حس شان می کنم، برای هزارمین بار، در حالی که زیر پوستم می لولند. با پنجه های سیاه شان دیواره وجودم را خراش می دهند تا بتوانند راهی برای شکافتن پشت گردنم پیدا کنند. و من می دانم این به چه معناست، تا مغز استخوان، با دست های یخ زده ام.
.
باید هوشیار باشم. بیدار شو! شمشیرت کجاست؟
به نظرم این حق رو داشتم که بهم گفته بشه "کارت خوب بود." قبل از هر چیز دیگهای که میدونستم درستن و خودم شاهدشون بودم. به این فکر کردم که گفتن همین جمله میدونست باعث بشه توی راه برگشت نفسهای عمیق نکشم تا جلوی گریه کردنم رو بگیرم و وقتی رفتم خونه دلم بخواد فقط روی تخت جمع بشم چون هرروز داشتم براش تلاش میکردم، برای چیزی کاملا جدید که هماهنگ کردن بخشهای مختلفش با هم در کنار اضطرابم و دست و پاهای کرخت شدهام سخته و انرژی زیادی میبره. برای همین تصمیم گرفتم خودم به خودم بگم، حتی اگر ازم قطع امید کرده باشن.
"کارت خوب بود سارا، تو داری همه تلاشت رو میکنی."
.
امروز داشتم فکر می کردم شاید هم لازم بود؟ به هر جهت، تلاش کافی نیست. یا انجامش میدی یا نمی دی.*
.
اون روزها وقتی که توی خونه کار می کردم یا بیکار می گشتم، برای خودم The Rains of Castamere می خوندم و این روزها New Devide. گاهی حتی از خواب که بیدار میشم، توی ذهنم می پیچه تا وقتی که از جام بلند بشم.
.
هنوز معتقدم انیمهی گات حتی از سریالش هم بهتر میشد.
کتابش رو بخونید ملت، کتاب. می دونم شما هم محو توصیف و تصویرگری های مارتین میشید. سریال قشنگه، اما ظلمه در حق سطح دنیای کتابش و شخصیت ها و این ناراحتم می کنه.
.
بیان ما رو ول کرده به امان خدا، نه؟
* .Do it or Do not. There's no try.
- Master Yoda
امروز برای یکی از کارگاه ها رفتم دانشگاه. احتمالا چند بار دیگه هم برم تا کارهاش تموم بشه.
دانشگاه تقریبا خالی بود و خیلی با محل شلوغی که ازش توی ذهنم داشتم فرق داشت. ساکت بود و طبیعت از همه جا سر برآورده، هم چنان مرتب اما وحشی تر. همینطوری توی هنر و طاق و اطراف سلف گشت میزدم برای خودم و به این فکر می کردم که چقدر دلم برای دانشگاه سبزم تنگ شده. چقدر خوشحالم که می تونم قبل از فارغ التحصیلی دو باره توش باشم. هر گوشه ای خیلی دنج تر از همیشه بود، آماده برای اینکه بری زیر سایه درخت های مو یا انجیر یه گوشه بشینی و کتاب بخونی. انگار که دانشگاه فقط مال خودت بود.
چیزی که احتمالا مردم درباره بچه های نقاشی فکر می کنن: یک سری دانشجو که در کارگاه پشت سه پایه نشستن و به صورت ونگوگ وار روی بوم هاشون کار می کنن و موسیقی آرامش بخشی هم پخش میشه و در اوقات فراغت با طمانینه درباره زیبایی شناسی صحبت می کنن.
چیزی که واقعا بچه های نقاشی انجام میدن: کیسه های سنگین گِل بلند می کنن، سر تا پا توی گچ فرو رفتن، با مدل های تیغ و اره و سمباده آشنایی دارن و بوی تینر می دن، با انواع ابزارآلات برشی سنگین کار می کنن و وقتی توی مترو میرن خونه، انگار از سر ساختمون برگشتن.
میزها رو برده بودیم زیر سایه درخت چون دیگه نمیشد آفتاب رو تحمل کرد.
این دوتا عکس رو استادمون گرفته. اون شال بنفشه هم منم با لباس کار محبوبم. لول من عاشق این لباس کارم و پشتش با کلیشه گُرگ ترم دوم چاپ زدم و از هر زاویه ای که بگید پاره است.
+ یکی از ژاپنی ترین کارهایی که ما توی هنر انجام میدیم اینه که بعد از کلاس کارگاه ها رو خودمون باید تمیز کنیم. با اینکه وقتی خسته ای باید کار اضافه انجام بدی، اما حس خوبی میده.
دانشکده هنر زیبامون. همه می دونن محوطه دانشکده ما قشنگ ترین محوطه ی دانشگاهه. عکس دوم، بالکن طبقه سوم ساختون طراحیه که دوتا کارگاهش از توی بالکن دسترسی دارن.
از هنرها به سمت سلف و عکسش.
از گوشه های دنجش.
آفتاب گردون هم پیدا کردم. :>
+ سیب هم چیدیم تازه. هاها
وظیفه ی خودم می دونم روزی 10 بار کله ی هری رو بوس کنم.
