ترم پیش فهمیدم نقاشی بلدم و نویسندهی کندی هستم. این ترم تا اینجا فهمیدم طراحی بلدم. ببینیم ترم دیگه چی درباره خودم کشف میکنم.
ترم پیش فهمیدم نقاشی بلدم و نویسندهی کندی هستم. این ترم تا اینجا فهمیدم طراحی بلدم. ببینیم ترم دیگه چی درباره خودم کشف میکنم.
به یکی جرعه که آزارِ کَسَش در پِی نیست
زحمتی میکشم از مردمِ نادان که مپرس
حافظ
کاش شجاعتر بودم.
.
فکر میکنم اون چیزی رو که باعث میشه بقیه آدمها تا ته یه چیزی برن، ندارم.
.
ولی من هنوزم اون تصویر رو توی ذهنم دارم، هنوز... .
واحد کناریمون قبلا یه زوج تازه ازدواج کرده مینشستن که جفتشون از صبح تا شب کار میکردن و هیچ صدایی از خونهشون نمیاومد، مگر وقتهایی که مهمونی راه میانداختن و به خاطر دیوار مشترک اتاقم باهاشون، ساعت یک شب از صدای موسیقی و تق تق کفش پاشه بلند روی زمین خیره میشدم به سقف.
چند وقتیه یه زوج دیگه اومدن که یه بچه دارن به اسم پرهام و تعداد دفعاتی که مادر خونه اسمش رو فریاد زده و بعدش صدای گریه بچه بلند شده از دستم در رفته. همهی مکالمات رو نمیشنوم و نمیدونم دقیقا چه اتفاقی داره اون سمت دیوار میافته؛ ولی هر بار از شنیدن جوری که این بچه رو دعوا میکنن و در اتاق رو میکوبن، اذیت میشم. با خودم میگم من که فقط میشنوم، اینجوری تحت تاثیر قرار میگیرم؛ چه تاثیری روی خود بچه داره؟
این زوج هم هردو کار میکنن و نگهداری از بچه با این شرایط سخته؛ اما حتی اگر هم بچه اذیت میکنه، حتما دلیلی داره. هرچند والد بودن توی این دوران واقعا سخته، نمیتونم تقصیر چیزی رو گردن بچهها بندازم. صرفا امیدوارم اونقدر آسیب نبینن که نتونن زندگی سالمتری داشته باشن و یک زمانی توی مسیر رشدشون، بتونن محدودیتهایی که والدینشون باهاش دست و پنجه نرم میکردن، درک کنن - حتی اگر نبخشندشون - و بدونن از یه جایی به بعد دیگه فقط به خودشون بستگی داره.
خستهام و دلم میخواد گریه کنم. زیر پلکان پل عابر مدیریت نشستم؛ روی یه مبل زهوار در رفته قدیمی که روش کارتن گذاشتن. بارون همچنان میباره و ماشینها با سرعت از اتوبان چمران عبور میکنن، در ترکیب با صدای تاپ تاپ قدم رهگذرها روی پلکان. دستام رو حس نمیکنم و منتظرم. پیرمرد نگهبان که توی کابین زیر پل زندگی میکنه، برام کارتن جدید آورد که خیس نشم. وقتی دید نیم ساعته همینجوری توی سرما نشستم، پیشنهاد داد برم داخل اتاقک. لبخند زدم و بعد از تشکر رد کردم؛ اما دیدن محبتهای ساده دلم رو گرم میکنه.
نمیخواستم تموم بشه و به گذشته بره. نمیخواستم ما متعلق به گذشته بشه. میخواستم مال حال باشه، مال آینده. اما تموم شد؛ کنار همون رودخونه.
بیشتر زمانها، حس میکنم چیزی توی آینده برای من وجود نداره. همهی احتمالات به منفی صفر میرسن. انگار زندگی و آیندهای هست که از دسترسم خارجه، برای من تعریف نشده، شامل من نمیشه. خودم رو در سطحی از ناگزیری میبینم که ایستای مقاومت در مقابلش رو ندارم. چیزها خارج از من برنامهریزی شدن و چارهای ندارم جز تن دادن به این برزخ. انگار مجبور به انجام کارها هستم و هیچ وقت قرار نیست کاری که میخوام رو انجام بدم، اگر اصلا بتونم در اون حالت فکر کنم چی میخوام. خسته و درماندهام و ذهنم روی حالت جنگی قفل میشه، حالتی که منتظری ببر حمله کنه و ترس و اضطراب رو توی بندهای وجودت حس میکنی؛ ولی میدونی هر کاری کنی، نمیتونی خودت رو نجات بدی. سرنوشت محتوم. از وقتی یادت میاد توش بودی و حالا دیگه به نظر میاد پایانی براش وجود نداره، ببر هیچ وقت حمله نمیکنه؛ اما همیشه امکانش هست. توی این نقطه، فقط میخوای که تموم بشه، میخوای به هر قیمتی شده، از این حالت خارج بشی.
یک زمانهای محدودی هم، شبیه وقتی که برای چند ثانیه یه روزنهی آبی روشن بین ابرهای خاکستری طوفانی باز میشه، احساس میکنم آیندهای وجود داره که بتونه مال من باشه. برای مدت کوتاهی، اونقدر آرامش دارم که بتونم فکر کنم، ببینم چی هستم، چی میخوام و اگر بخوام، میتونم به دستش بیارم، یا دست کم به سمتش حرکت کنم. انگار قفل ذهنم یه کم باز میشه و میتونم نفسم رو حبس نکنم. میتونم آیندهای رو برای خودم متصور بشم و راههای رسیدن بهش رو پیدا کنم. همین لکه آبی کوچیک بین خاکستری طوفانی برام کافیه، حتی یه آسمون آبی و صاف یکدست نمیخوام؛ فقط میخوام بتونم برای مدت طولانیتری این روزنه رو داشته باشم. در حد یک قطره بارون روشن که پایدار نگهام داره. دست کم وقتی دوباره توی جنگ قفل شدم، یادم باشه بین ابرهای اون بالا، میتونه یه لکه آبی باشه. یه روزنه که اصلا به چشم نمیاد؛ اما برای من کافیه که بهش خیره بشم.
یکی از بیفایدهترین کارها، اینه که از کسی بخوای بیشتر دوستت داشته باشه یا بیشتر براش مهم باشی؛ چون روان اینجوری کار نمیکنه. صرفا میتونی با این مسئله کنار بیای. بدونی قراره آدمهایی باشن که هرچقدر هم دوستشون داشته باشی و هرکاری براشون کنی، اونقدری که اونها برات مهم هستن، براشون مهم نخواهی بود. بعدش میتونی کم کم انرژیت رو بیشتر برای کسایی بذاری که معادله بهتری باهاشون برقراره.