البته امروز بیشتر از دو زاغی دیدم، مصرع شعر باید روی چهار یا پنج میبود. در واقع فکر میکنم این دو روی همین درخت گردو زندگی میکنند که هرجا میروم آنها را میبینم. دیگر صدایشان را میشناسم و تشخیص میدهم. امروز در ایوان نشستم و نرمافزار تشخیص پرندگان نصب کردم. هنوز مرغ و خروس و اردک را اضافه نکردهام و تا اینجا سیزده تا شدهاند. دو پرنده دیگر هم هستند که دربارهشان شک دارم؛ چون از نزدیک آنها را ندیدم. تا همینجا هم دیدن لیستشان ذوقزدهام میکند. امیدوارم بتوانم در سالهای آینده پرندههای بیشتری ببینم. خیلی از پرندهها هنگام مهاجرت از تهران عبور میکنند، مثل سسک بیدی که فقط پنج گرم دارد و بین روسیه و آفریقای جنوبی در رفتوآمد است!
نرمافزار تشخیص گیاهی را که قبلا استفاده کردهبودم، دوباره نصب کردم و گیاهان بیشتری به آن اضافه کردم، حتی سبزی خودن را! البته گیاهانی هم بودند که نرمافزار نتوانست پیدا کند با آنکه عکسهای واضح و با کیفیتی از گیاهان اینجا گرفته بودم. حدس میزنم برای این است که نرمافزار با همه گیاهان بومی ایران آشنا نیست. همچنان دیدن لیست بلند بالا خوشحالم کرد. میلیونها چیز در این دنیا هست که نمیشناسم، دست کم میدانم یه تعدادی هم هست که میشناسم. امیدوارم بتوانم همهشان را یاد بگیرم و بتوانم از هم تشخیص بدهم. کاش کتاب راهنمای شناخت گیاهان ایرانام را آورده بودم، حتما مرا به نتیجه میرساند.
این روزها کمیک زیاد میخوانم، به خصوص کمیک خاطره. میخواهم بیشتر با این ژانر شنا شوم. نیمنگاهی هم به هنر کمیک میاندازم. قبلا دوبار آن را خواندهام؛ اما هیچ از جذابیتش کم نمیشود. جالبیاش این است که تمام آن به صورت کمیک نوشته شده؛ کمیکی درباره کمیک! مککلود در کتابش با زاویهای جدید به کمیک نگاه میکند؛ آن هم در زمانی که جامعه دید بسیار تحقیرآمیزی نسبت به آن دارد. او به هنرهای زیبا و فلسفه هنر مسلط است و با رویکردی اکادمیک به سراغ کمیک میرود، اینگونه نشان میدهد که کمیک هم مانند باقی مسائل اجتماعی، فرهنگی در خور مطالعه و پژوهش است. هدف نهایی او آن بود که به مردم بگوید کمیک هم فقط یک رسانه است که میتواند حاوی هرگونه پیامی باشد و اتفاقا از پتانسیلهایی برخوردار است که در باقی رسانهها دیده نمیشود.
وقتی کمیک نمیخوانم، خانه را جاروبرقی میکشم و به جان عنکبوتها میافتم. اینجا حشرات جدید زیاد میبینم. بعضی از آنها گاهی چنان عجیبند که خودم را در حال احساس ناکافی بودن دادن به حشرات پیدا میکنم و بعد ازشان معذرتخواهی میکنم. امروز اتاق وسطی را تمام میکنم و ایوان را میگذارم برای فردا. دو سال پیش همه جا را خوب تمیز کردم، جاهایی را جارو کشیدم که سالها دست نخورده بود و نسبت به آن موقع، تار عنکبوت کمتری بسته. عصر که میشود، با پدر و برادرم قصد قلعهپِشت میکنیم، یک هواخوری کوتاه قبل از آنکه هوا تاریک شود. این دو روز بیشتر درگیر خود خانه بودیم و جایی نرفتیم. بالا رفتن و پایین آمدن از کوه برایم سختتر از سالهای پیش است. مدت زیادی میشود که بیشتر وقتم را نشسته میگذرانم و تحرکم کم شده است. ورزش روزانهام را هم چند ماه پیش رها کردم، کنار باقی روتین روزانهای که برای خودم ساخته بودم. قدمهایم بسیار نامطمئن است و این اذیتم میکند. نه تنها از جهت روانی به آنها و خودم اعتماد ندارم، بلکه توان جسمیم هم کاهش پیدا کرده.
آن بالا هوا خیلی خوب است و آسمان آرام ارام رنگ غروب را از دست میدهد و تاریک میشود. باد بین برگ درختان سپیدار میپیچد و دو زاغی را میبینم که به دنبال هم تاب میخورند و دور میشوند. شاید دفعه بعد کتابم را آوردم این بالا خواندم. ایستادن آنجا روی صخرهها حس آزادی زیادی به رگهایم تزریق میکند. یکی از زاغی ها روی صخرهای کمی دورتر مینشیند و آواز میخواند. صدایش را دوست دارم. به او خیره میشوم؛ اما همین که متوجه میشود که متوجهاش هستم، سکوت میکند و کمی بعد میرود. زاغیها حیوانات بسیار باهوشی هستند، از معدودی که تست آینه را قبول میشوند و خودآگاهی دارند. کاش یکی از پرهایشان را به من میدادند.