شاگرد طراحیم هم رفت. دارم به یکی توی یه کشور دیگه آموزش میدم. چقدر عجیبه و چقدر دوست دارم حقیقت مرزهایی رو که اینترنت برداشت.
.
You've been given a gift, but the curse is you don't know what to do with it.
.
همسایه بالایی بعد از مدت ها داره پیانو می زنه. یا گریه اش تموم شده یا اونقدر گریه هست که اشک ریختن کافی نیست.
.
ما هنوز نباخته بودیم، ما اصلا وارد بازی نشده بودیم که بازنده باشیم یا برنده.
.
هر آنچه از دستش بر می آمد انجام می داد تا دیگری را ویران کند.
.
تو یه سایه از من بیشتر نیستی. نه، تو هیچ وقت همه ی من نیستی. تنها تصویری در آینه، سایه ای از حقیقت.
.
همسایه بالایی با پیانو و گریه هایش رفت.
.
وقتی نزدیک تهران شدیم، بوی هوا هم تغییر کرد. آسمون از آبی به خاکستری و نزدیک افق قهوه ای شد. دلم نمی خواست نزدیکش بشم، نمی خواستم نفس بکشم، می خواستم برگردم به جایی که به بلعیدن سم عادت نمی کنی.