امروز یک زاغی بیشتر ندیدم. الان که مینویسم، شب است و کنار کرسی نشستهام. اوشین از تلویزیون مکعبی اینجا پخش میشود و پدر و مادرم مانند هر شب آن را دنبال میکنند. خستهایم و هیچکس حوصله ندارد برود یک املت برای شام بزند. از صبح که بیدار شدیم منتظر مهمان بودیم و طولی هم نکشید که سیما و سعید آمدند، دختر و پسر خالهام. صبحانه را که خوردیم، وسط صحبتی که یادم نمیآید درباره چه بود، از بابا پرسیدم که چرا با وجود آنکه کمونیستها، سوسیالیستها و قشر روشنفکر جوان نقش مهمی در انقلاب داشتند، در نهایت مسیر انقلاب به سمت جمهوری اسلامی پیش رفت؟ بابا جوابم را داد و تقریبا قانع شدم؛ اما موضوع بحث به کل عوض شد و دیگر همه داشتند درباره زمان انقلاب و مسائل سیاسی صحبت میکردند. احساس کردم یک بمبی انداختهام وسط و خودم کنار کشیدهام.
کمی به ظهر مانده همگی از خانه بیرون زدیم و قصد چمندا (چمنداب) کردیم که خارج از محدوده روستا بود. اگر جاده خراب نبود، به دریاچه تار میرفتیم. با وجود آنکه آفتاب ظهر مستقیم میتابید، باد خنکی میوزید و مسیر رفت را خوشایند کرده بود. من همراه سیما و سعید رفتم، آن پشت نشسته بودم کنار ضبط بزرگ ماشین و موسیقی را تقریبا در بدنم حس میکردم. جاده خاکی و خراب بود و به آرامی پیش میرفتیم؛ اما آهنگها را دوست داشتم و دیدن حرکت درختان سپیدار و بوتهها در پس زمینه کوهها سرم را خوش کرده بود. انگار در یک سریال بودم و موسیقی متن برایم پخش میشد. به این فکر کردم که بودن کنار این جوانها روحیهام را بهتر میکند. قبلا با هم کوه رفته بودیم و دلم میخواست باز ادامه پیدا کند. سعید میگفت قصد دارد یک تلسکوپ بخرد که هنگام طبیعتگردی با خود ببرد. به این فکر کردم که وقتی نوجوان بودم چقدر دوست داشتم تلسکوپ داشته باشم. حالا حتی به آسمان نگاه نمیکردم، انگار خودم را از عمد محروم باشم. راستی چرا چیزهایی را که خوشحالم میکنند و من را شکل میدهند، رها میکنم؟
کنار جاده توقف کردیم و پیاده به سمت رودخانه رفتیم. این رودخانه از چشمهای در کوه و از پیوستن چند چشمه دیگر پر آب میشود و در وسط روستای هویر، به رودخانهی دیگری میپیوندد. این دو با هم رود بزرگتری را تشکیل میدهند که به دَلیچای (رود سرکش، رود سرگردان یا رود دیوانه) شناخته میشود. آب رودخانه سرد و شفاف بود و وقتی پاهایمان را در آن گذاشتیم، احساس کردم روحم شبیه رودخانه شد. سرسبزی آن ناحیه را بسیار دوست داشتم. وقتی پاهایم یخ میکرد، روی چمنها میپریدم و حس طبیعت زیر پایم لذتبخش بود. نور خورشید روی آب میدرخشید و سنجاقکها اطرافمان میچرخیدند. در همین احوالات بودم که آببازی شروع شد و پس از مقداری مقاومت، در نهایت همگی با لباسهایی خیس و خنک مقابل تفنگ آبپاش سعید تسلیم شدیم.
روی زمین دنبال پر زاغی میگشتم که دیدم سعید صدایم میکند و با دست به جایی پشت درختان اشاره میکند. از جایم دور شدم و به مسیر دستش خیره شدم؛ بخشی از کوه آتش گرفته بود. لکهی سیاه بزرگی روی کوه ایجاد شده بود که از آن دود سهمگینی بلند میشد و لبههای سرخش به سرعت گسترش مییافتند. آتش با باد شعلهور میشد و علفهای خشک را میبلعید. در مدت کوتاهی مساحت سوخته دو برابر شد. آنتن وجود نداشت تا به شورا خبر بدهیم. وسایل را جمع کردیم و به راه افتادیم تا زودتر در محدوده آنتن قرار بگیریم. آتشسوزی بزرگتر شده بود و دود خاکستری، مثل موجودی زنده در میان زمین سیاه میپیچید و بعد بالا میرفت. به گستره آتش خیره شده بودم و فکر میکردم: خانه را فراموش کن، کاش یک غول بودم که مسیر رودخانه را به سمت آتش تغییر میدادم. موسیقیای که پخش میشد، کاملا مناسب این بخش سریال بود. وحشتناک بود. داشتیم به نابودی طبیعت توسط آتشی که انسان به پا کرده بود، نگاه میکردیم. شانس اورده بودیم که باد آتش را به سمت بالای کوه میبرد، نه پایین که پر از دار و درخت و زمین کشاورزی بود. در آن صورت، متوقف کردنش غیرممکن میشد و حتی اگر آتش نشانی را خبر میکردند، قادر نبودند از این سمت رودخانه کاری بکنند. روستاییان تا غروب در حال خاموش کردن آتش با خاک بودند.
عصری داشتم با دخترخالهام آماده میشدم تا برای جمع کردن گل و گیاه یک چرخی در روستا بزنیم. روز چهارم پریودم بود و در حین صحبت حول همین موضوع، فهمیدم پرده بکارت برای او هنوز مسئله است. انتظارش را نداشتم او از این موضوع آگاهی نداشته باشد؛ چرا که ده سال از من بزرگتر است. برایش توضیح دادم آناتومی بدن زن چگونه است و چیزی به نام پرده به آن شکل که به ما گفتهاند، وجود ندارد. آسانترین راه ثابت کردن این ادعا، این است که اگر چنین پردهای وجود داشته باشد، ما چگونه پریود میشویم؟ این خون از کجا خارج میشود؟ او با هر جمله اذیت میشد و بیشتر میترسید، اطلاعات جدید بدنش را برایش نامطمئن کرده بود. برام ناراحتکننده بود که هنوز دختران و زنانی هستند که کمترین چیزی درباره بدن خود نمیدانند و از یاد گرفتن بدن خودشان هم واهمه دارند. فارغ از اینکه چه جنسیتی داریم، این بدن، اولین و آخرین خانه ما است، پس چه بهتر که آن را بشناسیم، ازش مراقب کنیم و بتوانیم در آن راحت باشیم. تا آخر شب توانستم با صحبت کردن و نشان دادن این تد*، نظرش را ملایمتر کنم. ابتدا قصد نداشتم این بخش را به پست اضافه کنم؛ اما فکر کردم حتی اگر باعث شود یک نفر هم تلاش کند درباره بدنش آگاهی بیشتری پیدا کند، باید آن را بنویسم.
* به دلایل نامعلوم، با گوشی موبایل نمیتوانم لینک اضافه کنم. لینک این سخنرانی را همینجوری میگذارم. کوتاه و مفید است و زیرنویس فارسی هم دارد.
https://youtu.be/1oNlTrLIjU4?feature=shared