این روزها دیگه نمیتونم ارتباط برقرار کنم. فاصله گرفتم. هنوز هم آدمهای اطرافم رو دوست دارم و قدردان بودنشونم؛ ولی احساسی درونم نیست که بتونم بهشون بدم. این روزها همه چیزی که هستم، به دو بخش تقسیم شده: تنفر از خودم و دلتنگی برای او.
این روزها دیگه نمیتونم ارتباط برقرار کنم. فاصله گرفتم. هنوز هم آدمهای اطرافم رو دوست دارم و قدردان بودنشونم؛ ولی احساسی درونم نیست که بتونم بهشون بدم. این روزها همه چیزی که هستم، به دو بخش تقسیم شده: تنفر از خودم و دلتنگی برای او.
یکی از چیزهایی که برای انجام دادنشون از خودم ممنونم، اینه که گواهینامه گرفتم و به رانندگی کردن ادامه دادم. من هشت بار آزمون عملی دادم و یک سال و نیم طول کشید تا گواهینامه گرفتم؛ چون بعد از آزمون چهارم خسته شدم و یه وقفه طولانی انداختم. یادمه قبل از آزمونها پرانول میخوردم و طول خیابون محل آزمون رو میدویدم تا نوبتم بشه. مشکلم با پارک دوبل بود و چندتا مربی عوض کرده بودم، تا اینکه آخری فهمید چقدر اضطراب میگیرم، بدنم منقبض میشه و توی اون فشار برام سخته که خودم رو با ماشین و فاصلهها هماهنگ کنم. برای همین، بهم یه روش گفت تا راحتتر پارک کنم و همون بار اول جواب داد.
سال پیش هم توی فاصله دو ماه، سه بار ماشین رو مالیدم. دو بار به دیوار، یک بار موقع پیچیدن توی خیابون، به وانتی که سر کوچه پارک کرده بود. یادمه بعد از آخری، دیگه نمیخواستم رانندگی کنم؛ ولی آمایا بهم گفت رها نکنم، وگرنه ترسم دیگه نمیذاره پشت ماشین بشینم. از اون موقع دیگه هیچ برخوردی نداشتم و ابعاد ماشین بهتر دستم اومد. هنوز وقتی کسی پیشم میشینه موقع رانندگی، استرس میگیرم. نمیتونم بگم رانندگیم عالیه؛ ولی میتونم بگم برای کسی که یک سال و خردهایه شروع کرده، به اندازه کافی خوبه. و برای کسی هم مهم نیست چقدر اشتباه کردم یا چندبار ازمون دادم تا قبول بشم.
ساعت دوازده و سیوپنج دقیقه شبه که از آتلیه بیرون میزنم و سوار ماشین میشم. این دیرترین زمانیه که تا حالا به خونه برگشتم. خیابونها خلوتن و تا جایی که میتونم گاز میدم. ماه کامل رو به رومه و آسمان رو روشن کرده. سرم یه کم خوشه و با آهنگ میخونم. نزدیک پارک حقانی میشم و شیشهها رو تا آخر میدم پایین. نسیم خنک شبانه به صورتم میخوره و بیشتر کیف میکنم. با خودم میگم جدی من عاشق شبم. یاد نوجوونیم میفتم که چقدر دلم میخواست بتونم شبها بدون نگرانی برم بیرون و خیابونها رو طی کنم، خصوصا وقتی بارون میزد. گاهی یادم میره یه آدم شبزیام، یه جغد شب که خودش رو سحرخیز کرد؛ چون دیگه نمیتونست افکار و احساساتی رو تحمل کنه که شبها سراغش میاومدند.
I bared my soul for you and I all got was static
.
I still think about her. And it bugs me that I still think about her. I defend myself with things like: "well you loved her since you were 16. It's only natural." But it doesn't comfort me, 'cause then I think that I lost someone I cherished for a long time and wanted to keep in my life. And then I tell myself: "It was not all about good memories, remember those nights you cried? Those times you've been misunderstood and mistreated? Why do you want to bring back someone that didn't want to spend time with you?" I have no answers and I get furious.
* Title and lyrics from Starset - Frequency
فکر میکنم به صورت زیستی Devolution ممکن نیست؛ اما به صورت اجتماعی چرا.
میدونی، تا وقتی میتونستم تو رو پیش خودم داشته باشم، برام مهم نبود چیام.
امروز بعد از چند ماه برای یک مدت کوتاهی حس کردم همه اتفاقاتی که افتاده، مال یه زمان خیلی خیلی دوره. انگار بالاخره تونسته بودم درک کنم زخم جداییمون به تازگی قبل نیست.
.
دیشب خواب دیدم بهم پیام دادی. خواب دیدم مثل من گیج و سردرگم و دلتنگی. توی خواب قرار بود هم دیگه رو ببینیم. یادته وقتی دبیرستانی بودم و از خوابهام برات تعریف میکردم؟ وقتی از خوابی میگفتم که تو توش بودی، میگفتی حست رو درست فهمیدم با اینکه در واقعیت نشونم ندادی؟ کاش هنوزم به اینکه خوابهام درستن باور داشتم. بیشتر امیدوارم از آخرین باری که چنین حسی داشتی، خیلی گذشته باشه. امیدوارم زخم تو خیلی زودتر از من کمرنگ شده باشه.
.
یادم رفت قرار بود سیگار بگیرم. فردا یکی میخرم.
من اصلا آدم التماس کردن نیستم. آدم خواهش کردن بیش از حد یا چک و چانه زدن هم. هم از کوچک کردن خودم با اصرار زیاد بدم میآید و هم از احساس زرنگی دروغینی که بعد از چک و چانه زدن به آدم دست میدهد. از تشکر نا به جا یا جلب کردن رضایت افراد در مسئلهای که شخص برای خدمتش پول دریافت میکند هم. از چاپلوسی و تعریف کردن از افراد از سر تعارف هم. تعارف هم در همین دسته جای میگیرد. خیلی از اینها در شخصیت من نیستند؛ اما چند وقت است فکر میکنم شاید یک سری در واقع مهارت اجتماعی باشند، مهارتی که افراد دیگر برای زنده ماندن در جامعه استفاده میکنند و شاید، در جای مناسب، راهگشا باشند و همین حرفزدنها از ضرری بزرگ جلوگیری کنند. نمیدانم، پیچیدگی روابط انسانی خستهام میکند.