دائم پرسه میزنی، دوباره و دوباره و دوباره به همون نقطه میرسی. بیا و یه لطفی کن، خودت رو از دست خودت خلاص کن.
دائم پرسه میزنی، دوباره و دوباره و دوباره به همون نقطه میرسی. بیا و یه لطفی کن، خودت رو از دست خودت خلاص کن.
ستاره ای دنباله دار رد شد و در افق فرو رفت. چیزی در سینهام گرفته بود و چیز دیگری در گلویم. چهره در هم کشیدم و لبهایم برای لبخند زدن در تقلا بودند. چشمانم میسوخت و لبهایم میلرزیدند. چگونه میتوان اندوه و شادی را همزمان نشان داد؟ با دست چهره و قلبم را پوشاندم. بدنم رفته رفته سرد میشد و سینهام از سرما میسوخت. دیگر وزنی احساس نمیکردم. پیراهن سفیدم سبک تر از هوا اطرافم به آرامی حرکت میکرد. معلق بودم میان رنگ آبی روشنی که در افق به صورتی میگرایید. صداها در گوشم میپیچیدند و کش میآمدند، هیچ صدایی از دیگری قابل تشخیص نبود تا اینکه دیگر صدایی نبود. دستانم را رها کردم و آنها را از روی نیازی که در رگهایشان میسوخت به جایی در دور دراز کردم. چیزی آنجا نبود. درحالی که لبخند میزدم، قطرهای از کنار چشمم در بینهایت چکید و دری در سینهام گشوده شد. شمشیری نقرهای سینهام را شکافته بود. تیغهی سردش چرخید و همهچیز در نوری سیاه فرو رفت.
همه رو کشت، یکی بعد از دیگری چاقو رو توی بدنشون فرو کرد. خودش رو هم کشت. یه چاقو توی سینهی اون پسر زد، رهاش کرد و تیغه رو پشتم فرو کرد، جایی که قلب بود. با صورت روی میز افتادم. درد خاصی حس نمیکردم، فقط اروم اروم توان حرکت ازم گرفته شد و ذهنم هوشیاریش رو به تاریکی از دست داد. همگی بیدار شدیم، توی یه دنیای دیگه. دنیایی که چیزها و مسیر کارها باید جور دیگهای پیش میرفت تا به این نتیجه نرسه. کسی یادش نبود که یک بار مرده، من یادم بود.
هیچ وقت نتونست به شلوغی عادت کنه. حتی وقت هایی که کار نمی کرد - هرچند بهتر بود که می کرد - و به بار و قمار رو می آورد، گوشه های خلوت تر دور از توجه رو انتخاب می کرد. حالا داشت از افتتاحیه یکی از بزرگترین نمایشگاه هایی که تونسته بود برگزار کنه بر می گشت؛ بعد از ده سال که نقاشی حرفه ای و طراحی داخلی رو شروع کرده بود، کارهاش در حال دیده شدن بودن. کارهایی که تمام رنجش رو - از کودکیش با آسم، نوجوونیش که از خونه بیرون شده بود و توی کوچه های لندن و برلین و گاهی بارهای زیزمینی فرانسه گشت میزد تا دوران جنگ و کارگاه های شراکتی تا به الان - درونشون قرار می داد. فرش توی راهرو صدای قدم هاش رو خفه می کرد و نور زرد لامپ ها روی اثاثیه برق می زد. کلید رو توی قفل اتاق هتلی که حامی های نمایشگاه در اختیارش گذاشته بودن چرخوند و قدم به داخل برداشت. با خودش فکر کرد دوتا بطری به عنوان هدیه قبول کرده بود که می شد باهاشون یه جشن کوچیک گرفت و شاید تاریکی روزهای قبل رو برای چند ساعت کشت. دست به سمت کلید برق برد و اتاق رو به پیکر معشوقش روشن شد، مرده.
به مهستیها و هایدههای خفهشده در گلویش فکر میکنم، به لباسهای زیبایی بر تنش که پاهای خیاطشان را به دو نیم کردهاند، به مدرسهای آوار شده بر کمرش. به مادرم فکر میکنم. به مادرم و زندگیای که در آن مرده است.
واقعا کارهای دانشگاه نمونهی کوچیک بارزی از کل سیستم کشوره. سامانه اینترنتی راه انداختن برای پوشش دادن درسهای آنلاین این همه دانشجو. با اصرار فراوان که باید بیشتر کارتون توی سامانه باشه. از طرف دیگه سامانه اونقدر ضعیفه که پیام میدن توی ساعت اداری نباید آنلاین بشی، که نمیتونی هم. یعنی این حد فاصل بین چیزی که هستن و چیزی که میخوان باشن و اصرار برش دارن که نه همونی هستن که انتظارشونه، مقدار عظیمیه.
We are separating... Separating from the ghost of what we had, who we were... . To who we are. To who we are.
It's not necessarily bad, just sad.