Statice & Black rose

Two people better than one person, you said.

And now you’re just a stray cat I talk to, time to time.

.

یادم نمیره که خواب معشوق مرده ام رو دیدم. اون به خاطر من مرد و خودمو دیدم که دارم روی دست توی بغلم با خودم می برمش. 

.

I remember when we used to practice how to dance waltz alone in order to dance together one day. And one day never came.

.

“My friend and equal”

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۲ اسفند ۹۹

    .

    این روزها هر موقع به خودم میام میبینم وسط کارم رها کردم؛ حواسم سر جاش نیست. همه ی تقصیرها هم گردن دغدغه های زیاد نیست، مقداریش هم گردن جون موچیزوکیِ پلیده. 

    .

    یک موقع هایی هم هست که ارتباط با یکی تبدیل به "سر و کله زدن" میشه و چقدر انرژی بره اگر شرایطش نباشه که اون ارتباط رو قطع کنی. 

    .

    امروز صبح خوشحال کننده ترین خبر این ماه رو شنیدم. چقدر دوست دارم دفعه ی بعد سدریک با خبرِ پذیرفته شدنش توی یه دانشگاه خارج از کشور خوشحالم کنه. بهش ایمان دارم، می دونم که سال بعد دیگه درگیر کاری های ویزاشه. 

    .

    خوشحال کننده ترین خبر ماه پیش هم مال ملودی بود، اون روزی از خواب بیدار شدم و از فکر اینکه تغییر کرده لبخند روی لبم نشست. 

    .

    انگار یک جور ویژگی ای دارم که باعث میشه اعتماد کردن بهم راحت باشه؟ انسان رازنگهداری به نظر می رسم؟ تا حالا دو بار بهم وصیت شده، یک بار هم جای نگه داری وصیت نامه رو بهم سپردن و مدتی پیش کسی کفن و باقی وسایل همراهش رو داد دستم که مخفیش کنم تا وقتی زمانش برسه. بهم گفته بود میخواد وصیتش رو هم براش بنویسم اما شرایطش پیش نیومد که تنها باشیم. 

    اون روز برای همه میرسه، برای من هم نه خیلی دیرتر از بقیه، اما با این وجود نمیتونی ناراحتیِ توی قلبت رو از اینکه قراره زنده باشی و کسی که دوستش داری نباشه انکار کنی. و شاید مثل اون روزی خوشحالی رو هم اونجا پیدا کنی؟

    .

    لحن صحبت کردن با خودت چیزیه که واقعا اهمیت داره. 



    +خبر های خوب امروز زیادتر شدن و واقعا یه نقطه ی شاد رو میتونم اونجا ببینم، اون نقطه ی شاد که میبینی کسایی که می شناسی اتفاق های قشنگی براشون میفته، میتونی یه کم تکیه بدی به صندلی و با فکر کردن بهشون لبخند بزنی. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹

    آینه

    به بدنش در احاطه ی خالی نگاه کرد، به پوست سفیدش، به استخوان های دنده اش که می شد بشمری شون، به قفس سینه اش که با هر دم و باز دم بالا و پایین می رفت . دستش رو روی بدن برهنه اش کشید و زنده بودنش رو احساس کرد. یک دستش رو روی پهلوش گذاشت و دست دیگه رو روی سینه اش، جایی که فکر می کرد قلبش باید باشه و تپش های نامنظمش رو شمرد. دوباره سرش رو بلند کرد و به چشم هاش خیره شد که حالا بین موهای سیاه خیسش قرار داشتن. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹

    rewind:

    دارم به خاکستر آتش آبی سرد شده بینمون نگاه می‌کنم.

    تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که انسانم و هیچ کدوم از این لیبل‌ها قرار نیست تفاوتی در من و زندگیم ایجاد کنن. 

    .

    یک جایی هست که باید متوجه باشی نه تنها نباید برات اهمیتی داشته باشه، بلکه بهت ربطی هم نداره.

    .

    “او جستجوهای زیادی برای رسیدن به سبک شخصی اش انجام داد.“

    .

    من میخوام تجربه کنم. میخوام زندگی کنم.

    .

    جان اسنو و آشیتاکا دوتا از شخصیت‌های رواداری اند که می‌شناسم.

    .

    I’m literally fine with doing nothing.

    .

    Work Work Work

    Work Work Work

    Work Work Work

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۹

    .

