اونقدر از اومدن آیندهی وحشتناکی که فکرشو میکردم ترسیده بودم که حال رو هم نابود کردم. وقتی حال نابود شد، حالا هرچقدر هم که جلو بری، گذشته نابود شده دنبالت میاد.
مردم چیزهای عجیبی دربارهام میگن. مسئله این نیست که فقط خودمو قبول دارم یا اعتماد به نفس ندارم، مسئله اینه که نمیتونم نه حرف خوب و نه حرف بدشون رو قبول کنم. انگار این ها تگهایی هستن که توی هوا شناور میمونن و با فاصله ازم قرار میگیرن.
همه چیز هستم و هیچی نیستم. تعریف ناشدنی.