سیستم ایده پردازی های من و لئو با هم دیگه جور در میان، نه همیشه ولی اغلب. می تونیم تا یه مدت طولانی در مورد یه ایده ی سخت و نامعمول صحبت کنیم و سعی کنیم به اجرا درش بیاریم حتی اگر تقریبا غیرممکن نباشه. درحالی که بالای صندلی ایستاده بودم و کتاب های کتابخونه رو دونه دونه نگاه می کردم، پیامک لئو رو خوندم. "همه ی انتخابای دراماتیکم از لیست خط خوردن. I hate life. " یه لحظه از تصور چهره اش خنده ام گرفت و فراموش کردم بالای صندلی وایسادم. حس هیجان خاصی زیر پوستم بود، کم، ولی وسوسه انگیز. موسیقی ای که توی گوشم پخش میشد هم حماسی بود. حس کردم بالای تختِ قدرت دنیا ایستادیم، همینقدر بداهه، هیجان انگیز و سست. در حالی که معلوم نیست نیم ساعت دیگه این ایده رو هم ناتموم کنار میندازیم یا شمشیر لیاقت رو روی شونه اش میذاریم؟