به جهانی بدون مرز فکر میکنم.
.
مدتیه که متوجه شدم حتی وقتهایی که فکر میکنم ایدهی جدید دارم، ندارم. یادم میاد که همین ایدهها رو چند سال پیش هم داشتم یا به همونها مربوط اند. در واقع به چیز جدیدی فکر نمیکنم، وقتی برای چیزی جست و جو میکنم، جوابهام حول همون چیزی میگرده که قبلا هم میخواستم و فراموش شون کردم. اینها همون هان، همون هایین که گذشته دنبال شون میگشتم یا برام سوال بودن و خودآگاه و ناخودآگاه دنبال همون ها می گردم. فکر می کنم که فهمیدم دنبال چی می گردم و فکر می کنم که پیداش کردم. حالا باید به سمتش برم.
.
دیروز قرار گذاشتیم گالری بریم. توی راه رفت به How to eat life از eve گوش می دادم و از فضای سبز و درخت های چنار اتوبان حقانی زیر نور خورشید عصر لذت می بردم. اینا رو نوشتم در حالی که جلوی یه خونه نشسته بودم منتظر آمایا تا بیاد بریم دم گالری هنری ای که فراموش کرده بودیم دوشنبه ها تعطیله. لول
سه تا گالری رفتیم اما فقط یکی شون باز بود، گالری این/جا برای نمایشگاه گروهی "نگاهِ او: نقاش" کار یکی از استادهام هم توش بود. کارهای کمی داشت و گالری کوچیکی هم بود اما سر جمع محیط جالبی داشت. اما در مورد کارها، بعضی جای تامل داشتن و بقیه رو از دم مسخره کردیم. بعضی کارها در حدی بودن که اگر به استادهای دانشگاه نشون میدادم شون تحقیر و خرد و خاکشیرم می کردن، اما اونجا بودن، روی دیوار یه گالری. بعضی کارهایی که تمرین های ترم 6 من ازشون بهتر بودن. اما تمرین من اینجا توی پوشه است و کار اون فرد روی دیوار. و باعث شد یه مدتی به این فکر کنیم که دقیقا کدوم نقطه است که هنرمند حساب میشی و می تونی کار خودت رو بکنی و به خاطرش توجه دریافت کنی.
توی اسنپ که نشسته بودیم تا برسیم گالری بعدی، بهش گفتم جز درس نقد تطبیقی که عمیقا ازش لذت می برم، دانشگاه این ترم چیزی نداره بهم یاد بده. کارم باهاش تموم شده ولی کار دانشگاه با من نه. و حتی با این هم مشکلی ندارم، مسئله اینه که حتی نمیذاره کاری که دوست دارم رو انجام بدم. دارم فکر می کنم این ترم آخر یه چیز مناسبی آماده کنم و زودتر دفاع کنم و به کاری که دوست دارم برسم. آمایا هم گفت که احتمالا همه ی بچه ها این ترم این حس رو دارن.
چندتا از کارهایی که خوشم اومد اینجا میذارم اما جدی بهتون میگم که اگر میرید گالری، جوگیر نشید که هرچی که اونجا هست خوبه. من دیگه مخاطب عام نیستم، مخاطب خاصم و میتونم ببینم این رو توی این مرحله اما شماهام اگر دید تخصصی ندارید، تحت تاثیر اسم و این ها قرار نگیرید. هنرمند بعد از خلق اثر هنری مرده است، برداشت خودتون رو داشته باشید. کاری خوب نیست، نیست. گاها حتی هنرمند توی استیتمنتش چیزی رو عنوان می کنه که به نظرت جالب توجه میاد اما اصلا توی کارش دیده نمیشه و فقط برای خود اون هنرمند معنی داره که میتونست حتی به طریق بهتری بیان بشه. هنر مدرن یعنی منِ مخاطب میگم اثر هنری چیه. بگذریم.
این/جا - "نگاهِ او: نقاش"
این نمایش مربوط به تصویری از احوالات هنرمند نقاش است. آن چیزی که نقاش بدون تعیین و تصمیم قبلی و به دلیل احوالات شخصی آن را کشیده است.
این نقاشی می تواند برای امسال و یا سال های پیش باشد. اما چیزی که در توضیح اثر خواهد آمد، داستانی چند خطی درباره ی اثر و احوالات آن به قلم خود نقاش است. این که آن روزی که اثر و ایده ی آن ثبت شد، او به چه چیز نگاه می کرد. بخشی از آشپرخانه/گوشه ای از اتاق خواب/جای خالی کسی و یا حتی کسی...
