But even then, we wished for tomorrow.

همه‌ی آدم‌ها در نهایت دنبال اطمینان خاطر می‌گردن. دنبال یه چیزی که مطمئن شون کنه تصمیم شون درسته. چیزی که بهشون بگه اشکال نداره اگر دستت به جایی نمیرسه، اگر کاری از دستت بر نمیاد، با این حال می‌تونی یه کاری کنی. چیزی که بهشون بگه فردا روز بهتری خواهد بود. که زندگی بیهوده نیست. حتی اگر بدونن، حتی اگر نخوان که این رو بشنون، باز دنبال چیزی می‌گردن تا بار زندگی رو راحت تر حمل کنن. 



* عنوان از Dark night - eve

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۱۸ فروردين ۰۰

    I can't remember a single role I was suited for.

    به جهانی بدون مرز فکر می‌کنم.

    .

    مدتیه که متوجه شدم حتی وقت‌هایی که فکر می‌کنم ایده‌ی جدید دارم، ندارم. یادم میاد که همین ایده‌ها رو چند سال پیش هم داشتم یا به همون‌ها مربوط اند. در واقع به چیز جدیدی فکر نمی‌کنم، وقتی برای چیزی جست و جو می‌کنم، جواب‌هام حول همون چیزی میگرده که قبلا هم می‌خواستم و فراموش شون کردم. این‌ها همون هان، همون هایین که گذشته دنبال شون می‌گشتم یا برام سوال بودن و خودآگاه و ناخودآگاه دنبال همون ها می گردم. فکر می کنم که فهمیدم دنبال چی می گردم و فکر می کنم که پیداش کردم. حالا باید به سمتش برم.

    .

    دیروز قرار گذاشتیم گالری بریم. توی راه رفت به How to eat life از eve گوش می دادم و از فضای سبز و درخت های چنار اتوبان حقانی زیر نور خورشید عصر لذت می بردم. اینا رو نوشتم در حالی که جلوی یه خونه نشسته بودم منتظر آمایا تا بیاد بریم دم گالری هنری ای که فراموش کرده بودیم دوشنبه ها تعطیله. لول

    سه تا گالری رفتیم اما فقط یکی شون باز بود، گالری این/جا برای نمایشگاه گروهی "نگاهِ او: نقاش" کار یکی از استادهام هم توش بود. کارهای کمی داشت و گالری کوچیکی هم بود اما سر جمع محیط جالبی داشت. اما در مورد کارها، بعضی جای تامل داشتن و بقیه رو از دم مسخره کردیم. بعضی کارها در حدی بودن که اگر به استادهای دانشگاه نشون میدادم شون تحقیر و خرد و خاکشیرم می کردن، اما اونجا بودن، روی دیوار یه گالری. بعضی کارهایی که تمرین های ترم 6 من ازشون بهتر بودن. اما تمرین من اینجا توی پوشه است و کار اون فرد روی دیوار. و باعث شد یه مدتی به این فکر کنیم که دقیقا کدوم نقطه است که هنرمند حساب میشی و می تونی کار خودت رو بکنی و به خاطرش توجه دریافت کنی. 

    توی اسنپ که نشسته بودیم تا برسیم گالری بعدی، بهش گفتم جز درس نقد تطبیقی که عمیقا ازش لذت می برم، دانشگاه این ترم چیزی نداره بهم یاد بده. کارم باهاش تموم شده ولی کار دانشگاه با من نه. و حتی با این هم مشکلی ندارم، مسئله اینه که حتی نمیذاره کاری که دوست دارم رو انجام بدم. دارم فکر می کنم این ترم آخر یه چیز مناسبی آماده کنم و زودتر دفاع کنم و به کاری که دوست دارم برسم. آمایا هم گفت که احتمالا همه ی بچه ها این ترم این حس رو دارن. 

    چندتا از کارهایی که خوشم اومد اینجا میذارم اما جدی بهتون میگم که اگر میرید گالری، جوگیر نشید که هرچی که اونجا هست خوبه. من دیگه مخاطب عام نیستم، مخاطب خاصم و میتونم ببینم این رو توی این مرحله اما شماهام اگر دید تخصصی ندارید، تحت تاثیر اسم و این ها قرار نگیرید. هنرمند بعد از خلق اثر هنری مرده است، برداشت خودتون رو داشته باشید. کاری خوب نیست، نیست. گاها حتی هنرمند توی استیتمنتش چیزی رو عنوان می کنه که به نظرت جالب توجه میاد اما اصلا توی کارش دیده نمیشه و فقط برای خود اون هنرمند معنی داره که میتونست حتی به طریق بهتری بیان بشه. هنر مدرن یعنی منِ مخاطب میگم اثر هنری چیه. بگذریم.

