امروز برای یکی از کارگاه ها رفتم دانشگاه. احتمالا چند بار دیگه هم برم تا کارهاش تموم بشه. 

دانشگاه تقریبا خالی بود و خیلی با محل شلوغی که ازش توی ذهنم داشتم فرق داشت. ساکت بود و طبیعت از همه جا سر برآورده، هم چنان مرتب اما وحشی تر. همینطوری توی هنر و طاق و اطراف سلف گشت میزدم برای خودم و به این فکر می کردم که چقدر دلم برای دانشگاه سبزم تنگ شده. چقدر خوشحالم که می تونم قبل از فارغ التحصیلی دو باره توش باشم. هر گوشه ای خیلی دنج تر از همیشه بود، آماده برای اینکه بری زیر سایه درخت های مو یا انجیر یه گوشه بشینی و کتاب بخونی. انگار که دانشگاه فقط مال خودت بود. 


چیزی که احتمالا مردم درباره بچه های نقاشی فکر می کنن: یک سری دانشجو که در کارگاه پشت سه پایه نشستن و به صورت ونگوگ وار روی بوم هاشون کار می کنن و موسیقی آرامش بخشی هم پخش میشه و در اوقات فراغت با طمانینه درباره زیبایی شناسی صحبت می کنن.


چیزی که واقعا بچه های نقاشی انجام میدن: کیسه های سنگین گِل بلند می کنن، سر تا پا توی گچ فرو رفتن، با مدل های تیغ و اره و سمباده آشنایی دارن و بوی تینر می دن، با انواع ابزارآلات برشی سنگین کار می کنن و وقتی توی مترو میرن خونه، انگار از سر ساختمون برگشتن. 


میزها رو برده بودیم زیر سایه درخت چون دیگه نمیشد آفتاب رو تحمل کرد. 


این دوتا عکس رو استادمون گرفته. اون شال بنفشه هم منم با لباس کار محبوبم. لول من عاشق این لباس کارم و پشتش با کلیشه گُرگ ترم دوم چاپ زدم و از هر زاویه ای که بگید پاره است. 


+ یکی از ژاپنی ترین کارهایی که ما توی هنر انجام میدیم اینه که بعد از کلاس کارگاه ها رو خودمون باید تمیز کنیم. با اینکه وقتی خسته ای باید کار اضافه انجام بدی، اما حس خوبی میده.


دانشکده هنر زیبامون. همه می دونن محوطه دانشکده ما قشنگ ترین محوطه ی دانشگاهه. عکس دوم، بالکن طبقه سوم ساختون طراحیه که دوتا کارگاهش از توی بالکن دسترسی دارن.


از هنرها به سمت سلف و عکسش.


از گوشه های دنجش. 


آفتاب گردون هم پیدا کردم. :>



+ سیب هم چیدیم تازه. هاها