حس شان می کنم، برای هزارمین بار، در حالی که زیر پوستم می لولند. با پنجه های سیاه شان دیواره وجودم را خراش می دهند تا بتوانند راهی برای شکافتن پشت گردنم پیدا کنند. و من می دانم این به چه معناست، تا مغز استخوان، با دست های یخ زده ام.

.

باید هوشیار باشم. بیدار شو! شمشیرت کجاست؟