بین مامان و سیما نشسته‌ام و هوای گرمی که از پنجره‌ها می‌آید، کمکی به خنک شدن‌مان نمی‌کند؛ اما با این تعداد آدم و وسیله، کولر روشن کردن به ماشین فشار می‌آورد. نیم ساعت پیش از گیلاوند راه افتادیم. در مسیر برگشت، یک سر به ننا زدیم که همراه خانواده عموی بزرگم در گیلاوند زندگی می‌کنند. ننا از بابا شاکی بود که چرا به او بیشتر سر نمی‌زند. بابا اکنون درس می‌خواند و سال سوم تخصص‌اش است، بسیاری از شب‌ها شیفت می‌ایستد و زمانی که به بیمارستان نمی‌رود، یا می‌خوابد یا درس می‌خواند. برایش سخت است که زود به زود تا آنجا برود و برگردد. وقتی کنارش نشستم، اشک در چشمانش بود و گفت اگر امروز بمیرد هم خوشحال می‌میرد؛ چرا که ما را دیده است. شکسته‌تر از زمانی شده بود که چند هفته‌ای پیش ما بود. یک سری از حرف‌هایش را نمی‌فهمم اما سر تکان می‌دهم. ناراحتم که مازندرانی (طبری) بعد نیستم.

حالا تهران از دور معلوم است. مستطیل‌های سیاهی می‌بینم که در خاکستری‌‌ای غلیظ و یک دست محو شده‌اند. حتی کوه‌ها هم معلوم نیستند، شهر در آلودگی غرق شده. نگاه کردن بهش از این زاویه باعث می‌شود چیزی در معده‌ام به هم بپیچد. غریزه‌ام التماس می‌کند، تمام سلول‌های بدنم فریاد می‌کشند که از آنجا دور شوم، که فرار کنم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما متاسفانه دقیقا به سمت همین گودال مرگ‌بار می‌رویم. آسمان، زمین و هرچه میان آن است، خاکستری‌ست و خورشید ظالمانه پرتوهایش را بر سرمان می‌بارد. همه‌مان پشیمانیم، باید همانجا می‌ماندیم. به خودم قول می‌دهم که به زودی دوباره برگردم و پرنده‌های بیشتری را بشناسم. 

در خانه‌ایم و تعداد زیادی کیف و ساک و کیسه پلاستیکی این طرف و آن طرف است. هرچه را که توانستیم با خود آوردیم و هرچه را نمی‌توانستیم، به همسایه‌ها دادیم. هری دارد همه چیز را بو می‌کشد و بوی خودش را به آن‌ها می‌دهد؛ همه چیز باید در قلمروی او باشد. کیفم را که خالی می‌کنم، سیگارم را پیدا نمی‌کنم. تمام مدتی که هویر بودم، فراموش کرده بودم که سیگار دوم را با خودم آورده‌ام تا در خلوت کوه آن را دود کنم. حالا که برگشته‌ام هم سیگار را گم کرده‌ام. امیدوارم که کسی آن را ندیده باشد، فقط همین را کم دارم که به خانواده ثابت کنم سیگار نمی‌کشم. باید دفعه‌ی بعد که بیرون میروم، دو تا بخرم و زودتر با او صحبت کنم.

سفر تمام شد.