فکر میکنم بچه‌ی یکی از طبقات با یه کلاغ دوست شده. هرروز حدودای 10 تا 2 ظهر صداش توی محوطه‌ی حیاط خلوت می‌پیچه که صدا می‌کنه: زاغی؟ زااغیی؟ زاغی؟ 

.

وقتی که رها میشم، وقتی که دست از هر کاری بر میدارم، وقتایی که بارون میاد و سهمم ازش تق تق بلند روی سقف حیاط خلوته که نمیذاره بخوابم، وقتی نمیتونم برم بیرون، وقتی نمیتونم آسمون رو ببینم، ذهنم تصاویری از خونه ی قبلی مون برام میاره(پنجره های بزرگی که دو طرف خونه بودن) و یا منو توی هَویر(روستامون-توی فیروزکوه) میذاره. و حقیقت اینکه اینقدر دلم برای هویر رفتن تنگ شده که وقتی برم، یک ماه اونجا میمونم. اگر اینترنت و وضع آنتن دهیش درست بود، حتی بیشتر میموندم. شرایطش نیست که بریم و چشم به راه تابستونم تا شاید اوضاع بهتر بشه. دلم میخواد برم خودمو توی طبیعت رها کنم. توی صدای برگ ها وقتی باد میوزه و حس میکنی نیروی نادیدنی عظیمی اونجا هست، پاهامو توی آب سرد رودخونه بذارم و تا سِر نشده بیرون نیام، برم زیر درخت ها، کنار آبِ ماهی ها کتاب بخونم، پیاده تا چمن دا برم و عصرها تا بالای قلعه پِشت بدوم و شب ها توی تاریکی قیرمانند به انتظار ستاره ها بشینم و ازشون عکس بگیرم. این بهار که کیتسونه از درخت ساکورا عکس گذاشت و نوشت، به این فکر کردم که ما هم توی باغ مون گیلاس و البالو داریم. ولی هیچ وقت نشده توی اون وقت سال(زمستون که هیچ وقت) اونجا باشیم تا شکوفه ها رو ببینیم، به بابا گفتم و جواب داد که هوا خیلی سرده این موقع سال و عکسی از دریاچه نشون داد که یخ زده بود؛ به این فکر کردم که دریاچه یخ زده و نمیشه رفت دیدش؟ این دنیا داره خیلی بیهوده میشه. و حقیقت اینه که اونجا توی فصل های سرد سال، زندگی خیلی سخته. هنوز گازکشی نشده و آب لوله ها هم یخ میبنده. تعداد خیلی کمی از افراد بومی زمستون اونجا میمونن.