آفتاب هر لحظه به طور تهدیدآمیزی به انگشتانم نزدیکتر میشود. در ایوان نشسته ام و آفتابی که ابتدا لبهی ایوان بود، حالا نیمی از فاصله را پیموده. زانوهایم را جمعتر میکنم. در سایه خنک است ونسیم ملایمی میوزد؛ اما آفتاب بعد از چند دقیقه میسوزاند. هرچند آفتاب اینجا به آفتاب تهران شرف دارد. اینجا هوا تمیزتر است و آفتاب هم خالصتر، از آنها که تا استخوانت را گرم میکند. یاد بابا کلاهی (پدربزرگ مرحومم) میفتم، آن وقتها بعد از ناهار در ایوان میخوابید. یک کلاه بافتنی نازک مشکی داشت، شبیه یک کاسه کوچک، آن را روی چشمانش میگذاشت و یک چادر کوچک رویش میکشید که از شر حشرات در امان باشد و پاهایش را در آفتاب دراز میکرد.
هر از گاه صدای زنجرهای من را یاد انیمههای تابستانی ژاپن میاندازد. کتاب هنر کمیک مککلود را آوردهام که بخوانم؛ اما حواسم به کتاب جمع نمیشود. دوست دارم اطراف را نگاه کنم. ورسهدار، درخت سرو قدیمی روستا رو به رویم بالای کوه دیده میشود. سنجاقکها کمی بالاتر از درخت گیلاس داخل حیاط پرواز میکنند. تا به حال این همه سنجاقک یکجا ندیدهام. یک دسته پرنده در فاصلهای دورتر پیدا میشوند. شاید برای شکار سنجاقکها آمدهاند. از ظاهر بال و دمشان حدس میزنم بادخورک باشند؛ اما مطمئن نیستم. بادخوکها معمولا در مسیر مهاجرتشان در بهار از تهران عبور میکنند. شاید تصمیم گرفتهاند همینجا بمانند. شاید هم بادخورک نیستند.
حالا دیگر آفتاب به پشتیها رسیده. خودم را در سایه اُریب یکی از ستونها جا کردهام. میان درخت گردوی حیاط عمو رمضان (برادر باباکلاهی) چیزی تکان تکان میخورد. دقت که میکنم، یک زاغی است. احتمالا لانهی چند شاخه آنورتر هم مال خودش باشد. میگویم: One for sorrow! و منتظر میمانم تا شاید بتوانم شعر را ادامه دهم، اما از زاغی دیگری خبری نیست. اینگونه نیست که اعتقادی داشته باشم، صرفا از توجه کردن به این چیزها لذت میبرم و همینطور، از شعرهای کودکانه.
به این فکر میکنم که حالا بهتر میتوانم نفس بکشم. تهران من را در خود حبس کرده بود. شبیه آنجای Bandito که تایلر میخواند:
In city, I feel my spirit is contained
Like neon inside the glass, they form my brain
But I recently discovered it's a heatless fire
Like nicknames they give themselves to uninspire
آفتاب از هر طرف من را محاصره کرده و گرما دیگر اذیتم میکند. به خنکای داخل خانه پناه میبرم. داخل آنقدر خنک است که همین الان هم برای خواب به پتو نیازمند میشوی، شبها که دیگر بماند. خانه قدیمی است و سرما و رطوبت از زمین و دیوارها به داخل رخنه میکند. چند سال اخیر دیگر کرسی را جمع نکردهاند و اهالی خانواده دورش خوابیدهاند. شبها زیر کرسی خزیدن چنان لطفی دارد که دوست نداری دیگر از آن جدا شوی. روی کرسی را با خوراکیهای مختلف پر کردهام تا کنار چای بخوریم.
چای خوردن اینجا یک چیز دیگری است. اصلا طعم چای، بدون در نظر گرفتن نوع و برندش، فرق میکند، جور دیگهای میچسبد. هر موقع از شبانه روز که به خانه بر میگردی، از زیر آفتاب ظهر آمده باشی یا شبهای سرد گشتن در حیاط، باید از سماور چای بریزی. شاید به خاطر آب اینجاست که مستقیم از چشمه میآید. یاد بچگیهایم میفتم که تکیه به پشتیهای قرمز، روی نمدها مینشستیم و نِنا (مادربزرگم) کنار سماور روی زمین نشسته بود و جلویمان چای میگذاشت. آن موقعها چای را که میریختند، در نعلبکی چینی میگذاشتند و زیر آن، یک سینی فلزی مستطیلی، کمی بزرگتر از نعلبکی، تا نعلبکی و لیوان با فرش تماس پیدا نکنند و آلوده نشوند. حتما هم چای را در نعلبکی میریختند و کمتر کسی از استکان میخورد.