۱۰ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

Seven for a secret never to be told

بین مامان و سیما نشسته‌ام و هوای گرمی که از پنجره‌ها می‌آید، کمکی به خنک شدن‌مان نمی‌کند؛ اما با این تعداد آدم و وسیله، کولر روشن کردن به ماشین فشار می‌آورد. نیم ساعت پیش از گیلاوند راه افتادیم. در مسیر برگشت، یک سر به ننا زدیم که همراه خانواده عموی بزرگم در گیلاوند زندگی می‌کنند. ننا از بابا شاکی بود که چرا به او بیشتر سر نمی‌زند. بابا اکنون درس می‌خواند و سال سوم تخصص‌اش است، بسیاری از شب‌ها شیفت می‌ایستد و زمانی که به بیمارستان نمی‌رود، یا می‌خوابد یا درس می‌خواند. برایش سخت است که زود به زود تا آنجا برود و برگردد. وقتی کنارش نشستم، اشک در چشمانش بود و گفت اگر امروز بمیرد هم خوشحال می‌میرد؛ چرا که ما را دیده است. شکسته‌تر از زمانی شده بود که چند هفته‌ای پیش ما بود. یک سری از حرف‌هایش را نمی‌فهمم اما سر تکان می‌دهم. ناراحتم که مازندرانی (طبری) بعد نیستم.

حالا تهران از دور معلوم است. مستطیل‌های سیاهی می‌بینم که در خاکستری‌‌ای غلیظ و یک دست محو شده‌اند. حتی کوه‌ها هم معلوم نیستند، شهر در آلودگی غرق شده. نگاه کردن بهش از این زاویه باعث می‌شود چیزی در معده‌ام به هم بپیچد. غریزه‌ام التماس می‌کند، تمام سلول‌های بدنم فریاد می‌کشند که از آنجا دور شوم، که فرار کنم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما متاسفانه دقیقا به سمت همین گودال مرگ‌بار می‌رویم. آسمان، زمین و هرچه میان آن است، خاکستری‌ست و خورشید ظالمانه پرتوهایش را بر سرمان می‌بارد. همه‌مان پشیمانیم، باید همانجا می‌ماندیم. به خودم قول می‌دهم که به زودی دوباره برگردم و پرنده‌های بیشتری را بشناسم. 

در خانه‌ایم و تعداد زیادی کیف و ساک و کیسه پلاستیکی این طرف و آن طرف است. هرچه را که توانستیم با خود آوردیم و هرچه را نمی‌توانستیم، به همسایه‌ها دادیم. هری دارد همه چیز را بو می‌کشد و بوی خودش را به آن‌ها می‌دهد؛ همه چیز باید در قلمروی او باشد. کیفم را که خالی می‌کنم، سیگارم را پیدا نمی‌کنم. تمام مدتی که هویر بودم، فراموش کرده بودم که سیگار دوم را با خودم آورده‌ام تا در خلوت کوه آن را دود کنم. حالا که برگشته‌ام هم سیگار را گم کرده‌ام. امیدوارم که کسی آن را ندیده باشد، فقط همین را کم دارم که به خانواده ثابت کنم سیگار نمی‌کشم. باید دفعه‌ی بعد که بیرون میروم، دو تا بخرم و زودتر با او صحبت کنم.

سفر تمام شد.

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۹ مرداد ۰۳

    Six for gold

    نقشه جایی که ما هستیم، تقریبا یک مستطیل است که در هر کدام از سه ضلع آن یک خانه قرار گرفته که حیاطی مشترک دارد و ضلع چهارمش، درب وردی است. بزرگترین خانه که سمت شمال قرار دارد، خانه‌ی بابا کلاهی و ننا است که پدرم نقشه‌ی ساخت آن را کشیده بود. سال‌ها پیش، زمان جنگ، به دلیل کمبود (در واقع نبود) نیروی متخصص و ماهر که از نتایج انقلاب اسلامی بود، بعضی نیروهای جنگ که بابا هم جزوشان بود، برای مدتی دانشگاه رفتند و تعلیمات مهندسی و غیره دیدند. بابا هم از آنجا نقشه‌کشی می‌دانست و خانه‌ی خودشان را طراحی کرد.

    نقشه نسباتا زیباست اما نتیجه‌ی نهایی کمی از نقشه فاصله دارد؛ یعنی آنکه حتی یک دیوار یا خط صاف در این خانه دیده نمی‌شود، درها و پنجره‌ها بسیار بزرگ و بلند‌اند و سقف خانه چنان بلند است که انگار خانه را برای غول‌ها ساخته‌اند. برای تصور راحت‌تر باید بگویم پریز برق داخل دیوار تقریبا هم‌تراز سر من است. لابد به خطر آنکه یک بنّای روستایی آن را ساخته و نه یک معمار؛ و مصالح مناسبی هم در میانه جنگ در دسترس نبوده. نمی‌دانم. خانه سمت غرب که از همه کوچک‌تر است، مال خانواده عمه بزرگم است که چندان به آن نمی‌رسند. خانه سمت شرق و باغ کوچک کنار آن، به عمو رمضان تعلق دارد که چند سال پیش آن را بازسازی کردند.  

