23

I do what I can, As long as I can. 

  • نظرات [ ۶ ]
    • دوشنبه ۲۴ مرداد ۰۱

    آموزش

    دنبال شاگرد جدید برای طراحی یا نقاشی می‌گردم. اگر علاقه‌مندین، یه پیام بهم بدین. シ

  • نظرات [ ۵ ]
    • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱

    .

    دوباره. 

    .

    هیولا نمی‌میره، اون فقط خوابیده.

    .

    متوجه شدم فکر نمی‌کنم چیزی برای ارائه دارم. بیشتر در حال جذب کردن، هضم کردن و نتیجه گرفتنم و در اونها چیزی نمی‌بینم که بخوام ارائه کنم. 

    .

    در جست‌وجوی سبک شخصی.

    .

    تماشای GOT اپیزود به اپبزود منو عصبانی‌تر می‌کنه. نه در حدی که نتونم ازش لذت ببرم، اما خب. دلیلش هم اینه که نمی‌تونم به عنوان اثر مستقل تماشاش کنم و توی پس‌زمینه ذهنم دائم در حال مقایسه با کتابم. 

    .

    هرچقدر آدم‌های کمتری بدونن، به آدم‌های کمتری جواب می‌دی چرا شد یا نشد.

    .

    دوباره افتادم روی غلتک. آروم پیش می‌رم، ولی دارم پیش می‌رم.

    .

    همه‌ آرت‌بوک‌هایی که برای سری اول چاپ گرفته بودم فروش رفتن. این خوبه؟ خیلی خوبه! جشن بگیریم. 

    .

    .

    .

    پ.ن: فکر کنم بالاخره تونستم با Got کنار بیام. 

  • نظرات [ ۵ ]
    • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱

    پناهگاه

    هفته‌ی پیش صبح از خونه زدم بیرون و تا عصر با مترو جا به جا شدم. تا خونه‌ی لئو پیاده رفتم، پیاده برگشتم، دوباره مترو سوار شدم و کتابی رو که با خودم آورده بودم تموم کردم. توی مسیر یه سر به کلیسای سرکیس مقدس زدم و مدتی همونجا توی خنکی سکونش نشستم. خیره شدم به محراب و کریستال های لوستر، غرق موسیقی‌هایی که معنای دعاشون رو نمی فهمیدم و صدای پِت پِت خاموش شدن شمع‌ها توی آب. برای دهمین بار کتاب دعا رو از پشتی صندلی برداشتم و به حروف ارمنیش نگاه کردم. با خودم فکر کردم می‌تونم انجیل بیارم اینجا بخونم؟ خوندن کامل عهدین از خواسته‌های قدیمیم بوده و هست. 
    وقتی اومدم بیرون پسر جوونی که صندلی پشت من نشسته بود، گفت: "ببخشید، من نمی‌دونم وقتی میام اینجا باید چیکار کنم. چطور باید دعا بخونم؟ آداب خاصی داره یا همینجوری بگم؟" بهش گفتم که مسیحی نیستم. پرسید:"پس اینجا چیکار می‌کنید؟ مگه مسجد نداریم؟ فقط چون آهنگ پخش میشه؟" جوابش رو دادم اما مشخص بود قانع نشده. فکر می‌کنم قبل از اینکه این سوال رو از من بپرسه، بهتر بود از خودش می‌پرسید اینجا چیکار می‌کنه. 
  • نظرات [ ۵ ]
    • دوشنبه ۳ مرداد ۰۱

    فروش - موقت

    ・تخته چوب‌های نقاشی شده که می‌تونین هم به عنوان قاب تزئینی و هم زیر لیوانی ازش استفاده کنید یا به کسی هدیه بدید. 

    ・ابعاد حدودا 10×10×1 سانتی متر

    ・وارنیش خورده

    ・قیمت: 50،000 تومان

    + کار آخر به دلیل یه دست نشدن وارنیش 40،000 تومان.


     ・سفارش: Tel: @unbornsy

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱

    This will never end 'cause I want more

    از اینکه کمک بخوام می‌ترسم. از اینکه بپرسم: "هی فلانی، در مورد این موضوع اطلاع داری؟" یا "ممکنه توی این موضوع بهم کمک کنی؟ بین چندتا مورد گیر کردم و به نظر اومد که تو بیشتر در این زمینه تسلط داری." ولی واقعا چی می‌شه اگر کمک بخوام؟ چی می‌شه اگر اشتباه کنم یا ایده غلطی درباره چیزی داشته باشم؟

    هیچی، هیچی. صرفا چیزهای بیشتری برای یادگرفتن و اصلاح کردن دارم. 

