I'm done grieving you. Enough is enough.
You wake up in the Middle East and think you're just a joke to the gods.
توی زندگیم اونقدر هم به دنبال هدف خاصی نبودم. قبلا هم اینجا نوشتم که مشکلم در واقع بیهدف بودنه و چیزی نیست که من رو اونقدر دنبال خودش بکشونه. میتونم بگم هدفم، پیدا کردن هدف بود (هست؟). به خودم میگم اگر یک روز اون هدف رو پیدا کنم، از همه چیزم براش مایه میگذارم و همه تلاشم رو براش میکنم (واقعا؟). هنوز که پیداش نکردم. با این وجود، چیزهایی بوده خواستم یا به سمتشون متمایل بودم. فکر میکنم برای کسی مثل من، همین که تونستم خودم رو نزدیک و توی مسیرشون نگهدارم و دستاوردهایی داشته باشم، به اندازه کافی خوب بوده. شاید همه تلاشم رو نکرده باشم؛ ولی در همون حد که میخواستمشون، براشون تلاش کردم. حالا چه فایده داره این آدم، خودش رو با بقیه مقایسه کنه؟ اگر قرار باشه تغییری هم اتفاق بیفته توی کسی که هستم، یک شبه نمیفته. تنها کاری که میتونم بکنم، همینه که باز خودم رو با چیزهایی که جذبم میکنند در ارتباط نگهدارم و پیش برم. شاید یک روز، من هم اون هدفم رو پیدا کردم. شاید هم نکردم. بالاخره راه همینه، حالا یا یه کم بالاتر، یا یه کم اونورتر. شاید هم رفتم و نبود، هنوز که پا دارم.
+ این هفته که تموم بشه، سیگار سوم رو میخرم. دیگه وقتش رسیده.
نشستم به نوشتن تمرینهای کلاس تاریخ کمیک و اون میانهها تصمیم گرفتم وبلاگم رو از آخر به اول بخونم تا من رو پشت کیبورد نگهدارم. هنوز تموم نشده، تقریبا نصف راه رو اومدم. قبلا بیشتر این کار رو میکردم، خوندن خودم رو. زیاد پیش میاومد یادداشتهای گوشی و نوشتههای کانالم رو بالا و پایین کنم. هنوز هم شاید گاهی بین نوشتهها پرسه بزنم؛ ولی به اندازه قبل نیست.
موقع خوندن این پستها، دیدم که یک جاهایی با همون شرایطی درگیر بودم که الان هستم. همون سؤالها رو دارم و اتفاقا جوابهایی هم بهشون دادم. باعث شد فکر کنم که آیا دنبال جواب این سوالها گشتن، قراره روزی به نتیجه برسه؟ چون به نظر میرسه یا سوال خیلی بزرگ بوده که دوباره بهش رسیدم، یا جواب فقط برای مدت کوتاهی تاثیر داشته. در هر حال، فعلا هنوز من هستم و این میدان.
دیروز مِه و کِن رو دیدم. نشد که خیلی صحبت کنیم؛ نه اینطوری درست نیست. بهتره بگم که کلی صحبت کردیم؛ ولی چون خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم، زمان بیشتری لازم داشتیم تا با هم دیگه راحت باشیم و حرفهامون رو عمیقتر کنیم. وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم، تازه هوا اونقدر تاریک شده بود که کلمات تاریکتری رو برای صحبت انتخاب کنیم اما باید میرفتم. تمام طول راه برگشت داشتم به این فکر میکردم که کاش تا یه جایی از مسیر باهاشون پیاده رفته بودم. کی میدونه فرصت بعدی کی پیش بیاد؟ یه جایی از حرفهامون، مه حدودا گفت: "یه کم که میگذره، میفهمی وقت تغییر رسیده. وقتشه توی روند یه تغییری ایجاد کنی، وگرنه از سراشیبی قل میخوری و میری پایین."میفهمیدم منظورش رو، کامل میفهمیدم چی میگه. همونطور که کنار دریاچه نشسته بودیم و شنای اردکها رو نگاه میکردیم، یادم افتاد چند وقت پیش به چم گفتم: "بیشتر با دوستهام بزرگ شدم. خیلی جاها همراه همدیگه رشد کردیم و از خیلی چیزها گذشتیم. لزوما هیچ کدوممون هم خیلی بیشتر از بقیه درباره زندگی نمیدونست، ولی برای هم تلاش کردیم و به خودمون یاد دادیم." و فکر کردم این چیزیه که الان برام ارزشمنده و خوشحالم این آدمها رو کنارم دارم.
In this realm, there's a house, in which no emotion is allowed, but anger.