    برای همین تعجبی نبود که دیروز از خانواده عمو رمضان به هویر آمدند تا کمی هوا عوض کنند. حالا همه خانواده از من انتظار دارند جلوی فامیل دور حفظ آبرو کنم. به این فکر می‌کنم که هر مقدار از آزادی را که لمس می‌کنی، بازگشت به قبل از آن غیرممکن است. دیگر نمی‌توانی غیر از آن را تحمل کنی. هر بار که می‌خواهم شال سر کنم، یک بار خفه می‌شوم و بعد آن را می‌گذارم. دست کم خوشحالم لازم نیست تا مدتی برای دانشگاه مانتو و مقنعه سر کنم و از ورودی حراست رد شوم. به این فکر می‌کنم که اگر حجاب نگیرم آبروی همه را برده‌ام. مضحک است. بعضی‌ آدم‌ها برای آنکه تو را از دایره‌‌شان خارج کنند، به دلایل بزرگ یا منطقی‌ای نیاز ندارند. گاهی فقط کافیست آن‌چیزی که می‌خواهند نباشی.

    می‌دانم حجاب همه چیزی نیست که می‌خواهیم و مطالبه می‌کنیم‌؛ اما برایم یکی از مسائلی است که باقی مطالبه‌هایم را جلوداری می‌کند، به علاوه آنکه یک مفهوم شخصی‌تری هم دارد. می‌دانید، هر اتفاقی هم بیفتد، خوشحالم که دست کم آزادی فکر کردن را دارم، این چیزی است که هیچ‌گاه نمی‌توانند ازم بگیرند. کمیک-خاطره پرسپولیس را که می‌خواندم، به نظر می‌آمد که زمان اصلا به جلو پیش نرفته است. همه‌ی شرایط و اتفاقات را می‌توانستم درک کنم؛ چرا که شبیه‌اش را از سر گذرانده بودیم. نسل آن زمان مقاومت می‌کرد چرا که گذشته و خارج از کشور را به چشم دیده بود؛ نسل کنونی مقاومت می‌کند چرا که اینترنت جهان و واقعیت کشورش را نشانش داده است. پرسپولیس از آن کمیک‌هایی است که خواندنش را به همه پیشنهاد می‌کنم. 

    عصری از کوه رو به روی خانه بالا می‌رویم تا به چشمه‌پیش برسیم. آب این چشمه در پایین دامنه کوه، چند باغ را آبیاری می‌کند که یکی از آن‌ها مال ما است. خورشید طلایی و در حال غروب، بالای افق کوه می‌درخشد که تازه بالا رفتن را شروع می‌کنیم. سه زاغی را می‌بینم‌ که از روی ورسه‌دار به سمت پایین سُر می‌خورند و در میان درخت‌ها گم می‌شوند. کنار و بالای سرمان سنجاقک‌ها به هر سمتی پرواز می‌کنند. اولین بار است این همه سنجاقک یکجا می‌بینم. پیش آمده بود یکی دو سال ملخ‌ها به زمین‌ها حمله کنند؛ اما سنجاقک جدید است. احساس می‌کنم پا به قلمروی یک خدای طبیعت گذاشته‌ام و این سنجاقک‌ها نگهبانان یا نماد آن خدا هستند. شاید یک روح قدیمی در میان تنه ورسه‌دار مهر و موم شده‌است.

    این بار که آمده‌ام، قدم‌های مطمئن‌تری بر می‌دارم. به راه و پاهایم اعتماد بیشتری دارم، انگار بدنم تازه دارد تمام آن دفعات بالا و پایین‌ کردن کوه‌ را به یاد می‌آورد. سریع‌تر از آنچه که انتظارش را داشتم به چشمه می‌رسیم. کوچک‌تر که بودم این فاصله زیاد به نظر می‌رسید. آب چشمه را داخل بطری می‌ریزیم تا برای اهل خانه ببریم و تعداد زیادی پونه هم می‌چینیم. پونه از گیاهانی است که خودرو در کنار آب می‌روید و به همین علت، پونه برای من بوی هویر می‌دهد. فردا بر می‌گردیم.

  • نظرات [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۰۳

    Five for silver

    امروز یک زاغی بیشتر ندیدم. الان که می‌نویسم، شب است و کنار کرسی نشسته‌ام. اوشین از تلویزیون مکعبی اینجا پخش می‌شود و پدر و مادرم مانند هر شب آن را دنبال می‌کنند. خسته‌ایم و هیچ‌کس حوصله ندارد برود یک املت برای شام بزند. از صبح که بیدار شدیم منتظر مهمان بودیم و طولی هم نکشید که سیما و سعید آمدند، دختر و پسر خاله‌ام. صبحانه را که خوردیم، وسط صحبتی که یادم نمی‌آید درباره چه بود، از بابا پرسیدم که چرا با وجود آنکه کمونیست‌ها، سوسیالیست‌ها و قشر روشن‌فکر جوان نقش مهمی در انقلاب داشتند، در نهایت مسیر انقلاب به سمت جمهوری اسلامی پیش رفت؟ بابا جوابم را داد و تقریبا قانع شدم؛ اما موضوع بحث به کل عوض شد و دیگر همه داشتند درباره زمان انقلاب و مسائل سیاسی صحبت می‌کردند. احساس کردم یک بمبی انداخته‌ام وسط و خودم کنار کشیده‌ام.

