آرامنده

به این فکر میکنم که قراره وقتی بزرگ تر شدم، ده سال دیگه، بیست سال دیگه، قراره شبیه پدر و مادرم باشم؟ قراره شبیه به کسایی باشم که می شناسم؟ قراره حقیقت رو قبول نکنم؟ ذهنم رو روی چیزهای جدید ببندم؟ به چیزها طور دیگه ای فکر نکنم؟ فکر کنم که فقط خودم درست میگم؟ که همیشه حق با منه و بقیه اشتباه می کنن؟ که کاملم و نیازی برای پیشرفت کردن شخصیتم ندارم؟ که جایی برای تغییر نداشته باشم، حتی اگر لزوما تغییری حاصل نشه اما فضاش وجود داشته باشه یا دنبالش باشم.؟ نگرانم. نگرانم چنین چیزی بشم. نگرانم دیگه "بهتر شدن" ای وجود نداشته باشه. نگرانم احساس کامل بودن بکنم و self improvement منتفی بشه.

خیلی وقت بود که با نگاه کردن، متوجه شدم خیلی از ویژگی هام تقسیمی از پدر و مادرم بودن. نیمی پدر، نیمی مادر. و بعد توی جز از کل هم بهش برخوردم. بگذریم از اینکه توی یه نیمه دیگه، ویژگی هایی هم وجود دارن که مختص خودم هستن و بهم ارث نرسیده یا از محیط تربیتی/الگویی کسب شون نکردم؛ مسئله اینه که از اون ویژگی هایی که بهم دادن، یک سری شون همون چیزهایی هستن که دوست ندارم، که توی خود اون افراد هم دوست شون ندارم و باهاشون مشکل دارم. و اذیت می کنن. و هنوز نتونستم رفع شون کنم.

یک موقع هایی حسین و مامان دعوا میکنن و یک ویژگی هم دیگه رو زیر سوال میبرن، و من نمیتونم بهشون بگم این ویژگی ای که ازش متنفرید و سرش دعوا می کنید درواقع توی هردوتون وجود داره.

.

گاهی اوقات خشم زیادی احساس می کنم. و میدونم مقدار زیادیش از نفرت درونیم سرچشمه میگیره. مسئله اینه که این خشم تونسته یه وقت هایی منو به جلو ببره. آتشش رو بیشتر کنم و ازش استفاده کنم؟ یا خاموشش کنم؟ نگرانم اگر بذارم منو با خودش ببره به جایی برسم که دیگه راه برگشتی ازش نیست.

.

چند وقت پیش داشتم دنبال چیزی می گشتم، پوشه نامه هات رو پیدا کردم. حقیقتا دردناک بود یک سری چیزها، ولی متوجه شدم این زخم های قدیمی دیگه نمیتونستن به اندازه ی قبل دردناک باشن. شروع کردم به کشیدن شخصیت های داستان هامون. و اونجا بود که متوجه شدم چقدر آرامش دارم، چیزی که توی این چند وقته نداشتم. آروم بودم، لبخند میزدم و اهمیتی نمیدادم که قراره چی بشه. اونجا بود که متوجه شدم گذشته ام برام تموم شده. از چند وقت پیش که بهت گفته بودم، سنگینیش کمتر شده بود ولی خودم با خودم قرار گذاشته بودم تا تمام وزنش رو، تمام اشتباهاتم رو، همینطور با خودم حمل کنم تا مجازات بشم. اون لحظه ی خاص، دیگه سنگینی ای روی دوشم نبود. حس کردم میتونم "واقعا" به سمت آینده پیش برم.

  • نظرات [ ۳ ]
    • پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۹

    زاغی

    فکر میکنم بچه‌ی یکی از طبقات با یه کلاغ دوست شده. هرروز حدودای 10 تا 2 ظهر صداش توی محوطه‌ی حیاط خلوت می‌پیچه که صدا می‌کنه: زاغی؟ زااغیی؟ زاغی؟ 

    .