    فکر کردم دیشب کارم تموم شده و می تونم از امروز به بعد منتظر دیدن نتیجه این یکی باشم اما انگار که باید کلی اصلاح انجام بدم و دوباره امتحان کنم. خسته ام، کارهای دیگه هم هست که دائم باید بازبینی و اصلاح بشن؛ برای موضوع کارگاه های ترم آخر دانشگاه ایده ای ندارم و استرسی که می کشم خسته ترم می کنه. وقتی تعداد Task هایی که باید بهشون فقط فکر کنم زیاد می شه، پرت می شم، سخت تر تمرکز می کنم، اولویت ها رو از دست میدم و همین دوباره به استرسم اضافه می کنه. تازه هنوز کاری در راستای خونه تکونی هم نکردیم. لول

    اشکالی نداره ولی، من و تو باز به تلاشمون ادامه میدیم نه؟ دوباره و دوباره از اول. آخرای ساله، بیا جوری تمومش کنیم که راضی تر باشیم. 

    دو روز آخر سال هر جور شده off برای خودم می خوام، به هر قیمتی. چندتا کار هست که می خوام امسال انجام شده باشن و به سال بعد نکشن. بیا کار کنیم و اون دو روز رو برای خودمون نگه داریم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۹ اسفند ۹۹

    .

    مدتی میشد که توی یه جنگل بودیم و بین درخت‌ها راه می‌رفتیم. آورده بودمش روی یه تپه که مرتفع بود. جلوش یه پرتگاه کوچیک ایجاد شده بود و فضایی داشت که می‌شد بین درخت‌ها ایستاد و به یه منظره پهناور نگاه کرد. آورده بودمش تا این رو نشونش بدم: یه آسمون صاف پر ستاره، درحالی که دب اکبر و نگهبان شمال به زیبایی می‌درخشیدن.

    توی چشماش و صورتش می‌تونستم ببینم که تحت تاثیر قرار گرفته ولی متوجه نبود به چی نگاه می‌کنه.

    - میتونی ستاره‌ها رو پیدا کنی دیگه؟

    +نه، این‌ها تخصص تو ان، فقط دارم از صافی آسمون لذت می‌برم.

    می‌خواستم نشونش بدم اما فکر کردم اگر بهش بگم به چی نگاه می‌کنه، سریع پیداش می‌کنه. اگر یه کم اذیتش کنم چی؟

    - دب اکبر و ارکتوروس. یه لطفی کن، باهوش باش و خودت ستاره‌ی قطبی رو پیدا کن!

    و با یه لبخند کشیده منتظر موندم تا پیداشون کنه. اما طول کشید.

    - هنوز نه؟

    لبخندم داشت به پوزخند تبدیل میشد. همه توی کتاب‌های درسی مون خونده بودیم که برای پیدا کردن ستاره‌ی شمال باید چیکار کرد! چند قدم عقب رفتم و به تنه‌ی یه درخت تکیه دادم.

    - کمک می‌خوای؟

    + برو به جهنم! خودم پیداش می‌کنم!

    خنده ام گرفته بود. میدونستم تا وقتی مجبور نشه ازم درخواستی نمی‌کنه و الان براش خیلی سخته که بگه نشونش بدم. و همچنان اونجا ایستاده بود و با چهره‌ی گرفته سعی می‌کرد چیزی که می‌گم رو پیدا کنه.

    - آه باشه! اگر یه شب گم شدیم، من راهمونو پیدا می‌کنم.

    برگشت به سمتم و بدون اینکه چیزی بروز بده گفت:

    + حرف از گم‌شدن شد! داشتم فکر می‌کردم اگر یه موقع گم بشیم، میتونم تو رو بکشم و بخورم تا گرسنگی نمیرم.

    - من لاغرم، خفه میشی.

    اما، میتونی ازم به عنوان طعمه برای حیوونای وحشی استفاده کنی و فرار کنی. بد نیست.

    هوا کاملا تاریک بود و همه چیز با نور ستاره ها مقداری روشن بود اما می‌تونستم اون بدجنسی رو توی چشماش ببینم که اونم داره از چنین مکالمه‌ای لذت میبره و طعنه می‌زنه.

    + اوه مهم نیست، اگر خیلی وسواسی نباشی، هنوز کلیه و کبد و کلی چیزای دیگه داری که میشه خورد.

    هرچند جوابی بود که می‌شد واقعا درنظرش گرفت، اما برای چند لحظه خودش هم از فکر چنین کاری صورتش کمی در هم رفت.