    کمی به ظهر مانده همگی از خانه بیرون زدیم و قصد چمندا (چمنداب) کردیم که خارج از محدوده روستا بود. اگر جاده خراب نبود، به دریاچه تار می‌رفتیم. با وجود آنکه آفتاب ظهر مستقیم می‌تابید، باد خنکی می‌وزید و مسیر رفت را خوشایند کرده بود. من همراه سیما و سعید رفتم، آن پشت نشسته بودم کنار ضبط بزرگ ماشین و موسیقی را تقریبا در بدنم حس می‌کردم. جاده خاکی و خراب بود و به آرامی پیش می‌رفتیم؛ اما آهنگ‌ها را دوست داشتم و دیدن حرکت درختان سپیدار و بوته‌ها در پس زمینه کوه‌ها سرم را خوش کرده بود. انگار در یک سریال بودم و موسیقی متن برایم پخش می‌شد. به این فکر کردم که بودن کنار این جوان‌ها روحیه‌ام را بهتر می‌کند. قبلا با هم کوه رفته بودیم و دلم می‌خواست باز ادامه پیدا کند. سعید می‌گفت قصد دارد یک تلسکوپ بخرد که هنگام طبیعت‌گردی با خود ببرد. به این فکر کردم که وقتی نوجوان بودم چقدر دوست داشتم تلسکوپ داشته باشم. حالا حتی به آسمان نگاه نمی‌کردم، انگار خودم را از عمد محروم باشم. راستی چرا چیزهایی را که خوشحالم می‌کنند و من را شکل می‌دهند، رها می‌کنم؟ 

    کنار جاده توقف کردیم و پیاده به سمت رودخانه رفتیم. این رودخانه از چشمه‌ای در کوه و از پیوستن چند چشمه دیگر پر آب می‌شود و در وسط روستای هویر، به رودخانه‌ی دیگری می‌پیوندد. این دو با هم رود بزرگتری را تشکیل می‌دهند که به دَلی‌چای (رود سرکش، رود سرگردان یا رود دیوانه) شناخته می‌شود. آب رودخانه سرد و شفاف بود و وقتی پاهایمان را در آن گذاشتیم، احساس کردم روحم شبیه رودخانه شد. سرسبزی آن ناحیه را بسیار دوست داشتم. وقتی پاهایم یخ می‌کرد، روی چمن‌ها می‌پریدم و حس طبیعت زیر پایم لذت‌بخش بود. نور خورشید روی آب می‌درخشید و سنجاقک‌ها اطرافمان می‌چرخیدند. در همین احوالات بودم که آب‌بازی شروع شد و پس از مقداری مقاومت، در نهایت همگی با لباس‌هایی خیس و خنک مقابل تفنگ آب‌پاش سعید تسلیم شدیم. 

    روی زمین دنبال پر زاغی می‌گشتم که دیدم سعید صدایم می‌کند و با دست به جایی پشت درختان اشاره می‌کند. از جایم دور شدم و به مسیر دستش خیره شدم؛ بخشی از کوه آتش گرفته بود. لکه‌ی سیاه بزرگی روی کوه ایجاد شده بود که از آن دود سهمگینی بلند می‌شد و لبه‌های سرخش به سرعت گسترش می‌یافتند. آتش با باد شعله‌ور می‌شد و علف‌های خشک را می‌بلعید. در مدت کوتاهی مساحت سوخته دو برابر شد. آنتن وجود نداشت تا به شورا خبر بدهیم. وسایل را جمع کردیم و به راه افتادیم تا زودتر در محدوده آنتن قرار بگیریم. آتش‌سوزی بزرگتر شده بود و دود خاکستری، مثل موجودی زنده در میان زمین سیاه می‌پیچید و بعد بالا می‌رفت. به گستره آتش خیره شده بودم و فکر می‌کردم: خانه را فراموش کن، کاش یک غول بودم که مسیر رودخانه را به سمت آتش تغییر می‌دادم. موسیقی‌ای که پخش می‌شد، کاملا مناسب این بخش سریال بود. وحشتناک بود. داشتیم به نابودی طبیعت توسط آتشی که انسان به پا کرده بود، نگاه می‌کردیم. شانس اورده بودیم که باد آتش را به سمت بالای کوه می‌برد، نه پایین که پر از دار و درخت و زمین کشاورزی بود. در آن صورت، متوقف کردنش غیرممکن می‌شد و حتی اگر آتش نشانی را خبر می‌کردند، قادر نبودند از این سمت رودخانه کاری بکنند. روستاییان تا غروب در حال خاموش کردن آتش با خاک بودند. 

