همگی مانند یکدیگر گناهکار هستید،
کس دیگری برای سرزنش کردن باقی نمانده است.
+
همگی مانند یکدیگر گناهکار هستید،
کس دیگری برای سرزنش کردن باقی نمانده است.
+
پیرمردی که داشت پله های مترو رو بالا میرفت و توی تبلتش شطرنج بازی میکرد.
.
گاهی اوقات هم باید پات پیچ بخوره تا حواست باشه داری کجا میری.
.
شبهایی که تا صبح توی خیابونا پرسه زدم، اما حتی از خونه بیرون نرفتم.
بدن میتونه به آرومی خودش رو ترمیم کنه و بهبود ببخشه ولی وقتی جراحت بزرگ باشه، آسیب به قدری زیاده که بدن نمیتونه به تنهایی از پسش بر بیاد. میشه گسترشش داد به این که درمان جراحتهای عمیق، شدید و بزرگ روانی، بدون کمک گرفتن از نیرویی خارجی ممکن نیست؟(یا حداقل احتمالش خیلی کم باشه)
شاید برای خیلی از بیماریهای فیزیکی، نمود روانی هم وجود داشته باشه.
+سریال بیگ بنگ تئوری همون فرندزه، با این تفاوت که مال گیکها و نردهاست و کاملا مشخصه چرا بیشتر دوستش دارم.
++ کی قراره آرم گرگ شوم خاندان استارک رو روی لینو بکنه، کلیشه بسازه و روی تیشرت سیاه چاپش کنه، چون هرچی توی نت پیدا می کرد به درد نمیخورد؟
.I guess, I AM
دارم یه هیولا درون خودم پرورش میدم.
.
هنوز حتی وارد بازی هم نشدم که بخوام نگران برد و باخت باشم.
.
4:31 am
هری بیدارم کرده تا باهاش بازی کنم.
صدای رعد میاد.
آسمون پوشیده از ابره.
با این فکر که داره بارون میاد خوابیدم و با همون احساس هم بیدار شدم.
.
چگونه با تیری در شکم و در حال خون ریزی به زندگی ادامه دهیم؟
خیلی وقت پیش یه پست توی Tumblr دیده بودم. نوشته بود که نویسنده ای به نام Shelley Jackson*، داستانی نوشت ولی چاپش نکرد. در عوض، هر کلمه از داستانش رو، روی بدن یه فرد تتو کرد. هر انسان، یک کلمه از داستان بود. همه بخشی از یه داستان بودن بدون اینکه داستان اصلی و بزرگ رو بدونن اما بدون هر کدوم شون، داستان کامل نیست.
* Shelley Jackson's Skin Project
پ.ن: اگر هرکس قرار بود با یه تتو مخصوص خودش متولد بشه، تتوی شما چی بود؟
بین خرابههای غول پیکر ساختمان ها، عمارتها، کاخهای ستون دار مرمری و سنگی راه می رفتم، علفهای زرد همه جا رشد کرده بودند و به شانه ام می رسیدند. سکوت مطلق بود، هیچ کس دیگری وجود نداشت. فقط من بودم و فضایی باز که از یک سمت به تاریکی وحشتناکی می رسید که دوست نداشتم پا تویش بگذارم و سمت دیگر محل خورشید بود، نور سفید می تابید و سپس خورشید سمت غروب میرفت. بین ستونهای عظیم افتاده پرسه میزدم، گاهی از یک گنبند بزرگ بالا میرفتم و گاهی هم زیر نور خورشید بین علفها به جست و جو می پرداختم. هرگاه به سمت تاریکی میرفتم، جایی میانه راه متوقف میشدم، قلبم از ترس یخ میزد.
همه مرده بودند. پرچمها مرده بودند و ارام در باد به اهتزاز در می امدند.
چند وقت پیش بین خواب و بیداری چنین تصویری داشتم:
موقع راه رفتن به زمین و گوشه کنارش نگاه میکنی، همیشه خرابیها و تکههای کنده شده روی زمین، کاشی ها، بین سنگ ها و ساختمونها وجود داره، بهشون نگاه میکنی ولی به جای دیدن یک عمقِ کم تیره تر، انگار زمینی که روش راه میری یه پوسته باشه، از اون سوراخ ها، از اون تیکههای کنده شده، فضایی از جهان زیرین دیده میشه. فضایی آبی کم رنگ با نقطههایی چرخان، انگار که واقعا چیزی اون پایین وجود داره، یک دنیای دیگه، یک بعد دیگه، یک فضای دیگه.
اونها کسایی بودن که بیشتر از همه می خواستن زندگی کنن اما نمی تونستن و برای همین جون خودشون رو می گرفتن. فسرده می شدن، تکه تکه می شدن و فرو می ریختن.
همه چیز خاکستریه. فضا بک گراند خاصی نداره، تک رنگه، خاکستریه، فقط یه خط مشکی نازک خط افق رو مشخص می کنه. من ایستادم، حجم خاصی ندارم، با خطوط طراحیِ مشکی کشیده شدم. هیچ احساس خاصی ندارم. فقط وایسادم. از نظر ترکیب بندی، توی قسمت چپ کادر. توی چهره ام هم هیچ احساسی نیست، فقط به چیزی اون طرف کادر خیره شدم. یه دستم رو روی بازوی دست دیگه ام می کشم. یه کات میخوره و دوربین سمت دیگه ی فضا رو نشون میده. بک گراند همونطوریه که اون سمت بود، با این حال چند تا شبحِ محو در حال این طرف و اون طرف رفتن، متوقف شدن. در حال حرکت بودن که زمان متوقف شده. متوقف نشدن، اهمیتی نداشتن. تو وسط اون کادر ایستادی. موجودی با خط های طراحی کشیده شده در مقابل اون اشکالِ تیره ی محوِ دوده مانند. سه رخ ایستادی، داری صحبت می کنی که چیزی از گوشه چشمت میبینی و به اون طرف کادر نگاه می کنی. دوربین این بار کاتِ مطلق نمی کنه، از زاویه سومی، بین خطِ نگاهِ ما از سمت تو به سمت من آروم می چرخه تا فاصله رو نشون بده. و بعد کات میکنه، برمیگرده به سمتِ دیگه. یک پام رو کمی عقب میذارم، برای یک ثانیه مکث می کنم، هیچ احساسی، هیچ حرکتی توی چهره ام نیست، و بعد برمیگردم و پشت به دوربین میرم و شمایلم کوچیک تر و کوچیک تر میشه.