‌هایی رو که لای کتاب‌ها نگه می‌داشتم، ریختم دور. فکر می‌کردم دیگه چیزی نباشه؛ اما هنوز هر بار یه کتاب از قفسه می‌کشم بیرون، از بین صفحاتش گل و گیاه خشک شده می‌ریزه. من از دست تو چیکار کنم دخترک؟ حالا که نتونستم از دستت راحت بشم، چاره‌ای ندارم جز اینکه دوستت داشته با‌‌شم.

 

پ. ن: دارم Zetsuen no Tempest رو دوباره می‌بینم. هشت، نه سال (؟) از اولین باری که دیدمش می‌گذره. به نظرم میاد که توی انیمه‌ها، توجه کمی بهش شده با اینکه داستان و ویژگی‌های تصویری خوبی داره. جالب اینه که از هملت و توفان شکسپیر الهام گرفته، شاید یک کمدی در قالب یک تراژدی. هم... حالا که فکرش رو می‌کنم، حقیقتا که درخت زندگی در من ریشه کرده. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۵ بهمن ۰۲

    دار

    چنین است سوگند چرخ بلند

    که بر بیگناهان نیاید گزند

    فردوسی این بیت رو درباره سیاوش می‌گه؛ در حالی که کلی گزند بهش رسید و بی‌گناه بود. به نظرم یکی از حرکت‌های هوشمندانه و در عین حال تلخ فردوسی بوده که با این مقدمه، توی داستان به مخاطب بگه اما رسم واقعی دنیا نیست. اتفاقا خیلی گزند می‌رسه. حرف حق می‌زنی و خانواده‌ات اذیتت می‌کنند، به دشمن پناه می‌بری از گزند اونها؛ اما اونجا باز به دست خانواده‌ات کشته می‌شی. 

    ما نویسنده و هنرمندیم. ما یادمون می‌مونه و به همه می‌گیم چه بلایی به سرمون آوردید. یه روز از همه جنایت‌هایی که به اسم خدا کردین می‌گیم، از همه سیاوش‌ها. یه روز توی یه دادگاه واقعی، کسایی که محاکمه می‌شن، شمایین. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۴ بهمن ۰۲

    .

     از ژوژمان آخر برگشتم خونه، وسایل همراهم و چهارتا بوم 100 در 70 رو گذاشتم زمین. کلید انداختم توی در، اما نتونستم بچرخونمش. جمع شدن اشک توی چشمام و فشرده‌شدن بی‌اختیار لب‌هایم رو حس کردم. من فقط می‌خوام یه آدم عادی باشم، مثل اونها، مثل بقیه. چرا نمی‌تونم؟ دست به صورتم کشیدم و بعد از یه نفس عمیق، کلید رو چرخوندم.

     

     

    پ. ن: الان که فکرش رو می‌کنم، Barakamon هم می‌تونم به اون لیست اضافه کنم، منتها با درجه کمتر. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲

    .

    حقیقتش رو بخواید، اصلا دلم نمی‌خواد درباره این ترم صحبت کنم. دلم می‌خواد یه مهر مسکوت بزنم روش و بگذرم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲

    .

    از صبح که بیدار شدم، این بیت از حافظ توی سرم می‌پیچه:

    کمندِ صیدِ بهرامی بیفکن، جامِ جم بردار

    که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش

    ولی متاسفانه که ژوژمان و ژوژمان و تحویل مقاله. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۶ دی ۰۲

    .

    تموم این سال‌ها از خودم پرسیدم چه چیز من اشتباهه؟

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۲۴ دی ۰۲

    به آهنگ شب

    یکی دیگه‌ از چیزهایی که زمستون‌ها منتظرشم، دیدن شکار شبانه‌ی شباهنگ و شکارچیه. این چند سال که به این خونه جا به جا شدیم، نتونستم مثل گذشته آسمون رو دنبال کنم؛ اما دست کم تلاش می‌کنم یک بار هم شده این ستاره‌ی آبی رو ببینم. این مدت آلودگی هوا و آلودگی نوری تهران خیلی مانعم شدن. هفته‌ی گذشته، بعد از یه روز بارونی که باد همه‌ی ابرها رو با خودش برده بود، دیدم‌شون. شفاف و درخشان، مثل هر سال، مثل همه‌ی این هزاران سالی به انسان‌ها طلوع کردن و گذاشتن ازشون افسانه بسازن. دیدن‌شون همیشه باعث می‌شه لبخند بزنم. 