    .

    Where did you go this time?

    .

    یکی از موردهایی که چند ماه گذشته باهاش درگیر بودم این بود که دائم احساس "هیچی" بودن داشتم. وقتی که دیگه نه تحصیل میکنی، نه کار داری، نه پول در میاری، نه ازدواج کردی. هیچی نیستی. و هی باید جواب بقیه رو هم بدی که چرا هیچی نیستی. چرا چیزی نمیشی.

    .

     واقعا بهم فشار اومد این اواخر. که "داری چیکار می‌کنی دقیقا؟ خودت آگاهی؟"

    .

    - It feels like I am going to the stages of withdrawal. I feel lost and confused. Everyday feels like Friday.

    + Welcome to my party!

    .

    دلم می‌خواد همه چیز رو جمع کنم توی یک نقطه. یه تیکه این‌ور، یه تیکه اون‌ور، پراکنده هرجا که دستم رسیده. می‌خوام روندشون مشخص باشه، روند فکر کردنم و نتیجه‌هایی که گرفتم. اما جمع‌آوری‌شون وقت می‌بره.

    .

    وبلاگ برای خوندن معرفی کنید لطفا. فرقی نمی‌کنه از کجا. 

  • نظرات [ ۳ ]
    • شنبه ۲۵ تیر ۰۱

    سفید روی سفید

    اگر می‌شد با سفید می‌نوشتم، سفید روی سفید. همه چیز را حذف می کردم. اینجا را باز می‌کردی چیزی نبود جز سفید؛ نه نوشته ای، نه خطی، و نه تصویری. 

    White on White (Malevich, 1918).png

    Kazimir Malevich - White on White 

    Oil on canvas - 1918

  • نظرات [ ۱ ]
    • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱

    ترس پشت در

    اونقدر تاریک بود که چشم، چشم رو نمی دید. فقط لمس بود که اطمینان می داد وجود داریم. موقع گفتن ترسش بغض کرد و آخر حرف هاش لرزید. چه مدت این ها رو ترسیده بود؟ موقع گفتن ترسم کلمات مقطع و با فاصله بیرون میومدن چون نمی دونستم چطور بیان شون کنم. بعد از اینکه گفتیم شون، به نظر خیلی مضحک اومدن. واقعا از چنین چیزهایی می ترسیم؟ بعدش حس کردم سبک شدم، حس کردم به هم نزدیک تر شدیم.

  • نظرات [ ۶ ]
    • پنجشنبه ۱۶ تیر ۰۱

    بدون عنوان های منتشر [ن]شده

    شاگرد طراحیم هم رفت. دارم به یکی توی یه کشور دیگه آموزش میدم. چقدر عجیبه و چقدر دوست دارم حقیقت مرزهایی رو که اینترنت برداشت.

    .

    You've been given a gift, but the curse is you don't know what to do with it.

    .

    همسایه بالایی بعد از مدت ها داره پیانو می زنه. یا گریه اش تموم شده یا اونقدر گریه هست که اشک ریختن کافی نیست.

    .

    ما هنوز نباخته بودیم، ما اصلا وارد بازی نشده بودیم که بازنده باشیم یا برنده. 

    .

    هر آنچه از دستش بر می آمد انجام می داد تا دیگری را ویران کند.

    .

    تو یه سایه از من بیشتر نیستی. نه، تو هیچ وقت همه ی من نیستی. تنها تصویری در آینه، سایه ای از حقیقت. 

    .

    همسایه بالایی با پیانو و گریه هایش رفت. 

    .

    وقتی نزدیک تهران شدیم، بوی هوا هم تغییر کرد. آسمون از آبی به خاکستری و نزدیک افق قهوه ای شد. دلم نمی خواست نزدیکش بشم، نمی خواستم نفس بکشم، می خواستم برگردم به جایی که به بلعیدن سم عادت نمی کنی.

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۱۴ تیر ۰۱

    A place for my head

    Sick of you acting like I owe you this

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱۴ خرداد ۰۱
    آرشیو مطالب