    عصری داشتم با دخترخاله‌ام آماده می‌شدم تا برای جمع کردن گل و گیاه یک چرخی در روستا بزنیم. روز چهارم پریودم بود و در حین صحبت حول همین موضوع، فهمیدم پرده بکارت برای او هنوز مسئله است. انتظارش را نداشتم او از این موضوع آگاهی نداشته باشد؛ چرا که ده سال از من بزرگتر است. برایش توضیح دادم آناتومی بدن زن چگونه است و چیزی به نام پرده به آن شکل که به ما گفته‌اند، وجود ندارد. آسان‌ترین راه ثابت کردن این ادعا، این است که اگر چنین پرده‌ای وجود داشته باشد، ما چگونه پریود می‌شویم؟ این خون از کجا خارج می‌شود؟ او با هر جمله اذیت می‌شد و بیشتر می‌ترسید، اطلاعات جدید بدنش را برایش نامطمئن کرده بود. برام ناراحت‌کننده بود که هنوز دختران و زنانی هستند که کمترین چیزی درباره بدن خود نمی‌دانند و از یاد گرفتن بدن خودشان هم واهمه دارند. فارغ از اینکه چه جنسیتی داریم، این بدن، اولین و آخرین خانه ما است، پس چه بهتر که آن را بشناسیم، ازش مراقب کنیم و بتوانیم در آن راحت باشیم. تا آخر شب توانستم با صحبت کردن و نشان دادن این تد*، نظرش را ملایم‌تر کنم. ابتدا قصد نداشتم این بخش را به پست اضافه کنم؛ اما فکر کردم حتی اگر باعث شود یک نفر هم تلاش کند درباره بدنش آگاهی بیشتری پیدا کند، باید آن را بنویسم.

    * به دلایل نامعلوم، با گوشی موبایل نمی‌توانم لینک اضافه کنم. لینک این سخنرانی را همینجوری می‌گذارم. کوتاه و مفید است و زیرنویس فارسی هم دارد. 

    https://youtu.be/1oNlTrLIjU4?feature=shared

  • نظرات [ ۱ ]
    • چهارشنبه ۱۷ مرداد ۰۳

    Four for a boy

    یادم می‌آید چند وقت پیش گفتم که احساس می‌کنم هیچ برچسبی بهم نمی‌چسبد. انگار من ایستاده‌ام و هر کلمه‌ای تعریفم می‌کند، در فضایی بالای سرم معلق هستند. بیست و پنج سالگی هم همینطور است. بیست و پنج ساله؟ تجربه‌ی زیسته‌ام سنم را تایید نمی‌کند. دیشب درحالی خوابیدم که گریه کرده بودم. خشمگین و غمگین بودم. بیست و پنج در راه بود و فکر کردم چیزی در چنته ندارم. چه کاری کرده بودم تا حالا؟ چه دستاوردی داشتم؟ نیمی از دوستانم یا مهاجرت کرده‌اند و آدم‌های موفق هستند، یا دارند مهاجرت می‌کنند و نیمی دیگر اینجا مانده‌اند و موفق هستند. بعضی‌هایشان یک شغل مناسب دارند یا درآمد مناسب دارند. تعدادی مستقل شده‌اند و با زندگی خود پیش می‌روند. من چه؟ 

    در زمینه هنر نسبت به این سال‌ها پیشرفت چندانی نداشته‌ام. دائم یک چیزی می‌گویم و یک کار دیگر می‌کنم. تحصیلات تکمیلی‌ام هم در ذهنم فقط هدر دادن وقت است و درجا زدن در محیطی که تو را نمی‌پذیرد؛ هرچند که برایش تلاشم را کردم و نمره‌هایم همانطور که هدف‌گذاری کردم، بالای هجده شدند. حالا نوبت پایان‌نامه است که کمترین تمایلی به نوشتنش ندارم. رابطه‌ام هم به جایی نرسیده و مدت‌ها پیش تمام شده است. تاثیراتش وخیم‌تر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم. از طرف دیگر، کار هم ندارم. بله، دورکاری کردم، آموزش دادم و هر سفارش و کار گرافیکی دیگری که دستم می‌رسد؛ ولی هنوز مانده تا از پس خودم بر بیایم. پدر و مادرم را هم مفتخر نکرده‌ام. چیزی ندارم که به آن افتخار کنند و پاسخ زحمت‌هایشان باشد. بدتر از همه، داستانم را هم رها کرده‌ام. 

    همین بودم، مجموعه‌ای بی‌شمار از چیزهایی که نیمه‌کاره بودند. شب را ته چاه گذراندم. ته چاه ناراضی بودن از خودم و ناامید بودن از آینده‌ای که بهتر از این باشد. تبدیل به سفید چاله شده بودم، درون فقط تاریکی وجود داشت. خودم را با باقی دوستان کمیک آرتیست مقایسه کردم که چه شرایطی داشتند، خیلی بهتر از من هستند و لیاقتش را هم دارند. من ارزشش را ندارم. چیزهای خوب برای کسانی است که تلاش می‌کنند. من که کاری نمی‌کنم، وقتم را هدر می‌دهم و از مشکلاتم فرار می‌کنم. بیست و پنج سالگی به زودی به من می‌رسد و دیگر به بیست و چند بر نمی‌گردم، حتی اگر به نظرم همه این سال‌ها را زندگی نکرده باشم. در حالی که دائم از خودم می‌پرسیدم چرا نخواست که دیگر با من باشد، خوابم برد.