    به آخرین درخت از دریف درخت‌های روی تپه تکیه داده بودم و از فاصله‌ی دو سه قدمی، به شکل تیره‌ی بدنش مقابل اون آسمون پر ستاره نگاه می‌کردم.

    - فقط لازمه ازم بخوای نشونت بدم، از خوردنم اسون تره!

    برای چند لحظه میخواست باز هم مقاومت کنه اما رهاش کرد. اینکه یه ستاره رو نشونش بدم اونقدرها هم کار سختی نبود که بخواد به خاطرش اذیت بشه. صداش اروم بود اما می‌شنیدمش.

    + نشونم بده.

    تکیه‌ام رو از درخت برداشتم. بالاخره می‌تونستم چیزی رو بهش بگم که براش به اینجا اومده بودم، لبخند زدم اما ته معده ام سوزشی احساس کردم. با دو سه قدم فاصله رو کم کردم و کنارش ایستادم. وقتی مطمئن شدم که به آسمون نگاه می‌کنه، با انگشت از سمت چپ دب اکبر شروع کردم و مسیر اتصال ستاره‌ها رو نشون دادم. و بعد از مکث، دستم رو از انتهای دسته‌ی شکل ملاقه گونه اش امتداد دادم تا یه ستاره‌ی قرمز درخشان. داشتیم به ستاره‌ی شمالی نگاه می‌کردیم.

    - حالا دیگه به من نیازی نداری. خودت می‌تونی راهت رو پیدا کنی.

    چشمم رو از آسمون گرفتم و به صورتش نگاه کردم. لبخندی زدم و چشم‌هام نیمه بسته شد. برای گفتن همین اینجا بودم اما دستی شکمم رو چنگ زد و نادیده‌اش گرفتم.

    نگاهش رو ازم گرفت و آسمون رو برای گرفتن رد ستاره‌ی شمال جست و جو کرد. بعد از چند لحظه دوباره بهم نگاه کرد.

    + اره، انگار که میتونم. دو ساعت دیگه همه‌اش یادم میره.

    انگار که هنوز گاردش بالا بود و با یه لبخند، سرزنش آمیز نگاهم کرد و با صدایی که با قبل متفاوت و قوی تر بود، ادامه داد:

    -جرئت نکن که من رو پشت سرت تنها رها کنی و بری!

    و چیزی درونم فرو ریخت.

    انتظارش رو نداشتم. به چشم‌ها و چهره اش نگاه کردم. اونجا بود؟ اون چیزی که حسش می‌کردم، اون هم حسش می‌کرد؟ فکر کردم که برای فقط یک لحظه دیدمش، فقط برای یک لحظه حسش کردم، اما چطور می‌تونستم مطمئن باشم؟ مدت زمان زیادی می‌‌شد که دیگه مثل گذشته نبودیم و چیزی نمی‌تونست درستش کنه. من اجازه‌ی داشتن دوباره‌ی اون احساسات رو نداشتم. می‌خواستم بهش بگم: انگار من می‌تونم چنین کاری کنم! انگار که می‌تونم فراموش کنم تو روح منی، انگار که می‌تونم حرفامون رو فراموش کنم! اگر گم شدیم رهات کنم؟ نمی‌تونم تحمل کنم آسیبی بهت برسه و همیشه به این فکر می‌کنم که آسیبی که بهت زدم رو چطور جبران کنم تا دوباره بهم اعتماد کنی. رهات کنم؟ نمیدونی چقدر برام سخته هربار که فکر می‌کنم چیزی شکل گرفته، خودمو جمع و جور کنم و چیزی بروز ندم. بخندم و به شوخی بگیرمش و با شوخی جواب بدم. چطور می‌تونم یه همسفر، یه دوست، یه همفکر بهتر از تو پیدا کنم؟ کسی که بتونم اینطوری باهاش حرف بزنم و راحت باشم؟ با کی داستان بسازم؟ انگار که...

    متوجه شدم مکثم طولانی تر از حدی شده که عادی به حساب بیاد. حتی نمی‌دونستم تونستم چهره ام رو کنترل کنم تا چیزی بروز ندم یا نه. چطور می‌تونستم با این همه چیزی که درونم بود فکر کنم؟ دلم می‌خواست بغلش کنم. دنبال شوخی‌ دیگه‌ای گشتم که گاردم رو حفظ کنم و عادی به نظر بیام اما ذهنم درست کار نمی‌کرد. گلوم خشک شده بود و حس می‌کردم لب‌هام نمی‌تونن هیچ کلمه‌ای بسازن.

