"دیگه برم." حسش میکردم، حسی شوم و سنگین که ازم میخواست از اونجا فرار کنم. چیزی جز اون حس نمیکردم، ذهنم پوشیده بود. وقتی با شرمندگی از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق تا برای رفتن آماده بشم، متوجهاش شدم. متوجه ابر غلیظی که داشت تبدیل به کلمه میشد. وسیلههام رو گذاشتم توی کوله و بهش خیره شدم. حالا میتونستم صدای سَمّیش رو بشنوم، ببینم که چطور جملات فاسدش رو توی گلوم ریخته و ذهنم رو پر کرده، پوشیده و کرخت و شرمگین از چیزی که وجود نداره، از کاری که هنوز امتحانش نکردم.
خودم رو شنیدم: "میخوای همینجوری بری؟" دکمههای پیرهنم رو بستم. "میخوای اینجوری از این در بیرون بری؟" شلوارم رو پوشیدم و کوله رو دست گرفتم. "وقتی رفتی خونه، چطوری میخوای با خودت رو به رو بشی؟" پشت در اتاق ایستادم. "تحمل کنار اومدن با دوباره فرار کردنت رو داری؟" نه، نداشتم. "تو یه بازندهای؟" دستم دور کوله مشت شد. همونجا کنار چارچوب گذاشتمش، در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. ابر رقیق شده و دست سیاهش رو ذهنم بیرون کشیده بود. حالا شفافتر میدیدم.