مثل وقتی میمونه که به 龍の少年 گوش میدم، هر بار Rise رو نگاه می کنم یا گوش میدم و بعدش سراغ Awaken میرم، بی اختیار بغض می کنم و چند ثانیه بعد در حالی که نمی تونم چشمم رو از صفحه بگیرم، اشک هام پایین میفتن و تنها کاری که میتونم بکنم اینه که به دست لرزونم نگاه و مشتش کنم. چه احساسی برام داره؟ 

نیمه شب توی یه خونه سنگی یا اتاقی از قلعه روی تشک کاهی دراز کشیدم و بین خواب و بیداری، صدای بیدار باش جنگ رو میشنوم. روی پاهام می پرم و دنبال شمشیرم می گردم. پاهام می لرزن، سریع دسته ی شمشیرم رو که کنار تخت تکیه داده شده می گیرم و بیرون میزنم، شمشیر توی دستم می لرزه. صدای شیپور و بیدار باش کر کننده است و مردم هجوم میارن. بوی دود همه جا رو گرفته و شعله های آتش این سمت و اون سمت دیده میشه. از وحشت جنگ توی دور دست نمی تونم قدم از قدم بردارم و نفسم به سختی بالا میاد. قلبم داره از سینه ام بیرون می زنه و تپشش رو توی رگ هام حس می کنم اما برای چیز دیگه ای میزنه. گرسنه ام، عطش دارم؛ برای جنگ، برای سرنوشتی که دنبالش می گردم.

.

آره این دنیای منه، این واقعیت منه. 

.

دنبال جایی میگردم که بهش تعلق دارم.

.

توی راه رفت و برگشت، پشت سر هم بهش گوش می دادم و به برگ چنار های کنار رودخونه نگاه می کردم که زیر نور و نسیم گرم و سرد عصرگاهی تکون می خوردن. گاهی سرعتم رو کم می کردم تا قدم هام رو با ریتمش هماهنگ کنم و به این فکر می کردم که یه آهنگ دیگه پیدا کردم تا توی ماشین بهش گوش بدیم. این بار من رانندگی می کنم و تو میذاری باد خنکی که از پنجره میاد لای موهات بپیچه در حالی که به مقصد ناکجا میرونیم.



با هر قدمی که بر میدارم، دیگه اونقدر دور به نظر نمی رسه.


.

Pick up your weapon and face it.

It's deep in your bones, go and take it.