     

    این/جا - "نگاهِ او: نقاش"

    این نمایش مربوط به تصویری از احوالات هنرمند نقاش است. آن چیزی که نقاش بدون تعیین و تصمیم قبلی و به دلیل احوالات شخصی آن را کشیده است. 

    این نقاشی می تواند برای امسال و یا سال های پیش باشد. اما چیزی که در توضیح اثر خواهد آمد، داستانی چند خطی درباره ی اثر و احوالات آن به قلم خود نقاش است. این که آن روزی که اثر و ایده ی آن ثبت شد، او به چه چیز نگاه می کرد. بخشی از آشپرخانه/گوشه ای از اتاق خواب/جای خالی کسی و یا حتی کسی...

    نگاهِ او/نقاش، همیشه آن چه قابل است را نمی کشد. نه اینکه آن چه می کشد قابل نیست، منظور همان "دور و بر" است، گوشه ها و کنارها، حوالی، اطراف، تدویرِ دم دست. آن چه شاید به دیدارِ دیگران ساده و گذری در نظر آید، اما در آن چیزی یا کسی همواره زندگی می کند. کسی، خاطره ای، وصلی، تنی، حال و احوالی شاید و گاه نوری که دقیقه ای بود و رفت. 

    همه این ها آن "کشیدن" را درخور می کند تا نمایشی ساخته شود.

     

     

     

     

     

     

     

     

    یک سال و خرده ای از آخرین باری که کلیسای سرکیس مقدس رفته بودم می گذشت. نزدیک بودیم و پیاده تا اونجا رفتیم اما به خاطر قرمز شدن وضعیت کرونایی تهران بسته بود. اینجا یکی از اولین جاهاییه که وقتی این اوضاع تموم شد میرم. 

    گالری بعدی بسته بود و پیاده تا انقلاب رفتیم. از آخرین باری که توی خیابون انقلاب پا میذاشتم هم همونقدر می گذشت. فکر می کردم زمانی خیابون انقلاب برام نوستالژی بشه اما نه توی مدت یک ساله و در حالی که توی خونه ام نشستم. هیچ وقت هم فکر نمی کردم تقویم رو میزی بشه از ملزمات هرروزه ام و این چند وقتی که تقویم نداشتم بهم سخت بگذره و نفهمم دارم چیکار می کنم. لول تقویم رو میزی مناسب خریدم، آمایا بهم دفترچه ی "گربه، عزیزِ بی دلیل" رو هدیه داد و بعد توی دورِ برگشتِ انقلاب به سمت تاتر شهر، توی نشر کتاب اسم توی قسمت کتاب کودک وایسادیم و چندتا کتاب کودک ورق زدیم و خوندیم. بهش "پاندورا و پرنده" رو نشون دادم-که دو سال پیش از همونجا خریده بودم- و یه کتاب کودک جدید به خودم هدیه دادم، "گلی به رنگ خورشید". از اونجایی که برگه های دفتر بوژوم هم رو به اتمام بود، یکی دیگه از همون مدل خریدم تا مثل تقویم لنگش نمونم. مارکش پیل ئه، اگر دوست داشتید بوژو داشته باشید، پیشنهاد می کنم. 

     

    الان - بعدی (که برای این هم یه چیزی توی اون دایره می چسبونم.)

     

    موقع برگشت دیگه ساعت هشت بود. توی راه به Dramaturgy* از eve گوش میدادم و از شیشه پنجره به رنگ های آبی که به غلیظ و تیره تر می شدن نگاه می کردم. احساس سرخوشی می کردم و دلم می خواست همراه آهنگ برقصم اما توی ماشین نمیشد. 

    .