    امروز با سردرد از خواب بیدار می‌شوم. صبحانه را در ایوان می‌خوریم و بعد کمیک خاطره‌ای را که می‌خواندم، تمام می‌کنم. مغزم تبدیل به یک مشت خط‌خطی شده و حوصله هیچ چیزی را ندارم. دیشب مثل شب اول، مورچه‌های بالدار حمله کردند و همه‌ی ایوان پر از جسد آنهاست که باید دوباره جارو بکشم اما هیچ دلم نمی‌خواهد از روی این مبل قدیمی بلند شوم که یادم نمی‌آید از خانه کدام یکی از عمو یا عمه‌ها به اینجا آورده شده. تلفنم زنگ می‌خورد و شماره را نمی‌شناسم. به ایوان می‌روم تا در خلوت بیشتری صحبت کنم. در چند دقیقه آینده خبری به من داده می‌شود که نگاهم به کل سال پیش رویم را زیر و رو می‌کند. 

    هنوز نمی‌توانم از همه ماجرا صحبت کنم. چند وقت پیش برای یک چیزی اقدام کرده بودم که مطمئن بودم محال است برایش انتخاب شوم. شرکت کرده بودم که فقط شرکت کرده باشم و بعدا حسرتش را نخورم که نکردم. حتی منتظر جوابش هم نبودم. به اندازه کافی برایش خوب نبودم. چرا باید شانسی می‌داشتم وقتی این همه شرکت‌کننده بود که می‌شناختم و از من بهتر بودند؟ حالا کسی که پشت خط است دارد از من می‌پرسد اگر شرایطش را دارم، حاضرم یکسال خودم را درگیرش کنم؟ این یعنی من قبول شده‌ام. انتخاب شده‌ام. این فرصت را پیدا کرده‌ام که از این موقعیت تکرار نشدنی استفاده کنم. من! همین من! این وضعیت در ذهنم بسیار خنده‌دار به نظر می‌رسد. اگر کسی پشت خط نبود، قطعا به زمانسنجی این دنیا می‌خندیدم. قلبم از هیجان دیگر در سینه‌ام نمی‌تپد و نمی‌دانم چطور جواب می‌دهم. تلفن را قطع می‌کنم و سریع به داخل می‌دوم تا خبر را به خانواده بدهم. امروز خوش‌شانس‌ترین هستم. دو زاغی دیده‌ام و احتمالا یک عقاب طلایی. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • سه شنبه ۱۶ مرداد ۰۳

    Three for a girl

    امروز یک زاغی بیشتر ندی - در حال نوشتن این جمله بودم که سه زاغی با بال‌های کشیده سیاه و سفیدشان از بالای حیاط پرواز می‌کنند و بعد دوتای دیگر می‌روند بالای دکل مخابرات تپه رو به رو جا خوش می‌کنند. کم بعد صدای تق تق ایرانیت‌های شیروانی خانه همسایه در می‌آید و وقتی سر بر می‌گردانم، یک زاغی دیگر نیز آنجا می‌بینم. شش‌تا، شاید هم شش بار؟ در هر حال، به نظرم رکورد خوبی است. فکر می‌کنم یک سسک هم دیده‌ام؛ اما مطمئن نیستم از کدام نوع سسک است. ظاهرش ویژگی خاصی نداشت که راهنمای خوبی باشد، برای همین حدس می‌زنم سسک باغی بود، ساده و بسیار کوچک، کوچکتر از گنجشک. امروز عصر آسمان پر از ابرهای سفید است و دیدن پهنای آسمان خوشحالم می‌کند. همانطور که خورشید پایین می‌رود، هوا هم خنک‌تر می‌شود.
    امروز از خانه بیرون نزدیم، همچنان درگیر تمیزکاری بودیم. تمام ایوان را جاروبرقی کشیدم، موکت‌ها را پهن و مرتب کردم، نمدها را آوردم و پشتی‌ها و... .بعد اتاق سمت راست را از فیلتر جاروبرقی گذراندم. آشپزخانه هنوز مانده. کاش یک غول بودم که می‌توانستم خانه را از جا بلند کنم و بتکانم و دوباره سرجایش بگذارم. هر بار که می‌آییم، اولش درگیر خانه می‌شویم تا تمیز و مرتبش کنیم. خانه قدیمی است، مال همه است و مال کسی نیست. در واقع، الان مال ننا محسوب می‌شود؛ اما خودش آنقدر پیر شده که دیگر نمی‌تواند اینجا زندگی کند. پسران و دخترانش هم آنقدر در این شرایط نیازمند پول هستند که پس از مرگ بابا کلاهی آن را می‌فروختند؛ اگر با این کار خانه تابستانی را که بتوانند سالی یک سفر بهش داشته باشند، از دست نمی‌دادند. پس خانه مال کسی نیست؛ و برای همین کسی آنقدر احساس مالکیت یا مسئولیت نمی‌کند که از حدی بیشتر به آن رسیدگی کند. هنوز هم به توافق نرسیده‌اند پس از مرگ ننا، چه بر سر خانه و زمین می‌آید.
    با خودم فکر می‌کنم اینجوری که ما سه روز درگیر بودیم، حیف است که فقط یک هفته بمانیم. یک هفته دیگر هم لازم است تا تازه بتوان گفت استراحت کردیم و تازه شدیم! هرچند، اگر به من بود، تا زمستان همینجا می‌ماندم. دلم نمی‌خواهد به تهران برگردم، مگر برای سر زدن یا مدت کوتاهی. اگر بتوانم هری، گربه‌ام را با خودم بیاورم، بهتر هم می‌شود. هری را خانه تنها گذاشتیم و آمدیم. کتابی لطف کرد و قبول کرد یک روز در میان به او سر بزند و آب و غذایش را فراهم کند. امروز صبح که عکس و فیلم‌هایش را دیدم، بیش از پیش دلتنگش شدم. چنان به بودن هری عادت کرده‌ام که هربار از او دور می‌شوم، دائم انتظار دارم ببینمش. چیزی از گوشه چشم می‌بینم: هری است. صدایی می‌آید: حتما کار هری است. اما در واقع هری‌ای در کار نیست؛ گربه‌ام در خانه تنها نشسته و منتظر است بازگردیم.
    همچنان کمیک خاطره می‌خوانم. خیلی مشتاقم بیشتر درباره‌شان صحبت کنم؛ ولی نه حالا و نه اینجا. هنوز همه‌اش را هضم نکرده‌ام و به علاوه، هر کدام لیاقت یک پست جداگانه دارند. خوشحالم که حالا می‌توانم به دیگران کمیک‌های خوبی پیشنهاد بدهم و یکی‌شان هم ایرانی است. تا قبل از این‌ها، بیشتر مانگا خوانده بودم و ژانرهای خیلی متفاوتی هم در تاریخچه‌ام نداشتم. حالا دارم ژانرهای متفاوت و روایت‌های دیگری را نیز تجربه می‌کنم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱۵ مرداد ۰۳