    وقتی که رها میشم، وقتی که دست از هر کاری بر میدارم، وقتایی که بارون میاد و سهمم ازش تق تق بلند روی سقف حیاط خلوته که نمیذاره بخوابم، وقتی نمیتونم برم بیرون، وقتی نمیتونم آسمون رو ببینم، ذهنم تصاویری از خونه ی قبلی مون برام میاره(پنجره های بزرگی که دو طرف خونه بودن) و یا منو توی هَویر(روستامون-توی فیروزکوه) میذاره. و حقیقت اینکه اینقدر دلم برای هویر رفتن تنگ شده که وقتی برم، یک ماه اونجا میمونم. اگر اینترنت و وضع آنتن دهیش درست بود، حتی بیشتر میموندم. شرایطش نیست که بریم و چشم به راه تابستونم تا شاید اوضاع بهتر بشه. دلم میخواد برم خودمو توی طبیعت رها کنم. توی صدای برگ ها وقتی باد میوزه و حس میکنی نیروی نادیدنی عظیمی اونجا هست، پاهامو توی آب سرد رودخونه بذارم و تا سِر نشده بیرون نیام، برم زیر درخت ها، کنار آبِ ماهی ها کتاب بخونم، پیاده تا چمن دا برم و عصرها تا بالای قلعه پِشت بدوم و شب ها توی تاریکی قیرمانند به انتظار ستاره ها بشینم و ازشون عکس بگیرم. این بهار که کیتسونه از درخت ساکورا عکس گذاشت و نوشت، به این فکر کردم که ما هم توی باغ مون گیلاس و البالو داریم. ولی هیچ وقت نشده توی اون وقت سال(زمستون که هیچ وقت) اونجا باشیم تا شکوفه ها رو ببینیم، به بابا گفتم و جواب داد که هوا خیلی سرده این موقع سال و عکسی از دریاچه نشون داد که یخ زده بود؛ به این فکر کردم که دریاچه یخ زده و نمیشه رفت دیدش؟ این دنیا داره خیلی بیهوده میشه. و حقیقت اینه که اونجا توی فصل های سرد سال، زندگی خیلی سخته. هنوز گازکشی نشده و آب لوله ها هم یخ میبنده. تعداد خیلی کمی از افراد بومی زمستون اونجا میمونن.

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۹

    پنجره های بزرگ اون سمت حیاط

    همسایه روبه‌رویی‌مون، ارتیسته. یه خونه دو طبقه اونجاست با پنجر‌ه‌های بزرگ که قبلا یه شرکت متروک بود، چند ماه قبل اومدن دستی به سر و روش کشیدن یه کم و تابلو‌های نقاشی و ابزار این طرف اون طرف گذاشتن. حدس این بود که نقاش باشه اما کمی بعد که همه چی سر و سامون گرفت، یه تیکه گچ بزرگ وسط محیط طبقه‌ی دوم بود که اروم اروم به مجسمه‌ی یه ادم نشسته تبدیل می‌شد. گاهی دو سه تا مرد و یه زن جوون هم اونجا دیده میشه. این پسر ارتیست، یه سگ سیاه بزرگ پشمالو و یه گربه هم داره که میان پشت پنجره. گاهی هم اون زن جوون با هدفونی روی گوشش، نقاشی می کشه.
    .
    اغلب این سریالا، برای پیش بردن یه منطق بزرگ تمام تلاششون رو می‌کنن، یعنی اینکه فلان اتفاق مهم سریال که محور اصلیش هم هست، با منطق جور در بیاد و باورکردنی باشه ولی اونوقت توی منطق های کوچیک میمونن. انگار صرفا میخوان چیزی که مخاطب معمولا میخواد رو یه طوری فراهم کنن و مهم نیست چطوری.
  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۹

    Harry The Cat

    توی این پست، من و Nobody فهمیدیم که جفت مون گربه داریم. قرار شد عکسشون رو توی یه پست جدا بذاریم. Here we go. هریِ من از دو سه ماهگیش تا الان که هفت ماهشه:

    (روی عکس ها بزنید تا بزرگ بشن.)

  • نظرات [ ۱۴ ]
    • دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۹

    شکاف سیاهی بین دایره ای سبز

    با هری روی کابینت پشت پنجره نشسته بودیم. اسمون ابی تمیز بود و ابرهای سفید با سرعت از راست به چپ حرکت میکردن. گرده‌های سفید لای برگ‌های پهن گردو می‌پیچیدن. پرنده‌ای می‌خوند و صداش از بین شاخه‌های کاج رو‌به‌رو میومد. مورچه‌ها روی شاخه ها راه میرفتن. نور، برگ‌ها رو روشن و تیره می‌کرد. بدن نرم هری در تماس با بازوم بود و هر حرکت ماهیچه‌اش رو حس میکردم. بلند شد و در حالی که دست‌هاش رو روی پام گذاشته بود، شروع کرد به بو کردن صورتم. بعد توی چشمام نگاه کرد. از چهارچوب پنجره رفت اون سمت و روی لبه‌ نشست. 

  • نظرات [ ۵ ]
    • دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۹

    پراکنده در دست باد

    من آزاد تر از تو بودم و نمی‌تونستی تحملش کنی.

    .

    یک سری وقت‌ها نمی‌دونم چیزی که دارم می‌گم، فکر‌ می‌کنم، احساس می‌کنم مال خودمه یا مال شخص دیگه‌ای؟
    .

    با هربار صدای شکستن یه ظرف و دیدن خرد شدنش، چیزی هم بین ما می‌شکست. و بعد با خودت فکر می‌کردی این شکستگی اصلا قابل ترمیم هست؟

    .

    بعضی معذرت خواهی ها هم اینطوری اند که شخص نمیتونه تحمل کنه که به کسی به هر دلیلی اسیب زده و برای همین معذرت خواهی میکنه تا فقط وجدان خودش رو سرسری رها کنه و نذاره وجه اش پیش خودش خدشه دار بشه. نه به این خاطر که واقعا حس طرف مقابل رو درک میکنه و متاسفه.