    شبش در حالی که گوشی ها روی گوشم فرو کرده بودم تا چیزی نشنوم و اشک هام بی اختیار میومدن و ذهنم به خاطر کم خوابی از دستم رفته بود، آروم نفس می کشیدم تا هق هق نکنم، به اون موقع فکر کردم که به لئو پیام دادم. لئو بهم گفت می تونم هرموقع چیزها از حد تحمل خارج شدن برم اونجا. دوست ندارم فرار کنم، دیگه نمی خوام فرار کنم و می خوام چیزها رو با روال طبیعی شون تجربه کنم اما فکرش حس خوبی بهم داد؛ جایی توی این شهر، توی این دنیا هست که وقتی خیلی سنگین شد، می تونم برم اونجا و حتی برای چند ساعت همه چی رو کنار بذارم. شاید زمانی پیش نیاد که بخوام چنین کاری کنم، اما حتی فکر اینکه جایی برای رفتن هست، باعث میشه بیشتر تاب بیارم. 



    * عنوان متن از همین آهنگه. 


    +اسم وبلاگ عوض شد. هر سری میبینمش به این کاری که کردم نیشخند میزنم. :دی

    ++ پریروز: نمیدونم چه خبطی ازم سر زده که خدایان ازم شاکی اند ولی خواب دیدم پوسایدن(خدای دریاهای یونان باستان) دنبالمه مجازاتم کنه. لول

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۷ فروردين ۰۰

    Be Art

    غم احمق می کنه و خشم احمق تر.

    .

    من زمان رو صفر کردم تا تو بتونی با آسودگی کارت رو انجام بدی... .

    .

    توی زندگیم همیشه این احساس رو داشتم که همه چی یه پیش درآمد برای تراژدیه. 

    .

    داشتم به صحبت های اون یکی استاد موردعلاقه ام توی درس نقد تطبیقی شرق و غرب(فلسفه و زیبایی شناسی، بالاخره!) فکر می کردم. اینکه چطور تفکر ما در مورد جایگاه هنرمند در شرق همچنان اون تقدس خودش رو حفظ کرده و همیشه جایگاه بالایی دیده میشه، جایی که ما هیچ وقت بهش دست پیدا نمی کنیم و به دیدگاه مردم توی دوران پیشا فلسفی(دوران باستان) از هنر و هنرمند توی غرب بسیار نزدیکه. در واقع این معنوی بودن و از دنیای دیگه/بالا اومدن هنر و الهام هنرمند با اومدن فلسفه از بین میره(افلاطون که رسما ما رو انداخت بیرون از آرمانشهرش. مرد، ما رو دور ننداز، اونقدرا هم به درد نخور نیستیم. لول (شوخی می کنم، اگر نمی دونید پشت این کار افلاطون هم فلسفه هست، شاید یه موقع اومدم تعریف کردم چون بسیار جالبه برام این مبحث.)) ولی توی شرق خودش رو حفظ می کنه. به این فکر کردم که چقدر در مورد خودم صدق می کنه، که چطور حتی توی درباره من نوشتم: "هنرمند بشم" و خودم رو هنرمند نمی دونم. و باز میشه بسطش داد به چیزهای دیگه.

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰

    Chains, Snow and Blood



    آنیتا و آرتمیس.
    حقیقتا که بخشی از روح من اند.
    هیچ چیز توی آرت و نوشته های من بی دلیل نیست.



    این ها رو برای مِه فرستاده بودم و اون هم شروع کرد به جزئیات دقت کردن و برای هر کدوم شون دنبال دلیل می گشت. نمی تونستم چیزی بهش بگم چون اسپویل می شد اما حس خیلی خوبی داشت. حس اینکه یه طراحی/نقاشی انجام بدی و بیننده توی دقت کنه و اونقدر کنجکاو باشه که سوال بپرسه و نظر بده. با خودم میگفتم آه؟ پس چنین حسیه؟ آیا روزی می تونم چیزی خلق کنم که حداقل ده نفر دنبال فهمیدن معنای پشتش باشن و براش نظر بدن؟ اوه، من دارم برای رسیدن اون روز می سوزم. 
  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۱۲ فروردين ۰۰

    .

    Are you still my family...?


    I ask myself again and again.

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۶ فروردين ۰۰

    .

    I hear someone shouting my name; As you wish, you can be free.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۳ فروردين ۰۰

    Memorial

     
     
    Lacie's Melody
     
     
     
    Statice: Something that never changes; Remembrance; A flower to put on the graves.
     
    Memorial: Something that reminds people of someone who has died. 
     
     
     
    Now it's hung on my wall.
    "Forevermore"
  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۹ اسفند ۹۹

    .

