اون روزی مامان رو مجبور کردم موهامو کوتاه کنه. اونقدر تحمل همین چند سانت بلند شدن و برخورد موهام به گردنم برام سخت شده بود که یک قدم با برداشتن ماشین و زدن همه شون فاصله داشتم. دوست دارم پشت سرم خالی باشه و وقتی دست میکشم، چیزی لای انگشتهام نمونه و جلوی موهام بلندتر باشه تا هرچند وقت یک بار بریزمشون توی صورتم و چشمهام رو بپوشونم. برای وقتهایی که دلم نمیخواد این دنیا رو ببینم. و انگار اگر من نتونم ببینمش، اونها هم نمیتونن منو ببینن.