.

Maybe you shouldn't wait for a clear sky on a rainy day.

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۵ دی ۰۰

    Metaverse

    کی بشه خودمو به واقعیت مجازی وصل کنم؟ می تونم این همه ایده شگفت انگیز رو به چشم ببینم؟ با خودم میگم کاش میشد یک طور زنده بمونم که فقط آینده رو بببینم. که چی میشه، که انسان ها چیکار می کنن، چطور خودشون رو توی دردسر میندازن و دوباره بیرون میارن، چطور با هر کشف تازه ای باورها و زندگی شون تغییر می کنه، ببینم میشه وارد جهان دیگه ای شد؟ دلم میخواد حتی اون روزی رو هم ببینم که قراره همه این ها تموم بشه، اون روزی که زندگی ما به پایان رسیده اما مال کیهان تازه شروع شده.
  • نظرات [ ۱ ]
    • يكشنبه ۵ دی ۰۰

    .


    آیا تصویر درستی از جهان واقعی وجود دارد؟

    - هنر در گذر زمان، هلن گاردنر

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

    <Sigh>

    این روزها بیش از مقداری که بتونم سرم رو با چیزها شلوغ کردم و به هیچ کدوم به طور کامل نمی رسم. اگر چند ساعت به روز اضافه می شد، شاید می تونستم. دلم می خواد به تختم نگاه کنم و مثل Zagreus توی Hades بهش بگم: ".I sleep when I die" و به زندگیم ادامه بدم اما نمیشه و مثل آهن ربا جذب یه خواب تیکه تیکه می شم که کسل تر از قبل بیدارم می کنه و روزم با چشم های خسته از خیره شدن به مانیتور و سردرد می گذره.
    حالا که از هیدیس گفتم، بذار این رو هم بگم که دیروز داشتم دنبال یه سری برگه لای پوشه هام می گشتم و اتفاقی به برگه های تمرین خط Copperplate ام برخوردم.  اون موقعی ترم سه بودم و یادمه زمان سختی رو می گذروندم، برای همین نوشته های کوچیکی دور تا دور صفحه ها نوشته بودم تا به خودم انگیزه بدم و پیش برم: Again! I can make it! Try again! I can do it! etc، با یه عالمه :> و :C های نخودی. و چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که زگریس هم توی بازی همین ها رو تکرار می کنه.
    هممم... واقعا دلم می خواد یه روز بشینم پست های طولانی درباره Hades, Gris و یا Arcane بنویسم. کلی کار هست که می خوام انجام بدم و به همون مقدار وقت ندارم. فکر کردن به این مسیر طولانی خسته ام می کنه. به جاش دلم می خواد همه دوستام رو از نزدیک ببینم و باهاشون حرف بزنم. 


    پ.ن: اگر توی ختمم Light of the seven Symphony [flac] پخش نکنید، من نمیام.
  • نظرات [ ۵ ]
    • يكشنبه ۲۸ آذر ۰۰

    .

    I don't live here.

  • نظرات [ ۳ ]
    • جمعه ۲۶ آذر ۰۰

    .

    I'm a WIP.

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰

    در باب نویسنده خوب

    یکی از نکته هایی که یه نویسنده داستان رو خوب می کنه؟ اینه که باعث میشه فراموش کنم کسی این داستان رو نوشته. 
    یکی از چیزهایی که توی داستان توی ذوقم می زنه اینه که نویسنده نکات اخلاقی یا نتیجه رو به جای اینکه تحت داستان یا از طریق شخصیت ها به مخاطب بده، خودش تعریف می کنه و به جای خواننده قضاوت می کنه. به عنوان خواننده دوست دارم خودم تصمیم بگیرم، با اینکه می دونم داستان آینه ی نویسنده است و خودش و ایدئولوژیش به طریقی اون پشته حتی اگر به نظر نیاد. هیچ کس دوست نداره به طور مستقیم نصحیت بشنوه چون اون رو توی موقعیتِ پایین تر قرار میده و به برتری دیگری اقرار می کنه. 
    نمونه ی بارزش - که عمرش طولانی باد تا دو تا کتاب آخر رو منتشر کنه - جرج آر آر مارتین، نویسنده بازی تاج و تخته. مارتین داستانش رو از طریق شخصیت های مختلف روایت می کنه که هر کدوم علاوه بر تفاوت ها و پیچیدگی هایی که خودشون دارن، نماینده یک نفر از یک خاندان یا گروه  با شیوه فکری خاص خودشون هستن. گاهی یه اتفاق رخ میده و خواننده میتونه جای شخصیت های مختلف بشینه و خودش قضاوت کنه که می خواد با کدوم شون همراه بشه یا کدوم دیدگاه درسته. فرایند نتیجه گرفتن توی ذهن خواننده شکل میگیره نه توی متن کتاب. 
    اینکه مارتین داستان رو با چند شخصیت پیش میبره به این معنی نیست که یه نویسنده با فقط یه زاویه دید نتونه خودش رو پنهان کنه و قضاوت رو به عهده مخاطب بذاره. حتی اگر نویسنده می خواد من نتیجه خاصی بگیرم، میتونه این کار رو بدون آشکار کردن خودش انجام بده. به شرط اینکه نویسنده ماهری باشه.
  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱۳ آذر ۰۰