    یه عکس دسته جمعی از همه‌شون. به ترتیب از روی قطر بالا راست به چپ:
    خوشه پروین، صورت فلکی گاو، صورت فلکی شکارچی، شباهنگ.
    با یه کم دقت، سحابی شکارچی هم پایین کمربندش دیده می‌شه. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲۳ دی ۰۲

    دریا

    یاد اون روز افتادم که هوا خیلی تمیز بود. روز قبلش حسابی باریده بود و کوه‌های تهران رو برف پوشونده بود. توی ترافیک 7 صبح اتوبان چمران شمال بودم به مقصد دانشگاه، خیره به مه و برف روی کوه‌ها که زیر نور آفتاب در حال طلوع می‌درخشید و با آبی خالص آسمون کنتراست ایجاد می‌کرد که یک دفعه‌ای یک سری پرنده سفید دیدم که دسته‌ای پرواز می‌کردن. تعداد زیادی هم روی تیرهای چراغ وسط اتوبان نشسته بودن. در حین اینکه تلاش می‌کردم فاصله‌ام رو با ماشین جلویی حفظ کنم، شیشه رو دادم پایین و سرم رو از پنجره بردم بیرون تا با دقت ببینم. سفید و خاکستری بودن با نوک زرد و شکل بال‌های بازشده‌شون رو از فیلم‌ها و انیمیشن‌هایی که دیده بودم تشخیص دادم. صداشون که به گوشم رسید، حدسم قوی‌تر شد. اوایل دی‌ماه، تهران میزبان کاکاهایی‌های مهاجر می‌شه که به دریاچه چیتگر میان. حس غریبی بود دیدن مرغ دریایی توی تهران، انگار یکباره شهر رسیده بود به دریا. انگار یه پیچ دیگه رو رد می‌کردی می‌رسیدی به ساحل. از حالا دیگه بهارها منتظر بادخورک‌هام، زمستون‌ها منتظر کاکایی‌ها. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۲ دی ۰۲

    .

    دلم یه تیم می‌خواد. نیاز دارم که یه تیم داشته باشم. نیاز دارم دست کم یه هم تیمی داشته باشم. نیاز دارم یه چیزی رو با یکی پیش ببرم. 

    دلم برات تنگ می‌شه. دیدن خوابت شروع شده و این خوبه. این یعنی دارم مراحل لعنت‌شده سوگواری رو طی می‌کنم. عجیبه که نیستی، می‌دونی؟ ذهنم عادت نداره. هرچند الان که فکرش رو می‌کنم قبلا هم اونقدر نبودی، من باهات زندگی کردم، توی ذهنم. همیشه، همونجا. 

    به یه تیم نیاز دارم، یه همکار، یه همفکر. برای رسیدن به یه هدف کارها رو تقسیم کنیم. دو نفر بهتر از یک نفره.

    خواب دیدم بهم پیام دادی. اولین بار بود داشتم عصبانیتم رو توی کلماتم حس می‌کردم، توی جمله‌هایی که به کار می‌بردم. 

    این روزها لبخند می‌زنم و بعدش حس می‌کنم صورتم دفرمه می‌شه، فکم شبیه خمیری خاکستری آب می‌شه و میفته. حرف می‌زنم و بعدش حس می‌کنم کلمات توی دهنم می‌مونن، بی‌معنی، پوچ، شبیه یک مشت سنگ ریزه. لب‌هام از حرکت می‌ایسته؛ اینا چیه دارم می‌گم؟

    یه تیم می‌خوام، یه همگروهی. 

    طول می‌کشه؛ خیلی بیشتر از بقیه، ولی تو هم می‌ری. کم کم ردی رو که روی چیزها گذاشتی با خودت می‌بری.

    می‌بینی چقدر همه چیز در هم پپیچیده؟

    باید دنبال یه هم تیمی بگردم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۲ دی ۰۲

    .

    گاهی آدم‌ها در تلاش برای باری روی دوش کسی نبودن، بیشتر از اون چیزی که قرار بود باری روی دوش بقیه می‌شن. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۲ دی ۰۲
    آرشیو مطالب
    نویسندگان