.
یک نفر میره و یک نفر دیگه میاد. به نظر میرسه دارم به چیزی که می خوام نزدیک میشم.
.
If I can live through this, I can do anything واقعا.
اگر این یک ماه رو با موفقیت بگذرونم، دیگه کاری نیست که از پسش بر نیام.
.
Yeah, kiddo. We're trying to learn this world and its people bit by bit.
.
Why you keep doing that? You want an enemy? Then, I'll be one.
.
خیلی ناراحتم کرده بود اما نمی فهمیدم دقیقا از کجا ناراحت شده بودم. نشستم برای خودم همه ی گفت و گو و حس هام رو مثل تمرین ها نوشتم. متوجه شدم مشکل کار کجا بود و تونستم با خودم حلش کنم. مقداری هم گریه کردم اما اینکه تونستم به احساسم اهمیت بدم و بعد منطقی رفعش کنم حس خوبی بهم داد.
.
نفس بکش. نفس بکش.
اضطرابم اغلب اونقدر بالاست که بیشتر زمان رو دارم با خودم صحبت می کنم، خودم رو بالا می کشم، دلداری می دم و تشویق می کنم تا بتونم یه کاری رو انجام بدم. یعنی، خیلی بیشتر از اون زمانی که اصلا یک کاری وقت ببره، دارم با همه چیزهایی که میخوان منصرفم کنن و نذارن از توی منطقه امنم تکون بخورم می جنگم.
تو از پسش بر میای. برو جلو.
تعداد دفعاتی که دیشب با خودم تکرار کردم "یک لحظه بمیر که یک عمر نترسی." از دستم در رفت. هم نتونستم زود بخوابم و هم هر یک ساعت از خواب پریدم تا صبح شد و در حالی که معده ام توی حلقم بود شروع کردم آماده شدن.
مثل وقتی میمونه که به 龍の少年 گوش میدم، هر بار Rise رو نگاه می کنم یا گوش میدم و بعدش سراغ Awaken میرم، بی اختیار بغض می کنم و چند ثانیه بعد در حالی که نمی تونم چشمم رو از صفحه بگیرم، اشک هام پایین میفتن و تنها کاری که میتونم بکنم اینه که به دست لرزونم نگاه و مشتش کنم. چه احساسی برام داره؟
نیمه شب توی یه خونه سنگی یا اتاقی از قلعه روی تشک کاهی دراز کشیدم و بین خواب و بیداری، صدای بیدار باش جنگ رو میشنوم. روی پاهام می پرم و دنبال شمشیرم می گردم. پاهام می لرزن، سریع دسته ی شمشیرم رو که کنار تخت تکیه داده شده می گیرم و بیرون میزنم، شمشیر توی دستم می لرزه. صدای شیپور و بیدار باش کر کننده است و مردم هجوم میارن. بوی دود همه جا رو گرفته و شعله های آتش این سمت و اون سمت دیده میشه. از وحشت جنگ توی دور دست نمی تونم قدم از قدم بردارم و نفسم به سختی بالا میاد. قلبم داره از سینه ام بیرون می زنه و تپشش رو توی رگ هام حس می کنم اما برای چیز دیگه ای میزنه. گرسنه ام، عطش دارم؛ برای جنگ، برای سرنوشتی که دنبالش می گردم.
.
آره این دنیای منه، این واقعیت منه.
.
دنبال جایی میگردم که بهش تعلق دارم.
.
توی راه رفت و برگشت، پشت سر هم بهش گوش می دادم و به برگ چنار های کنار رودخونه نگاه می کردم که زیر نور و نسیم گرم و سرد عصرگاهی تکون می خوردن. گاهی سرعتم رو کم می کردم تا قدم هام رو با ریتمش هماهنگ کنم و به این فکر می کردم که یه آهنگ دیگه پیدا کردم تا توی ماشین بهش گوش بدیم. این بار من رانندگی می کنم و تو میذاری باد خنکی که از پنجره میاد لای موهات بپیچه در حالی که به مقصد ناکجا میرونیم.
با هر قدمی که بر میدارم، دیگه اونقدر دور به نظر نمی رسه.
.
Pick up your weapon and face it.
It's deep in your bones, go and take it.
خب، از وقتی چالش رو شروع کردم و قبل تر که باز کارهام رو می ذارشتم، خیلی خصوصی و ناشناس دریافت کردم درمورد خودم و نقاشی و دیجیتال. تصمیم گرفتم یه پست بنویسم که بمونه و نظرات رو هم باز بذارم تا باز اگر سوالی بود درباره هر چی بپرسید و جواب می دم و تا جای ممکن راهنمایی می کنم. (یه سری ناشناس-خصوصی دادید و من واقعا نمیدونم وقتی بهتون جواب دادم متوجه شدید یا نه.)
- من 21 سالمه و ترم هشت و آخر کارشناسی نقاشی دانشگاه الزهرای تهرانم.
دیگه چیزی یادم نمیاد. بپرسید درمورد هرچی که می خواید! :>
- It's my art, not fanart.
You have no idea how much this simple sentence made me happy and excited.