    لیلی خانم و آنارشی

    امروز بالاخره خودم را از آن سراشیبی بالا کشیدم و به پارک رسیدم. پارک کوچکی ست چند کوچه بالاتر از کوچه ی ما و سریع یکی از مکان های موردعلاقه ام در این ناحیه شد. الان که فکرش را می کنم، دو مکان دیگر هم با درختان پیوند خورده اند. کمی در پارک دور زدم و گوشه ای ایستادم تا نفس تازه کنم و آب بخورم که آنها را دیدم. همان پیرمرد و سگ پا کوتاه اش که روز دوم دوچرخه سواری دیده بودم. 
    با دوچرخه به سمتشان رفتم و سلام کردم. از آن دفعه که هن و هن کنان پیاده رو را رکاب می زدم و بهشان سلام کردم مرا به یاد داشت. پیرمرد ژاکت گرم کن سفید و آبی ای پوشیده بود و سیگار می کشید. سگ هم با آن موهای بلند شیری رنگش، جلیقه و کفش های شبرنگ نارنجی به تن داشت. "سلام دخترم." حالشان را پرسیدم و اسمِ سگِ بانمک را. "اسمش لیلی خانومه." برای آنکه از شنیده ام مطمئن شوم، اسمش را تکرار کردم. "لیلی؟" سریع جواب آمد: "لیلی نه، لِیلی خانم!" خندیدم. 
    می خواستم از پیرمرد بپرسم در این روزِ ابری و آلوده که کوه به سختی پیداست، سیگار کشیدن دیگر چه لطفی دارد که خودش ادامه داد: "دخترم این وقت روز تنهایی میری گوشه پارک حواست باشه! این مملکت صاحاب نداره! مراقب باش." قول دادم "چشم حتما. ممنونم." و به میانه خیابان بدون ماشین رکاب زدم. کمی پدال زدم و گذاشتم خودش تپه را با پایین برود. 
    در حالی که هوای سرد با صورتم بر خورد می کرد، فکر کردم "تعدد سروران است که مادر بی سروری ست."1 یا این ممکلت همینطور بی سرور است؟ نمی دانستم. یادم افتاد آن روز به لئو می گفتم: "اینجا می تونه مثال بارزی از این باشه که آنارشی اگر بهتر نباشه، بدتر هم نیست!" خوشش آمده بود و داشت در مترو برای یک کشور آنارشیست روی هوا طرح می ریخت. یک جا  آخر حرف هایمان گفت: "حیف کمونیست نیستیم وگرنه بهت می گفتم رفیق!"2
    چشمم به چراغ زرد چشمک زن ابتدای کوچه بود تا سرعتم را کم کنم و بپیچم. رنگ نارنجی غروبِ خورشیدی که خودش را نمی دیدم، روی شیشه ساختمان ها و آسمان انتهای کوچه مشخص بود. دوباره پدال را نگه داشتم تا خودش شیب کوچه را برود و سرم را بلند کردم تا به درخت های چنار بالای سرم که با سرعت رد می شدند، نگاه کنم.


    پ.ن: باید یک روز بیایم و ساختار دنده های دوچرخه را توضیح بدهم که خودم به تازگی یاد گرفتم، شاید به درد کسی بخورد.

    پ.ن 2: از امروز بماند: 

    "اجل گشته می میرد، نه بیمار سخت."


    1. برشی از کتاب بائودولینو از اومبرتو اکو به ترجمه رضا عیزاده
    2. comrade
  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۳۰ آبان ۰۰

    .

    صبح موقع دوچرخه سواری همه انگشتام از سرما سر شده بود. وقتی اومدم خونه و هری خودش رو جلوی پام انداخت زمین تا نازش کنم، پوستم در اثر برخورد با موهای گرمش می سوخت. حس لذت بخشی بود.

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۲۶ آبان ۰۰

    The light behind your eyes

    One day, I'll lose this fight
    As we fade in the dark
    Just remember
    You will always burn as bright

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۰۰
    I'm a beast, I'm a monster,
    a savage; and any other
    metaphor the culture can
    imagine, and I've got a caption
    for anybody asking; that is
    I'm feeling fucking fantastic.
    آرشیو مطالب