    Tow for joy

    البته امروز بیشتر از دو زاغی دیدم، مصرع شعر باید روی چهار یا پنج می‌بود. در واقع فکر می‌کنم این دو روی همین درخت گردو زندگی می‌کنند که هرجا می‌روم آنها را می‌بینم‌. دیگر صدایشان را می‌شناسم و تشخیص می‌دهم. امروز در ایوان نشستم و نرم‌افزار تشخیص پرندگان نصب کردم. هنوز مرغ و خروس و اردک را اضافه نکرده‌ام و تا اینجا سیزده تا شده‌اند. دو پرنده دیگر هم هستند که درباره‌شان شک دارم؛ چون از نزدیک آنها را ندیدم. تا همینجا هم دیدن لیست‌شان ذوق‌زده‌ام می‌کند. امیدوارم بتوانم در سال‌های آینده پرنده‌های بیشتری ببینم. خیلی از پرنده‌ها هنگام مهاجرت از تهران عبور می‌کنند، مثل سسک بیدی که فقط پنج گرم دارد و بین روسیه و آفریقای جنوبی در رفت‌وآمد است! 

    نرم‌افزار تشخیص گیاهی را که قبلا استفاده کرده‌بودم، دوباره نصب کردم و گیاهان بیشتری به آن اضافه کردم، حتی سبزی خودن را! البته گیاهانی هم بودند که نرم‌افزار نتوانست پیدا کند با آنکه عکس‌های واضح و با کیفیتی از گیاهان اینجا گرفته بودم. حدس می‌زنم برای این است که نرم‌افزار با همه گیاهان بومی ایران آشنا نیست. همچنان دیدن لیست بلند بالا خوشحالم کرد. میلیون‌ها چیز در این دنیا هست که نمی‌شناسم، دست کم می‌دانم یه تعدادی هم هست که می‌شناسم. امیدوارم بتوانم همه‌شان را یاد بگیرم و بتوانم از هم تشخیص بدهم. کاش کتاب راهنمای شناخت گیاهان ایران‌ام را آورده بودم، حتما مرا به نتیجه می‌رساند. 

    این روزها کمیک زیاد می‌خوانم، به خصوص کمیک خاطره. می‌خواهم بیشتر با این ژانر شنا شوم. نیم‌نگاهی هم به هنر کمیک می‌اندازم. قبلا دوبار آن را خوانده‌ام؛ اما هیچ از جذابیتش کم نمی‌شود. جالبی‌اش این است که تمام آن به صورت کمیک نوشته شده؛ کمیکی درباره کمیک! مک‌کلود در کتابش با زاویه‌ای جدید به کمیک نگاه می‌کند؛ آن هم در زمانی که جامعه دید بسیار تحقیرآمیزی نسبت به آن دارد. او به هنرهای زیبا و فلسفه هنر مسلط است و با رویکردی اکادمیک به سراغ کمیک می‌رود، این‌گونه نشان می‌دهد که کمیک هم مانند باقی مسائل اجتماعی، فرهنگی در خور مطالعه و پژوهش است. هدف نهایی او آن بود که به مردم بگوید کمیک هم فقط یک رسانه است که می‌تواند حاوی هرگونه پیامی باشد و اتفاقا از پتانسیل‌هایی برخوردار است که در باقی رسانه‌ها دیده نمی‌شود.     