نگاهِ او/نقاش، همیشه آن چه قابل است را نمی کشد. نه اینکه آن چه می کشد قابل نیست، منظور همان "دور و بر" است، گوشه ها و کنارها، حوالی، اطراف، تدویرِ دم دست. آن چه شاید به دیدارِ دیگران ساده و گذری در نظر آید، اما در آن چیزی یا کسی همواره زندگی می کند. کسی، خاطره ای، وصلی، تنی، حال و احوالی شاید و گاه نوری که دقیقه ای بود و رفت.
همه این ها آن "کشیدن" را درخور می کند تا نمایشی ساخته شود.
یک سال و خرده ای از آخرین باری که کلیسای سرکیس مقدس رفته بودم می گذشت. نزدیک بودیم و پیاده تا اونجا رفتیم اما به خاطر قرمز شدن وضعیت کرونایی تهران بسته بود. اینجا یکی از اولین جاهاییه که وقتی این اوضاع تموم شد میرم.
گالری بعدی بسته بود و پیاده تا انقلاب رفتیم. از آخرین باری که توی خیابون انقلاب پا میذاشتم هم همونقدر می گذشت. فکر می کردم زمانی خیابون انقلاب برام نوستالژی بشه اما نه توی مدت یک ساله و در حالی که توی خونه ام نشستم. هیچ وقت هم فکر نمی کردم تقویم رو میزی بشه از ملزمات هرروزه ام و این چند وقتی که تقویم نداشتم بهم سخت بگذره و نفهمم دارم چیکار می کنم. لول تقویم رو میزی مناسب خریدم، آمایا بهم دفترچه ی "گربه، عزیزِ بی دلیل" رو هدیه داد و بعد توی دورِ برگشتِ انقلاب به سمت تاتر شهر، توی نشر کتاب اسم توی قسمت کتاب کودک وایسادیم و چندتا کتاب کودک ورق زدیم و خوندیم. بهش "پاندورا و پرنده" رو نشون دادم-که دو سال پیش از همونجا خریده بودم- و یه کتاب کودک جدید به خودم هدیه دادم، "گلی به رنگ خورشید". از اونجایی که برگه های دفتر بوژوم هم رو به اتمام بود، یکی دیگه از همون مدل خریدم تا مثل تقویم لنگش نمونم. مارکش پیل ئه، اگر دوست داشتید بوژو داشته باشید، پیشنهاد می کنم.
الان - بعدی (که برای این هم یه چیزی توی اون دایره می چسبونم.)
موقع برگشت دیگه ساعت هشت بود. توی راه به Dramaturgy* از eve گوش میدادم و از شیشه پنجره به رنگ های آبی که به غلیظ و تیره تر می شدن نگاه می کردم. احساس سرخوشی می کردم و دلم می خواست همراه آهنگ برقصم اما توی ماشین نمیشد.
.
شبش در حالی که گوشی ها روی گوشم فرو کرده بودم تا چیزی نشنوم و اشک هام بی اختیار میومدن و ذهنم به خاطر کم خوابی از دستم رفته بود، آروم نفس می کشیدم تا هق هق نکنم، به اون موقع فکر کردم که به لئو پیام دادم. لئو بهم گفت می تونم هرموقع چیزها از حد تحمل خارج شدن برم اونجا. دوست ندارم فرار کنم، دیگه نمی خوام فرار کنم و می خوام چیزها رو با روال طبیعی شون تجربه کنم اما فکرش حس خوبی بهم داد؛ جایی توی این شهر، توی این دنیا هست که وقتی خیلی سنگین شد، می تونم برم اونجا و حتی برای چند ساعت همه چی رو کنار بذارم. شاید زمانی پیش نیاد که بخوام چنین کاری کنم، اما حتی فکر اینکه جایی برای رفتن هست، باعث میشه بیشتر تاب بیارم.
* عنوان متن از همین آهنگه.
+اسم وبلاگ عوض شد. هر سری میبینمش به این کاری که کردم نیشخند میزنم. :دی
++ پریروز: نمیدونم چه خبطی ازم سر زده که خدایان ازم شاکی اند ولی خواب دیدم پوسایدن(خدای دریاهای یونان باستان) دنبالمه مجازاتم کنه. لول