ساعت نزدیک هشت صبح بود. از هفت همینطور بیدار توی تخت دراز کشیده بودم و دلم نمی خواست از جام بلند بشم و روزم رو شروع کنم. صدای پیامک اومد، تازه حالت پرواز رو برداشته بودم. با اینکه می دونستم پیامک تبلیغاتیه، قفل صفحه رو باز کردم و بهش خیره شدم. از فروشگاه بود، یه سفارش برام ثبت شده بود. چند دقیقه گذشت و در حالی که داشتم سایت فروشگاه رو برای دیدن لیست فروش می گشتم، دو تا پیامک ثبت سفارش دیگه رسید. پیرهن مردونه شمشیر نوری که طراحی کرده بودم، سه بار توی فروشگاه فیزیکی شون فروش رفته بود، یک سری ون که با محصولات هنرمندهاشون پر شده. قبلا هم استیکر همین طرح رو فروخته بودن.

یه حس خوشحالی کوچیک ولی روشنی داشتم. مردم طرحی رو که زده بودم دوست داشتند! وقتی میرفتن تی شرت بخرن، این طرح رو بین کلی طرح دیگه پسند می کردن. در لحظه حس هیجانی توی دلم چرخید. ممکن بود یک روز توی سطح شهر راه برم و اتفاقی طرحی رو که زده بودم تن یکی ببینم؟ دلم می خواست از فکرش گریه کنم. قصد داشتم بعد از دفاعم دوباره محصول برای فروشگاه آماده کنم اما ناامید بودم. دیدن این سه تا پیامک سوختِ دوباره بهم داد.

فروشگاه کامل نیست و ماه بعدی قراره کلی محصول جدید و مختلف بهش اضافه کنم و ترجیح میدادم معرفیش نکنم، اما نمی تونم از خیر اینکه نشون تون بدم کدوم طرحم روزم رو ساخت، بگذرم. 

فروشگاه نامتولد

منتظر محصولات جدیدم باشید! کلی برنامه توی سرم دارم.