غم احمق می کنه و خشم احمق تر.

.

من زمان رو صفر کردم تا تو بتونی با آسودگی کارت رو انجام بدی... .

.

توی زندگیم همیشه این احساس رو داشتم که همه چی یه پیش درآمد برای تراژدیه. 

.

داشتم به صحبت های اون یکی استاد موردعلاقه ام توی درس نقد تطبیقی شرق و غرب(فلسفه و زیبایی شناسی، بالاخره!) فکر می کردم. اینکه چطور تفکر ما در مورد جایگاه هنرمند در شرق همچنان اون تقدس خودش رو حفظ کرده و همیشه جایگاه بالایی دیده میشه، جایی که ما هیچ وقت بهش دست پیدا نمی کنیم و به دیدگاه مردم توی دوران پیشا فلسفی(دوران باستان) از هنر و هنرمند توی غرب بسیار نزدیکه. در واقع این معنوی بودن و از دنیای دیگه/بالا اومدن هنر و الهام هنرمند با اومدن فلسفه از بین میره(افلاطون که رسما ما رو انداخت بیرون از آرمانشهرش. مرد، ما رو دور ننداز، اونقدرا هم به درد نخور نیستیم. لول (شوخی می کنم، اگر نمی دونید پشت این کار افلاطون هم فلسفه هست، شاید یه موقع اومدم تعریف کردم چون بسیار جالبه برام این مبحث.)) ولی توی شرق خودش رو حفظ می کنه. به این فکر کردم که چقدر در مورد خودم صدق می کنه، که چطور حتی توی درباره من نوشتم: "هنرمند بشم" و خودم رو هنرمند نمی دونم. و باز میشه بسطش داد به چیزهای دیگه.