یادم می‌آید چند وقت پیش گفتم که احساس می‌کنم هیچ برچسبی بهم نمی‌چسبد. انگار من ایستاده‌ام و هر کلمه‌ای تعریفم می‌کند، در فضایی بالای سرم معلق هستند. بیست و پنج سالگی هم همینطور است. بیست و پنج ساله؟ تجربه‌ی زیسته‌ام سنم را تایید نمی‌کند. دیشب درحالی خوابیدم که گریه کرده بودم. خشمگین و غمگین بودم. بیست و پنج در راه بود و فکر کردم چیزی در چنته ندارم. چه کاری کرده بودم تا حالا؟ چه دستاوردی داشتم؟ نیمی از دوستانم یا مهاجرت کرده‌اند و آدم‌های موفق هستند، یا دارند مهاجرت می‌کنند و نیمی دیگر اینجا مانده‌اند و موفق هستند. بعضی‌هایشان یک شغل مناسب دارند یا درآمد مناسب دارند. تعدادی مستقل شده‌اند و با زندگی خود پیش می‌روند. من چه؟ 

در زمینه هنر نسبت به این سال‌ها پیشرفت چندانی نداشته‌ام. دائم یک چیزی می‌گویم و یک کار دیگر می‌کنم. تحصیلات تکمیلی‌ام هم در ذهنم فقط هدر دادن وقت است و درجا زدن در محیطی که تو را نمی‌پذیرد؛ هرچند که برایش تلاشم را کردم و نمره‌هایم همانطور که هدف‌گذاری کردم، بالای هجده شدند. حالا نوبت پایان‌نامه است که کمترین تمایلی به نوشتنش ندارم. رابطه‌ام هم به جایی نرسیده و مدت‌ها پیش تمام شده است. تاثیراتش وخیم‌تر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم. از طرف دیگر، کار هم ندارم. بله، دورکاری کردم، آموزش دادم و هر سفارش و کار گرافیکی دیگری که دستم می‌رسد؛ ولی هنوز مانده تا از پس خودم بر بیایم. پدر و مادرم را هم مفتخر نکرده‌ام. چیزی ندارم که به آن افتخار کنند و پاسخ زحمت‌هایشان باشد. بدتر از همه، داستانم را هم رها کرده‌ام. 

همین بودم، مجموعه‌ای بی‌شمار از چیزهایی که نیمه‌کاره بودند. شب را ته چاه گذراندم. ته چاه ناراضی بودن از خودم و ناامید بودن از آینده‌ای که بهتر از این باشد. تبدیل به سفید چاله شده بودم، درون فقط تاریکی وجود داشت. خودم را با باقی دوستان کمیک آرتیست مقایسه کردم که چه شرایطی داشتند، خیلی بهتر از من هستند و لیاقتش را هم دارند. من ارزشش را ندارم. چیزهای خوب برای کسانی است که تلاش می‌کنند. من که کاری نمی‌کنم، وقتم را هدر می‌دهم و از مشکلاتم فرار می‌کنم. بیست و پنج سالگی به زودی به من می‌رسد و دیگر به بیست و چند بر نمی‌گردم، حتی اگر به نظرم همه این سال‌ها را زندگی نکرده باشم. در حالی که دائم از خودم می‌پرسیدم چرا نخواست که دیگر با من باشد، خوابم برد.

امروز با سردرد از خواب بیدار می‌شوم. صبحانه را در ایوان می‌خوریم و بعد کمیک خاطره‌ای را که می‌خواندم، تمام می‌کنم. مغزم تبدیل به یک مشت خط‌خطی شده و حوصله هیچ چیزی را ندارم. دیشب مثل شب اول، مورچه‌های بالدار حمله کردند و همه‌ی ایوان پر از جسد آنهاست که باید دوباره جارو بکشم اما هیچ دلم نمی‌خواهد از روی این مبل قدیمی بلند شوم که یادم نمی‌آید از خانه کدام یکی از عمو یا عمه‌ها به اینجا آورده شده. تلفنم زنگ می‌خورد و شماره را نمی‌شناسم. به ایوان می‌روم تا در خلوت بیشتری صحبت کنم. در چند دقیقه آینده خبری به من داده می‌شود که نگاهم به کل سال پیش رویم را زیر و رو می‌کند. 

هنوز نمی‌توانم از همه ماجرا صحبت کنم. چند وقت پیش برای یک چیزی اقدام کرده بودم که مطمئن بودم محال است برایش انتخاب شوم. شرکت کرده بودم که فقط شرکت کرده باشم و بعدا حسرتش را نخورم که نکردم. حتی منتظر جوابش هم نبودم. به اندازه کافی برایش خوب نبودم. چرا باید شانسی می‌داشتم وقتی این همه شرکت‌کننده بود که می‌شناختم و از من بهتر بودند؟ حالا کسی که پشت خط است دارد از من می‌پرسد اگر شرایطش را دارم، حاضرم یکسال خودم را درگیرش کنم؟ این یعنی من قبول شده‌ام. انتخاب شده‌ام. این فرصت را پیدا کرده‌ام که از این موقعیت تکرار نشدنی استفاده کنم. من! همین من! این وضعیت در ذهنم بسیار خنده‌دار به نظر می‌رسد. اگر کسی پشت خط نبود، قطعا به زمانسنجی این دنیا می‌خندیدم. قلبم از هیجان دیگر در سینه‌ام نمی‌تپد و نمی‌دانم چطور جواب می‌دهم. تلفن را قطع می‌کنم و سریع به داخل می‌دوم تا خبر را به خانواده بدهم. امروز خوش‌شانس‌ترین هستم. دو زاغی دیده‌ام و احتمالا یک عقاب طلایی.