دنبال شاگرد جدید برای طراحی یا نقاشی میگردم. اگر علاقهمندین، یه پیام بهم بدین. シ
.
هیولا نمیمیره، اون فقط خوابیده.
.
متوجه شدم فکر نمیکنم چیزی برای ارائه دارم. بیشتر در حال جذب کردن، هضم کردن و نتیجه گرفتنم و در اونها چیزی نمیبینم که بخوام ارائه کنم.
.
در جستوجوی سبک شخصی.
.
تماشای GOT اپیزود به اپبزود منو عصبانیتر میکنه. نه در حدی که نتونم ازش لذت ببرم، اما خب. دلیلش هم اینه که نمیتونم به عنوان اثر مستقل تماشاش کنم و توی پسزمینه ذهنم دائم در حال مقایسه با کتابم.
.
هرچقدر آدمهای کمتری بدونن، به آدمهای کمتری جواب میدی چرا شد یا نشد.
.
دوباره افتادم روی غلتک. آروم پیش میرم، ولی دارم پیش میرم.
.
همه آرتبوکهایی که برای سری اول چاپ گرفته بودم فروش رفتن. این خوبه؟ خیلی خوبه! جشن بگیریم.
.
.
.
پ.ن: فکر کنم بالاخره تونستم با Got کنار بیام.
・تخته چوبهای نقاشی شده که میتونین هم به عنوان قاب تزئینی و هم زیر لیوانی ازش استفاده کنید یا به کسی هدیه بدید.
・ابعاد حدودا 10×10×1 سانتی متر
・وارنیش خورده
・قیمت: 50،000 تومان
+ کار آخر به دلیل یه دست نشدن وارنیش 40،000 تومان.
・سفارش: Tel: @unbornsy
از اینکه کمک بخوام میترسم. از اینکه بپرسم: "هی فلانی، در مورد این موضوع اطلاع داری؟" یا "ممکنه توی این موضوع بهم کمک کنی؟ بین چندتا مورد گیر کردم و به نظر اومد که تو بیشتر در این زمینه تسلط داری." ولی واقعا چی میشه اگر کمک بخوام؟ چی میشه اگر اشتباه کنم یا ایده غلطی درباره چیزی داشته باشم؟
هیچی، هیچی. صرفا چیزهای بیشتری برای یادگرفتن و اصلاح کردن دارم.
.
.
یکی از موردهایی که چند ماه گذشته باهاش درگیر بودم این بود که دائم احساس "هیچی" بودن داشتم. وقتی که دیگه نه تحصیل میکنی، نه کار داری، نه پول در میاری، نه ازدواج کردی. هیچی نیستی. و هی باید جواب بقیه رو هم بدی که چرا هیچی نیستی. چرا چیزی نمیشی.
.
واقعا بهم فشار اومد این اواخر. که "داری چیکار میکنی دقیقا؟ خودت آگاهی؟"
.
- It feels like I am going to the stages of withdrawal. I feel lost and confused. Everyday feels like Friday.
+ Welcome to my party!
.
دلم میخواد همه چیز رو جمع کنم توی یک نقطه. یه تیکه اینور، یه تیکه اونور، پراکنده هرجا که دستم رسیده. میخوام روندشون مشخص باشه، روند فکر کردنم و نتیجههایی که گرفتم. اما جمعآوریشون وقت میبره.
.
وبلاگ برای خوندن معرفی کنید لطفا. فرقی نمیکنه از کجا.
اگر میشد با سفید مینوشتم، سفید روی سفید. همه چیز را حذف می کردم. اینجا را باز میکردی چیزی نبود جز سفید؛ نه نوشته ای، نه خطی، و نه تصویری.
Kazimir Malevich - White on White
Oil on canvas - 1918
اونقدر تاریک بود که چشم، چشم رو نمی دید. فقط لمس بود که اطمینان می داد وجود داریم. موقع گفتن ترسش بغض کرد و آخر حرف هاش لرزید. چه مدت این ها رو ترسیده بود؟ موقع گفتن ترسم کلمات مقطع و با فاصله بیرون میومدن چون نمی دونستم چطور بیان شون کنم. بعد از اینکه گفتیم شون، به نظر خیلی مضحک اومدن. واقعا از چنین چیزهایی می ترسیم؟ بعدش حس کردم سبک شدم، حس کردم به هم نزدیک تر شدیم.
شاگرد طراحیم هم رفت. دارم به یکی توی یه کشور دیگه آموزش میدم. چقدر عجیبه و چقدر دوست دارم حقیقت مرزهایی رو که اینترنت برداشت.
.
You've been given a gift, but the curse is you don't know what to do with it.
.
همسایه بالایی بعد از مدت ها داره پیانو می زنه. یا گریه اش تموم شده یا اونقدر گریه هست که اشک ریختن کافی نیست.
.
ما هنوز نباخته بودیم، ما اصلا وارد بازی نشده بودیم که بازنده باشیم یا برنده.
.
هر آنچه از دستش بر می آمد انجام می داد تا دیگری را ویران کند.
.
تو یه سایه از من بیشتر نیستی. نه، تو هیچ وقت همه ی من نیستی. تنها تصویری در آینه، سایه ای از حقیقت.
.
همسایه بالایی با پیانو و گریه هایش رفت.
.
وقتی نزدیک تهران شدیم، بوی هوا هم تغییر کرد. آسمون از آبی به خاکستری و نزدیک افق قهوه ای شد. دلم نمی خواست نزدیکش بشم، نمی خواستم نفس بکشم، می خواستم برگردم به جایی که به بلعیدن سم عادت نمی کنی.