    - اره! تو حافظه‌ی خوبی داری برای چنین چیزهایی. به هرجهت تو باید باشی که اگر توی خطر بودم، ازت به عنوان طعمه استفاده کنم. کی میدونه چی پیش میاد؟

    دیگه چیزی حس نمی‌کردم. حتی نمی‌تونستم متوجه بشم با شنیدن حرفم چه واکنشی نشون میده تا تفسیرش کنم. با به سختی بیرون کشیدن اون کلمات، یه قفل روی همه‌چیز زده بودم و حالا حتی انرژی نداشتم گاردم رو بالا نگه دارم و مکالمه هامون رو پیش ببرم.

    + دوست دارم ببینم چطور این‌ کارو می‌کنی.

    خالی بودم. جای تک تک ستاره‌های آسمون روی قلبم سوراخ شده بود.

    - میبینیم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹

    .

    پوشه هام توی لپ تاپ دوتان: Work و Work Work. 
    .
    هنوز به کسی اون کار اصلی رو نگفتم، چون می دونم اگر بگم دیگه انجامش نمیدم و اون کار تنها کاریه که این روزها واقعا دوست دارم انجامش بدم و برام مهمه، و نه هیچ کاری دیگه ای از همه ی چیزهایی که سرم باهاشون شلوغ شده. 
  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۲ اسفند ۹۹

    - تو یه جست و جو گری؟ یه جست و جو گر حقیقت؟

    تقریبا به مرحله ای رسیدم که دیگه رویا نمیبینم، خواب هام تبدیل شدن به داستان هایی بلند و با جزئیات، کتاب فانتزی. لول احساس می کنم این روزها که دیگه داستان نمی سازم و وقتی هم برای هضم تولیدی های ذهنم ندارم، شب ها کارخونه داستان سازی رو راه میندازه و هرچی در طی این سال ها اون ته ذخیره کردم به صورت فیلم باز تولید می کنه. میشه گفت برای خودش دست به شورش زده.

    ناراضی نیستم، چنین داستان هایی که دست کم توشون شخصیت اصلی داره می جنگه، بهتر از زمان هایی هستن که تمام طول خواب در حال فرارم.


    اون شب کف زمین سرد دراز کشیدم و توی تاریکی با صدای بلند به 龍の少年 گوش دادم. اون حس قوی ای که هر بار درونم بیدار میشه، باعث میشه به خودم بلرزم.

    هنوز به اون اژدهای سفیدی که متولد شد فکر می کنم. اون اژدها و آتش سردی که برای دفاع ازم به سمت دشمنی که دنبالم بود پرت کرد. تصویرش مثل یه نقطه ی سرد و نورانی می درخشه. 


    - بهم می گفتن اژدهای شیشه ای. 

    آمایا: چرا شیشه ای؟

    - چون سریع می شکنه. 

    آمایا: ولی تو سریع نمی شکنی، خیلی قوی هستی. 

    آمایا نمی دونم کتاب آخرین انار دنیا رو خوندی رو یا نه ولی اینو گفتی یاد شخصیت اون کتاب افتادم. سورئال بود. اسمش محمد دل شیشه بود چون می خواست از راز و حقیقت همه چیز سر در بیاره و مثل شیشه بتونه اونور همه چیز رو ببینه. البته که قلبش هم واقعا از شیشه بود؛ یه خونه ی شیشه ای هم داشت. 

    - یادم میاد که یک بار رویایی دیدم که توش یه قصر داشتم که از شیشه ساخته شده بود. و کسی داشت با پتک اون رو خرد می کرد... .


    هنوز خودم رو به قدر کافی قوی نمی بینم اما دلم رو گرم کرد. اون اژدها دیگه شکننده نیست، حتی اگر از شیشه ساخته شده باشه. هرچند این یکی سفید بود، ممکنه از یخ و برف ساخته شده باشه، نه؟ درست مثل اون... .


    خوابی که دیشب دیدم:

  • نظرات [ ۳ ]
    • سه شنبه ۱۲ اسفند ۹۹

    龍の少年

    می‌دونم دیگه از صبر کردن خسته شدی، اما هنوز یه کم دیگه صبر کن... .

    I had a dream, a dream about a newborn white dragon which was mine. 


  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲ اسفند ۹۹

    .

    You were nagging "You always drag me into your hell." and I was staring into nothing remembering what you said back in old days. "I will come with you right into hell." 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹
    آرشیو مطالب