    وقتی کمیک نمی‌خوانم، خانه را جاروبرقی می‌کشم و به جان عنکبوت‌ها می‌افتم. اینجا حشرات جدید زیاد می‌بینم. بعضی از آنها گاهی چنان عجیبند که خودم را در حال احساس ناکافی بودن دادن به حشرات پیدا می‌کنم و بعد ازشان معذرت‌خواهی می‌کنم. امروز اتاق وسطی را تمام می‌کنم و ایوان را می‌گذارم برای فردا. دو سال پیش همه جا را خوب تمیز کردم، جاهایی را جارو کشیدم که سال‌ها دست نخورده بود و نسبت به آن موقع، تار عنکبوت کمتری بسته. عصر که می‌شود، با پدر و برادرم قصد قلعه‌پِشت می‌کنیم، یک هواخوری کوتاه قبل از آنکه هوا تاریک شود. این دو روز بیشتر درگیر خود خانه بودیم و جایی نرفتیم. بالا رفتن و پایین آمدن از کوه برایم سخت‌تر از سال‌های پیش است. مدت زیادی می‌شود که بیشتر وقتم را نشسته می‌گذرانم و تحرکم کم شده است. ورزش روزانه‌ام را هم چند ماه پیش رها کردم، کنار باقی روتین روزانه‌ای که برای خودم ساخته بودم. قدم‌هایم بسیار نامطمئن است و این اذیتم می‌کند. نه تنها از جهت روانی به آنها و خودم اعتماد ندارم، بلکه توان جسمیم هم کاهش پیدا کرده. 

    آن بالا هوا خیلی خوب است و آسمان آرام ارام رنگ غروب را از دست می‌دهد و تاریک می‌شود. باد بین برگ درختان سپیدار می‌پیچد و دو زاغی را می‌بینم‌ که به دنبال هم تاب می‌خورند و دور می‌شوند. شاید دفعه بعد کتابم را آوردم این بالا خواندم. ایستادن آن‌جا روی صخره‌ها حس آزادی زیادی به رگ‌هایم تزریق می‌کند. یکی از زاغی ها روی صخره‌ای کمی دورتر می‌نشیند و آواز می‌خواند. صدایش را دوست دارم. به او خیره می‌شوم؛ اما همین که متوجه می‌شود که متوجه‌اش هستم‌، سکوت می‌کند و کمی بعد می‌رود. زاغی‌ها حیوانات بسیار باهوشی هستند، از معدودی که تست آینه را قبول می‌شوند و خودآگاهی دارند. کاش یکی از پرهایشان را به من می‌دادند. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۴ مرداد ۰۳

    One for sorrow

    آفتاب هر لحظه به طور تهدیدآمیزی به انگشتانم نزدیک‌تر می‌شود. در ایوان نشسته ام و آفتابی که ابتدا لبه‌ی ایوان بود، حالا نیمی از فاصله را پیموده. زانوهایم را جمع‌تر می‌کنم. در سایه خنک است ونسیم ملایمی می‌وزد؛ اما آفتاب بعد از چند دقیقه می‌سوزاند. هرچند آفتاب این‌جا به آفتاب تهران شرف دارد. اینجا هوا تمیزتر است و آفتاب هم خالص‌تر، از آنها که تا استخوانت را گرم می‌کند. یاد بابا کلاهی (پدربزرگ مرحومم) میفتم، آن وقت‌ها بعد از ناهار در ایوان می‌خوابید. یک کلاه بافتنی نازک مشکی داشت، شبیه یک کاسه کوچک، آن را روی چشمانش می‌گذاشت و یک چادر کوچک رویش می‌کشید که از شر حشرات در امان باشد و پاهایش را در آفتاب دراز می‌کرد. 

    هر از گاه صدای زنجره‌ای من را یاد انیمه‌های تابستانی ژاپن می‌اندازد. کتاب هنر کمیک مک‌کلود را آورده‌ام که بخوانم؛ اما حواسم به کتاب جمع نمی‌شود. دوست دارم اطراف را نگاه کنم. ورسه‌دار، درخت سرو قدیمی روستا رو به رویم بالای کوه دیده می‌شود. سنجاقک‌ها کمی بالاتر از درخت گیلاس داخل حیاط پرواز می‌کنند. تا به حال این‌ همه سنجاقک یک‌جا ندیده‌ام. یک دسته پرنده در فاصله‌ای دورتر پیدا می‌شوند. شاید برای شکار سنجاقک‌ها آمده‌اند. از ظاهر بال و دمشان حدس می‌زنم بادخورک باشند؛ اما مطمئن نیستم. بادخوک‌ها معمولا در مسیر مهاجرتشان در بهار از تهران عبور می‌کنند. شاید تصمیم گرفته‌اند همینجا بمانند. شاید هم بادخورک نیستند. 

    حالا دیگر آفتاب به پشتی‌ها رسیده. خودم را در سایه اُریب یکی از ستون‌ها جا کرده‌ام. میان درخت گردوی حیاط عمو رمضان (برادر باباکلاهی) چیزی تکان تکان می‌خورد. دقت که می‌کنم، یک زاغی است. احتمالا لانه‌ی چند شاخه‌ آن‌ورتر هم مال خودش باشد. می‌گویم: One for sorrow! و منتظر می‌مانم تا شاید بتوانم شعر را ادامه دهم، اما از زاغی دیگری خبری نیست. این‌گونه نیست که اعتقادی داشته باشم، صرفا از توجه کردن به این چیزها لذت می‌برم و همینطور، از شعرهای کودکانه. 

