نقشه جایی که ما هستیم، تقریبا یک مستطیل است که در هر کدام از سه ضلع آن یک خانه قرار گرفته که حیاطی مشترک دارد و ضلع چهارمش، درب وردی است. بزرگترین خانه که سمت شمال قرار دارد، خانهی بابا کلاهی و ننا است که پدرم نقشهی ساخت آن را کشیده بود. سالها پیش، زمان جنگ، به دلیل کمبود (در واقع نبود) نیروی متخصص و ماهر که از نتایج انقلاب اسلامی بود، بعضی نیروهای جنگ که بابا هم جزوشان بود، برای مدتی دانشگاه رفتند و تعلیمات مهندسی و غیره دیدند. بابا هم از آنجا نقشهکشی میدانست و خانهی خودشان را طراحی کرد.
نقشه نسباتا زیباست اما نتیجهی نهایی کمی از نقشه فاصله دارد؛ یعنی آنکه حتی یک دیوار یا خط صاف در این خانه دیده نمیشود، درها و پنجرهها بسیار بزرگ و بلنداند و سقف خانه چنان بلند است که انگار خانه را برای غولها ساختهاند. برای تصور راحتتر باید بگویم پریز برق داخل دیوار تقریبا همتراز سر من است. لابد به خطر آنکه یک بنّای روستایی آن را ساخته و نه یک معمار؛ و مصالح مناسبی هم در میانه جنگ در دسترس نبوده. نمیدانم. خانه سمت غرب که از همه کوچکتر است، مال خانواده عمه بزرگم است که چندان به آن نمیرسند. خانه سمت شرق و باغ کوچک کنار آن، به عمو رمضان تعلق دارد که چند سال پیش آن را بازسازی کردند.
برای همین تعجبی نبود که دیروز از خانواده عمو رمضان به هویر آمدند تا کمی هوا عوض کنند. حالا همه خانواده از من انتظار دارند جلوی فامیل دور حفظ آبرو کنم. به این فکر میکنم که هر مقدار از آزادی را که لمس میکنی، بازگشت به قبل از آن غیرممکن است. دیگر نمیتوانی غیر از آن را تحمل کنی. هر بار که میخواهم شال سر کنم، یک بار خفه میشوم و بعد آن را میگذارم. دست کم خوشحالم لازم نیست تا مدتی برای دانشگاه مانتو و مقنعه سر کنم و از ورودی حراست رد شوم. به این فکر میکنم که اگر حجاب نگیرم آبروی همه را بردهام. مضحک است. بعضی آدمها برای آنکه تو را از دایرهشان خارج کنند، به دلایل بزرگ یا منطقیای نیاز ندارند. گاهی فقط کافیست آنچیزی که میخواهند نباشی.
میدانم حجاب همه چیزی نیست که میخواهیم و مطالبه میکنیم؛ اما برایم یکی از مسائلی است که باقی مطالبههایم را جلوداری میکند، به علاوه آنکه یک مفهوم شخصیتری هم دارد. میدانید، هر اتفاقی هم بیفتد، خوشحالم که دست کم آزادی فکر کردن را دارم، این چیزی است که هیچگاه نمیتوانند ازم بگیرند. کمیک-خاطره پرسپولیس را که میخواندم، به نظر میآمد که زمان اصلا به جلو پیش نرفته است. همهی شرایط و اتفاقات را میتوانستم درک کنم؛ چرا که شبیهاش را از سر گذرانده بودیم. نسل آن زمان مقاومت میکرد چرا که گذشته و خارج از کشور را به چشم دیده بود؛ نسل کنونی مقاومت میکند چرا که اینترنت جهان و واقعیت کشورش را نشانش داده است. پرسپولیس از آن کمیکهایی است که خواندنش را به همه پیشنهاد میکنم.
عصری از کوه رو به روی خانه بالا میرویم تا به چشمهپیش برسیم. آب این چشمه در پایین دامنه کوه، چند باغ را آبیاری میکند که یکی از آنها مال ما است. خورشید طلایی و در حال غروب، بالای افق کوه میدرخشد که تازه بالا رفتن را شروع میکنیم. سه زاغی را میبینم که از روی ورسهدار به سمت پایین سُر میخورند و در میان درختها گم میشوند. کنار و بالای سرمان سنجاقکها به هر سمتی پرواز میکنند. اولین بار است این همه سنجاقک یکجا میبینم. پیش آمده بود یکی دو سال ملخها به زمینها حمله کنند؛ اما سنجاقک جدید است. احساس میکنم پا به قلمروی یک خدای طبیعت گذاشتهام و این سنجاقکها نگهبانان یا نماد آن خدا هستند. شاید یک روح قدیمی در میان تنه ورسهدار مهر و موم شدهاست.
این بار که آمدهام، قدمهای مطمئنتری بر میدارم. به راه و پاهایم اعتماد بیشتری دارم، انگار بدنم تازه دارد تمام آن دفعات بالا و پایین کردن کوه را به یاد میآورد. سریعتر از آنچه که انتظارش را داشتم به چشمه میرسیم. کوچکتر که بودم این فاصله زیاد به نظر میرسید. آب چشمه را داخل بطری میریزیم تا برای اهل خانه ببریم و تعداد زیادی پونه هم میچینیم. پونه از گیاهانی است که خودرو در کنار آب میروید و به همین علت، پونه برای من بوی هویر میدهد. فردا بر میگردیم.