امروز یک زاغی بیشتر ندی - در حال نوشتن این جمله بودم که سه زاغی با بال‌های کشیده سیاه و سفیدشان از بالای حیاط پرواز می‌کنند و بعد دوتای دیگر می‌روند بالای دکل مخابرات تپه رو به رو جا خوش می‌کنند. کم بعد صدای تق تق ایرانیت‌های شیروانی خانه همسایه در می‌آید و وقتی سر بر می‌گردانم، یک زاغی دیگر نیز آنجا می‌بینم. شش‌تا، شاید هم شش بار؟ در هر حال، به نظرم رکورد خوبی است. فکر می‌کنم یک سسک هم دیده‌ام؛ اما مطمئن نیستم از کدام نوع سسک است. ظاهرش ویژگی خاصی نداشت که راهنمای خوبی باشد، برای همین حدس می‌زنم سسک باغی بود، ساده و بسیار کوچک، کوچکتر از گنجشک. امروز عصر آسمان پر از ابرهای سفید است و دیدن پهنای آسمان خوشحالم می‌کند. همانطور که خورشید پایین می‌رود، هوا هم خنک‌تر می‌شود.
امروز از خانه بیرون نزدیم، همچنان درگیر تمیزکاری بودیم. تمام ایوان را جاروبرقی کشیدم، موکت‌ها را پهن و مرتب کردم، نمدها را آوردم و پشتی‌ها و... .بعد اتاق سمت راست را از فیلتر جاروبرقی گذراندم. آشپزخانه هنوز مانده. کاش یک غول بودم که می‌توانستم خانه را از جا بلند کنم و بتکانم و دوباره سرجایش بگذارم. هر بار که می‌آییم، اولش درگیر خانه می‌شویم تا تمیز و مرتبش کنیم. خانه قدیمی است، مال همه است و مال کسی نیست. در واقع، الان مال ننا محسوب می‌شود؛ اما خودش آنقدر پیر شده که دیگر نمی‌تواند اینجا زندگی کند. پسران و دخترانش هم آنقدر در این شرایط نیازمند پول هستند که پس از مرگ بابا کلاهی آن را می‌فروختند؛ اگر با این کار خانه تابستانی را که بتوانند سالی یک سفر بهش داشته باشند، از دست نمی‌دادند. پس خانه مال کسی نیست؛ و برای همین کسی آنقدر احساس مالکیت یا مسئولیت نمی‌کند که از حدی بیشتر به آن رسیدگی کند. هنوز هم به توافق نرسیده‌اند پس از مرگ ننا، چه بر سر خانه و زمین می‌آید.
با خودم فکر می‌کنم اینجوری که ما سه روز درگیر بودیم، حیف است که فقط یک هفته بمانیم. یک هفته دیگر هم لازم است تا تازه بتوان گفت استراحت کردیم و تازه شدیم! هرچند، اگر به من بود، تا زمستان همینجا می‌ماندم. دلم نمی‌خواهد به تهران برگردم، مگر برای سر زدن یا مدت کوتاهی. اگر بتوانم هری، گربه‌ام را با خودم بیاورم، بهتر هم می‌شود. هری را خانه تنها گذاشتیم و آمدیم. کتابی لطف کرد و قبول کرد یک روز در میان به او سر بزند و آب و غذایش را فراهم کند. امروز صبح که عکس و فیلم‌هایش را دیدم، بیش از پیش دلتنگش شدم. چنان به بودن هری عادت کرده‌ام که هربار از او دور می‌شوم، دائم انتظار دارم ببینمش. چیزی از گوشه چشم می‌بینم: هری است. صدایی می‌آید: حتما کار هری است. اما در واقع هری‌ای در کار نیست؛ گربه‌ام در خانه تنها نشسته و منتظر است بازگردیم.
همچنان کمیک خاطره می‌خوانم. خیلی مشتاقم بیشتر درباره‌شان صحبت کنم؛ ولی نه حالا و نه اینجا. هنوز همه‌اش را هضم نکرده‌ام و به علاوه، هر کدام لیاقت یک پست جداگانه دارند. خوشحالم که حالا می‌توانم به دیگران کمیک‌های خوبی پیشنهاد بدهم و یکی‌شان هم ایرانی است. تا قبل از این‌ها، بیشتر مانگا خوانده بودم و ژانرهای خیلی متفاوتی هم در تاریخچه‌ام نداشتم. حالا دارم ژانرهای متفاوت و روایت‌های دیگری را نیز تجربه می‌کنم.