    به این فکر می‌کنم که حالا بهتر می‌‌توانم نفس بکشم. تهران من را در خود حبس کرده بود. شبیه آن‌جای Bandito که تایلر می‌خواند:

    In city, I feel my spirit is contained

    Like neon inside the glass, they form my brain

    But I recently discovered it's a heatless fire

    Like nicknames they give themselves to uninspire

    آفتاب از هر طرف من را محاصره کرده و گرما دیگر اذیتم می‌کند. به خنکای داخل خانه پناه می‌برم. داخل آنقدر خنک است که همین الان هم برای خواب به پتو نیازمند می‌شوی، شب‌ها که دیگر بماند. خانه قدیمی است و سرما و رطوبت از زمین و دیوارها به داخل رخنه می‌کند. چند سال اخیر دیگر کرسی را جمع نکرده‌اند و اهالی خانواده دورش خوابیده‌اند. شب‌ها زیر کرسی خزیدن چنان لطفی دارد که دوست نداری دیگر از آن جدا شوی. روی کرسی را با خوراکی‌های مختلف پر کرده‌ام تا کنار چای بخوریم.

    چای خوردن اینجا یک چیز دیگری است. اصلا طعم چای، بدون در نظر گرفتن نوع و برندش، فرق می‌کند، جور دیگه‌ای می‌چسبد. هر موقع از شبانه روز که به خانه بر می‌گردی، از زیر آفتاب ظهر آمده باشی یا شب‌های سرد گشتن در حیاط، باید از سماور چای بریزی. شاید به خاطر آب اینجاست که مستقیم از چشمه می‌آید. یاد بچگی‌هایم میفتم که تکیه به پشتی‌های قرمز، روی نمدها می‌نشستیم و نِنا (مادربزرگم) کنار سماور روی زمین نشسته بود و جلوی‌مان چای می‌گذاشت. آن موقع‌ها چای را که می‌ریختند، در نعلبکی چینی می‌گذاشتند و زیر آن، یک سینی فلزی مستطیلی، کمی بزرگتر از نعلبکی، تا نعلبکی و لیوان با فرش تماس پیدا نکنند و آلوده نشوند. حتما هم چای را در نعلبکی می‌ریختند و کمتر کسی از استکان می‌خورد. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • شنبه ۱۳ مرداد ۰۳

    .

    این روزها دیگه نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم. فاصله گرفتم. هنوز هم آدم‌های اطرافم رو دوست دارم و قدردان بودنشونم؛ ولی احساسی درونم نیست که بتونم بهشون بدم. این روزها همه چیزی که هستم، به دو بخش تقسیم شده: تنفر از خودم و دلتنگی برای او. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۲ مرداد ۰۳

    رانندگی

    یکی از چیزهایی که برای انجام دادنشون از خودم ممنونم، اینه که گواهینامه گرفتم و به رانندگی کردن ادامه دادم. من هشت بار آزمون عملی دادم و یک سال و نیم طول کشید تا گواهینامه گرفتم؛ چون بعد از آزمون چهارم خسته شدم و یه وقفه طولانی انداختم. یادمه قبل از آزمون‌ها پرانول می‌خوردم و طول خیابون محل آزمون رو می‌دویدم تا نوبتم بشه. مشکلم با پارک دوبل بود و چندتا مربی عوض کرده بودم، تا اینکه آخری فهمید چقدر اضطراب می‌گیرم، بدنم منقبض می‌شه و توی اون فشار برام سخته که خودم رو با ماشین و فاصله‌ها هماهنگ کنم. برای همین، بهم یه روش گفت تا راحت‌تر پارک کنم و همون بار اول جواب داد. 

    سال پیش هم توی فاصله دو ماه، سه بار ماشین رو مالیدم. دو بار به دیوار، یک بار موقع پیچیدن توی خیابون، به وانتی‌ که سر کوچه پارک کرده بود. یادمه بعد از آخری، دیگه نمی‌خواستم رانندگی کنم؛ ولی آمایا بهم گفت رها نکنم، وگرنه ترسم دیگه نمی‌ذاره پشت ماشین بشینم. از اون موقع دیگه هیچ برخوردی نداشتم و ابعاد ماشین بهتر دستم اومد. هنوز وقتی کسی پیشم می‌شینه موقع رانندگی، استرس می‌گیرم. نمی‌تونم بگم رانندگیم عالیه؛ ولی می‌تونم بگم برای کسی که یک سال و خرده‌ایه شروع کرده، به اندازه کافی خوبه. و برای کسی هم مهم نیست چقدر اشتباه کردم یا چندبار ازمون دادم تا قبول بشم. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • شنبه ۶ مرداد ۰۳

    The anger I should've shown a long time ago

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • چهارشنبه ۳ مرداد ۰۳
    آرشیو مطالب
    نویسندگان