بالای تخت دنیا

سیستم ایده پردازی های من و لئو با هم دیگه جور در میان، نه همیشه ولی اغلب. می تونیم تا یه مدت طولانی در مورد یه ایده ی سخت و نامعمول صحبت کنیم و سعی کنیم به اجرا درش بیاریم حتی اگر تقریبا غیرممکن نباشه. درحالی که بالای صندلی ایستاده بودم و کتاب های کتابخونه رو دونه دونه نگاه می کردم، پیامک لئو رو خوندم. "همه ی انتخابای دراماتیکم از لیست خط خوردن. I hate life. " یه لحظه از تصور چهره اش خنده ام گرفت و فراموش کردم بالای صندلی وایسادم. حس هیجان خاصی زیر پوستم بود، کم، ولی وسوسه انگیز. موسیقی ای که توی گوشم پخش میشد هم حماسی بود. حس کردم بالای تختِ قدرت دنیا ایستادیم، همینقدر بداهه، هیجان انگیز و سست. در حالی که معلوم نیست نیم ساعت دیگه این ایده رو هم ناتموم کنار میندازیم یا شمشیر لیاقت رو روی شونه اش میذاریم؟ 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹

    Don't let me shine

    حرف‌هایی که توی مدت یک ماه قبل نوشته بودم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲ ارديبهشت ۹۹

    .

    گاهی اوقات هم فکر می‌کنی و فکر می‌کنی و فکر می‌کنی ولی هنوز نمی‌تونی با احساست کنار بیای.

    ما برای هم دیگه کی هستیم؟

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۹۹

    تعریف‌ناپذیر

    اونقدر از اومدن آینده‌ی وحشتناکی که فکرشو می‌کردم ترسیده بودم که حال رو هم نابود کردم. وقتی حال نابود شد، حالا هرچقدر هم که جلو بری، گذشته نابود شده دنبالت میاد.

    مردم چیزهای عجیبی درباره‌ام میگن. مسئله این نیست که فقط خودمو قبول دارم یا اعتماد به نفس ندارم، مسئله اینه که نمی‌تونم نه حرف خوب و نه حرف بدشون رو قبول کنم. انگار این ها تگ‌هایی هستن که توی هوا شناور می‌مونن و با فاصله ازم قرار می‌گیرن.

    همه چیز هستم و هیچی نیستم. تعریف ناشدنی.

  • نظرات [ ۱ ]
    • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۹۹

    قطره‌های آب از روی موهای سیاهش می چکد.

    اون روزی مامان رو مجبور کردم موهامو کوتاه کنه. اونقدر تحمل همین چند سانت بلند شدن و برخورد موهام به گردنم برام سخت شده بود که یک قدم با برداشتن ماشین و زدن همه شون فاصله داشتم. دوست دارم پشت سرم خالی باشه و وقتی دست می‌کشم، چیزی لای انگشت‌هام نمونه و جلوی موهام بلندتر باشه تا هرچند وقت یک بار بریزم‌شون توی صورتم و چشم‌هام رو بپوشونم. برای وقت‌هایی که دلم نمی‌خواد این دنیا رو ببینم. و انگار اگر من نتونم ببینمش، اون‌ها هم نمی‌تونن منو ببینن.

  • نظرات [ ۴ ]
    • يكشنبه ۳۱ فروردين ۹۹

    توی یک شب مِه آلود

    گفتم: یه بار یه جا خوندم می‌گفت اگر خوب نشی، به بقیه هم صدمه میزنی. و چند وقته دارم فکر میکنم خوب نخواهم شد. و اونوقت بقیه ای در کار نخواهد بود.

    مِه: آه, How I found this to be true. و من خیلی میترسم از کل این پروسه. حس میکنم یه حلقه بی نهایته، صدمه زدن و صدمه خوردن، که هر چی عمیق تر بری بیرون اومدن ازش غیرممکن تره. Then again، شاید من هیچ وقت بیرون نیومدم. برای قدم برداشتن خسته نیستی؟ من فکر کنم انرژیش رو هم نداشته باشم حتی. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۲۴ فروردين ۹۹

    let me fly through the sky

    توی Pom Poko یه صحنه هست که راکون ها خودشون رو به پرنده های سفید تبدیل می کنن و توی آسمون آبی تیره ی شب پرواز می کنن. این چند وقت که توی خونه ام و فقط از پنجره می تونم مقدار محدودی از آسمون رو ببینم و پرنده های زیادی روی درخت گردوی جلو پنجره میشینن، با خودم فکر کردم که چقدر بیشتر از قبل دلم می خواد که پرنده می بودم. یا می تونستم مثل اونها، هر موقع دلم خواست تبدیل به پرنده بشم، از این پنجره روی شاخه ها بپرم و بعد به سمت آسمون پرواز کنم و محو شم. 

    وقتی داشتم به آلبوم Self-Portrait سوهو گوش می دادم، دلم خواست با حس درونم و حس رنگی ای که بهم میداد، نقاشی کنم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۱ فروردين ۹۹

    雲居

    اینکه امشب اَبَرماه داریم و من نمی‌تونم ببینمش، داره خفه‌ام می‌کنه. اینکه این زمستون نتونستم حتی یک شب سیریوس رو ببینم، قلبم رو خراش می‌ده. اینکه نمی‌تونم دستمو سمت همون چندتا صورت فلکی‌ای که می‌شناختم دراز کنم و سرمای باد رو بین موهام حس کنم، باعث میشه خون بریزم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۹ فروردين ۹۹

    انباری موزه‌ی اشیای دور انداخته شده

    روی جنونم پارچه‌ی عقل کشیدم. شبیه یه ملحفه سفید روی مشتی اشیای هنری کوچیک و بزرگ که نمی‌تونی شکل‌شون رو تشخیص بدی.

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۹

    حس می‌کنم کوفته‌برنجی‌های طلسم‌شده‌ نیاز دارم.

  • نظرات [ ۲ ]
    • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۹
    آرشیو مطالب