.
Change or die
Dawn will rise
.
گفتی اونقدر منتظر می مونی که از قفسم بیام بیرون و اولین کسی که می بینم تو باشی. دارم میبینمت؛ اگر صبر کنم، منو می بینی؟
.
یادت نره گاهی انتخاب بین دو گزینه خوب و بد نیست، بین بد و بدتره.
.
Alice: Which way should I go?
Cat: That depends on where you are going.
Alice: I don’t know.
Cat: Then it doesn’t matter which way you go.
― Lewis Carroll, Alice in Wonderland
فکر میکنی دیگه خیلی جلو اومدی و اثرات زندگیهای نیاکانت محو شده، در صورتی که بیشتر چیزها فقط شکل شون عوض شده یا اسم دیگهای به خودشون گرفتن. هنوز هم قبیلهای زندگی میکنی، در حالی که دیگه بحث مرگ و زندگی درمیون نیست. حقیقت تو تنها حقیقت موجود نیست. قوانین تو همونقدر تنها هدف هستی، بقا، رو تامین می کنن که قوانین قبایل دیگه. حقیقت های تو همونقدر زنده نگهت میدارن که حقیقت های دیگه، اگر اصلا تاثیری بر زنده موندنت داشته باشن، که بعید می دونم. این روزها دیگه با خطر مرگ و تهدیدها مثل نیاکانت مواجه نیستی، اما همونقدر استرس و اضطراب و وحشت داری که اونها داشتن. همه این ها فقط برای اینه که انسان بتونه یه زندگی خوب داشته باشه، بتونه زندگی کنه، زنده بمونه. دین و مذهب ها، قوانین کشورها، انجمن ها، مکتب های فکری و خانواده و کوچیک ترین مجموعه ای که قانون پذیره. همه اش همینه. برای آرامش خودت هم که شده، بهتره زودتر با این قضیه کنار بیای که حقیقت تو تنها حقیقت موجود نیست. اگر برای تو جواب میده، خوش به حالت. این به اون معنی نیست که قراره برای بقیه هم جواب بده.
.
به این فکر می کنم که چطور صداهاشون، نوشته هاشون، توی ذهنم باقی موندن و اجازه دادم چیزهایی رو که دوست داشتم ازم بگیرن. ویژگی های شخصیتیم رو ازم بگیرن. عصبانی بودم، خیلی عصبانی، حتی بعد از این همه سال(و دقیقا بعد از این همه سال دارم بهش غلبه می کنم چون فهمیدم باید عصبانی می بودم و از خودم دفاع می کردم به جای اینکه هر بار بیشتر و بیشتر خودم رو تکه تکه کنم.) اما از دست خودم بیشتر عصبانی بودم. اون ها این حق رو نداشتن، اما قبل از اون، خودم این حق رو نداشتم که خودم رو از خودم بگیرم. گاهی وقت ها ذهنم هیچ جا بند نمیشه و نمیتونم به یاد بیارم داشتم به چی فکر می کردم یا چیکار می کردم و داشتم همه چیزهایی رو که در مقابل شون واکنش نشون نداده بودم، در لحظه می گذروندم و process می کردم.
.
دلم می خواد بشناسمت.
.
I wanna be the king
I wanna be me
I want a big thing
Oh boy let me see
I got a big dream
.
تصمیمش رو گرفتم، انجامش میدم. هرچقدر زودتر تموم بشه، نتیجه بهتری داره. اگر زودتر انجام میشد خیلی کارم جلو میفتاد، ولی الان هم زمان مناسبیه.
.
The power of the things that make me, “me”.
.
Even if I fall, I come right up, scream
That's how we've always been
Even if my knees drop to the ground
As long as they don't get buried
It won't matter
.
می خواستم این کار رو تنهایی انجام بدم. می خواستم بدون کمک کسی انجامش بدم و با مشکلاتش رو به رو بشم. می خواستم احساس کنم که خودم از پسش بر میام و مستقل ام. من عاشق این حسم. عاشق وقتی ام که کاری رو پیش میبرم و با اون ترسی که توی ذهنم بود مقابله می کنم، عاشق اینکه در حال برگشت از هرجایی که ازش میام به پاهام نگاه کنم، به تصویر خودم توی شیشه ی مغازه ها و خونه ها نگاه کنم، که خودم رو ببینم، عاشق اینکه به آسمون و برگ های درخت ها خیره بشم و برای نگاه کردن پرواز کلاغ ها بایستم در حالی که فکر می کنم یک قدم آزادترم. مشکلی باهات نداشتم، تنها دلیلش این بود که نیاز داشتم به خودم تکیه کنم.
.
چطور می تونی مطمئن باشی این بهترین و درست ترین راه ممکنه؟
نمی تونم. شاید راه رفتن سخت باشه ولی ایستادن یعنی موندن توی این جهنم، یعنی مرداب، یعنی مرگ در حالی که نفس می کشی.
وقتی بهش فکر می کردم، این دوتا توی ذهنم اومدن:
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
صائب تبریزی
هستم اگر میروم گر نروم نیستم
اقبال لاهوری