ساعت دوازده و سی‌‌وپنج دقیقه شبه که از آتلیه بیرون می‌زنم و سوار ماشین می‌شم. این دیرترین زمانیه که تا حالا به خونه برگشتم. خیابون‌ها خلوتن و تا جایی که می‌تونم گاز می‌دم. ماه کامل رو به رومه و آسمان رو روشن کرده. سرم یه کم خوشه و با آهنگ می‌خونم. نزدیک پارک حقانی می‌شم و شیشه‌ها رو تا آخر می‌دم پایین. نسیم خنک شبانه به صورتم می‌خوره و بیشتر کیف می‌کنم. با خودم می‌گم جدی من عاشق شبم. یاد نوجوونیم میفتم که چقدر دلم می‌خواست بتونم شب‌ها بدون نگرانی برم بیرون و خیابون‌ها رو طی کنم، خصوصا وقتی بارون می‌زد. گاهی یادم میره یه آدم شب‌زی‌ام، یه جغد شب که خودش رو سحرخیز کرد؛ چون دیگه نمی‌تونست افکار و احساساتی رو تحمل کنه که شب‌ها سراغش می‌اومدند.