  • نظرات [ ۴ ]
    • شنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۹

    تاریخ نقاشی غرب: صدرمسیحیت

    شاید براتون جالب باشه که بدونید بعد از به صلیب کشیدن مسیح، یعنی 2000 سال پیش، اروپا تا 300 سال رنگ مسیحیت به خودش ندید. به دلیل مخالفت های حکومت روم با آیین خداپرستی که مغایر با بت پرستی و آیین های سنتی رومی ها بود، به علاوه ی تحریکات یهودی ها، مسیحیان دسته دسته تعقیب، شکنجه و اعدام می شدند. این شرایط، باعث شد که مومنان به خدا و مسیح، از ترس به زیرِ زمین فرار کنند. اون ها زیر شهرهاشون، دالان ها و راهروهایی کنده بودند و زیر زمین، توی بدترین شرایط ها زندگی می کردند. گاهی دیوار دالان ها رو طوری می ساختن که در صورت اینکه توسط گارد پیدا شدند، اونها رو خراب کنن و دسترسی به باقی دالان ها رو ببندند. به چنین شهرهای زیرزمینی ای، کاتاکومب Catacomb گفته میشه که به همون معنی دالان و شهری زیر شهره. کاتاکومب های مشهوری توی روم، پاریس و شهرهای مهم تر اروپا وجود دارن. جالب اینجاست که توی چنین شرایط سختی، زیر زمین، همراه با خاک و رطوبت و هوای کم و بوی بد(ناشی از قرار دادن اجساد این مومنان در راهرو یا لای دیوارها) و نور کم، نقاشی هایی روی دیوار و سقف های این کاتاکومب ها پیدا شده که نشون میده در هنگام عبادت و موعظه، هنرمندانی هم بودن که با کمترین امکانات، نقاشی هایی با مضامین دینی از عهد قدیم و داستان های ابراهیم و تصاویر مسیح یا مریم با کودکی روی دامنش می کشیدند. مسیح معمولا به صورتی چوپانی تصویر شده که گله ی گوسفند مانند انسان ها رو هدایت می کنه. تکنیک به کار رفته هم فرِسک بوده که نقاشی روی آهک تازه است. با وجود شرایط دشوار و لزوم به سریع نقاشی کردن، نقاشی ها به طرز ماهرانه ای طبیعی کشیده شدن و ویژگی های سنت هنر رومی دارن که نشون میده نقاشان مسیحی رومی هم در میان این مومنان بودن. اگرچه مضامین دینی بودن ولی گاهی دربین شون هم چیزهایی خرافی ناشی از سنت رومی دیده میشده.

    این دوره توی تاریخ Pre-christian یا پیشامسیحی نام داره ولی درواقع سه قرن بعد از مسیح رو شامل میشه که میتونیم با نام بهتری، دوره صدرمسیحیت بهش اشاره کنیم. این زندگی مخفی مومنان خدا تا سال 325 میلادی ادامه پیدا میکنه که در اون زمان امپراطور روم، کنستانتین، خوابی میبینه و در طی جنگ هایی از نام مسیحیت استفاده می کنه و پیروز میشه و بعد از مدتی مسیحی میشه. بعد از این، مسیحیت به عنوان دین رسمی امپراطوری بزرگ روم شناخته میشه و بعد از سه قرن فرار و زندگی مخفی، مومنان از کاتاکومب ها بیرون میان و میتونن بدون ترس به عبادت و زندگی شون ادامه بدن. 

    روی عکس ها بزنید تا بزرگ بشن.

  • نظرات [ ۱ ]
    • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹

    .

    از خودم پرسیدم من هم از اون دسته آدم ها هستم که هرجا برن پشت سرشون خاکستر به جا می ذارن؟

    گاهی اوقات که نمی فهمم چه اتفاقی داره میفته، ایده های انتزاعی رو توی ذهنم می بینم که منفجر میشن. 

    تق تق تق، بوم!

  • نظرات [ ۱ ]
    • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹

    Be careful what you wish for

    توی فاصله ی نیمه شب تا سحر، وقتی همه جا توی آبی-سیاه شب غرق شده، پنجره ها رو باز می کردم و همراه باد خنکی که برگ ها رو به خشش می انداخت و دستش رو به صورتم می کشید، کتاب کورالاین از نیل گیمن رو خوندم. و بعد از این همه مدت دیدن انیمیشن اش، توی سن 20 سالگی فهمیدم چه چیزهایی پشت خودش پنهان کرده که دوست دارم درباره شون یه مقدار صحبت کنم.

  • نظرات [ ۱ ]
    • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۹

    Shout out to the old me

    وقتی به Old me گوش میدم، حس می کنم از غروب گذشته و رنگ آبی روی همه چیز پاشیده، توی ماشینیم، تو داری رانندگی می کنی و منم سرمو از پنجره بردم بیرون. 


    Shout out to the old me
    And everything he showed me
    Glad you didn't listen when the world was trying to slow me
    No one could control me
    Left my lovers lonely
    Had to fuck it up before I really got to know me

  • نظرات [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹
    آرشیو مطالب