اونقدر تاریک بود که چشم، چشم رو نمی دید. فقط لمس بود که اطمینان می داد وجود داریم. موقع گفتن ترسش بغض کرد و آخر حرف هاش لرزید. چه مدت این ها رو ترسیده بود؟ موقع گفتن ترسم کلمات مقطع و با فاصله بیرون میومدن چون نمی دونستم چطور بیان شون کنم. بعد از اینکه گفتیم شون، به نظر خیلی مضحک اومدن. واقعا از چنین چیزهایی می ترسیم؟ بعدش حس کردم سبک شدم، حس کردم به هم نزدیک تر شدیم.