    امروز هوا اونقدر گرفته، آلوده، مهی بود که هر لحظه منتظر بودم یه اتفاق مهیب بیفته و پایان سال با پایان دنیا برابر بشه. کوه هایی که تهران وسطشون قرار گرفته از هیچ کجا معلوم نبودن، به اضافه ی ترافیک سنگینی که هر لحظه به سردردم اضافه می کرد. انگار توی یه لایه رقیق سفید رنگ راه می رفتی و ساختمون ها محو تر و محو تر میشدن. 

    .

    ایده های جدید همیشه وقتی وقتش رو ندارم سراغم میان. 
    .

    امشب این تحلیل درس تجزیه و تحلیل آثار سانه ی معاصر رو تموم می کنم و تحویل استاد میدم با اینکه گفت تا آخر اسفند وقت اضافه شده. دیگه چیزی از کارم نمونده و عقب انداختنش بیهوده است. این دو سه روز در طی جزوه نوشتن، گشتن بین آثار مختلف و خوندن درباره هنرمندها خیلی لذت بردم و زمان خوبی بهم گذشت. امروز هم از صبح در طول نوشتن تکلیف هاش سفر جذابی داشتم؛ چیزهای جدیدی یاد گرفتم و با آدم های تاثیرگذاری از این سر تا اون سر دنیا آشنا شدم. دیگه چی می خوام؟ هیچی جز اینکه یکی دو بند دیگه هم بنویسم و کار رو تموم کنم. :>

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

    .

    What is your salvation?

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲۳ اسفند ۹۹

    قهرمان

    وقتی یه کتاب/مانگا می خونی یا یه فیلم/سریال/انیمه/انیمیشن می بینی، اتفاقات خیلی پر سرو صدا تر از چیزی هستن که در واقعیت می بینی. وقتی کسی عملی قهرمانانه انجام میده، پر از زرق و برق و دود و توجه اطرافیانه و سرو صدایی که انگار همیشه همراه قهرمان داستانه. اما توی زندگی واقعی، همه چیز بی صدا تر و بی اهمیت تر از چیزی که هست به نظر میاد و عکسش. ممکنه کاری که برای تو تلاش زیادی برده باشه، به چشم کسی دیده نشه. ممکنه چندسال با چیزی جنگیده باشی اما جز تعدادی محدود چیزی ازش ندونن. هیچ شیپوری نیست، هیچ صحنه ی نبرد عظیمی نیست، خبری از سلاح های عظیم جنگی نیست، و نه خبری از کسی برات هورا بکشه. فقط تو بودی که بی صدا می جنگیدی. قهرمان های واقعی این دنیا اغلب همون هایی هستن که تیتر خبرها نمی شن. "تو قهرمان هستی." و هیچ کس دیگه ای این رو درباره ی تو نمی دونه. برای همینه که باید مدام به خودت یادآوریش کنی. 


    امروز وقتی سعید رو بعد از حدود سه سال دیدم چنین چیزهایی توی ذهنم بود. مامان گفت: "خیلی شکسته شده بود، نه؟" و نمی دونستم چطور باید جواب واضح این سوال رو برای جوون بیست و هفت ساله ای بدم که بیشتر از یک سال و بدون اینکه کسی جز خانواده ی خودش بدونه با سرطان جنگیده بود و بهش پیروز شده بود. همه ی اون موهای سفید بین موهای سر و ریش سیاهش که سنش رو دست کم ده سال بیشتر می کرد و از دست دادن وزنی که انگار همین یه لایه هم به سختی روی بدنش باقی مونده. وقتی ماسکش رو پایین داد و در حین صحبت به چشم هاش نگاه کردم، دیگه کمترین شباهتی به سعیدی که توی ذهنم می دیدم داشت. ناراحت بودم، خیلی ناراحت، اما حس قوی ای ازش دریافت می کردم. حسی که از کسی که برای زندگیش جنگیده می گیری. 


    اگر از سعید فقط یه خاطره داشته باشم، مال زمانیه که شش تا هشت ساله بودم و من رو جلوی دوچرخه اش می نشوند و توی کوچه های اطراف خونه شون سواری می کردیم. شاید باز بگذره و تا چند سال دیگه هم سعید رو نبینم، اما امیدوارم، امیدوارم که سال های طولانی ای از امروز بگذره و وقتی سعید رو می بینم، امروز یه خاطره ی دور باشه از زمانی که زندگی بهتر شده بود... . می تونم این آرزو رو داشته باشم، مگه نه؟

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۲ اسفند ۹۹
    آرشیو مطالب