28

سال گذشته در این روز نوشتم:

 

از آخرین باری که فکر کردم دارم چیزی رو که میبینم، از تلویزیون تماشا میکنم سال ها گذشته. وقتایی که از مدرسه بیرون میومدم و سمت سرویس میدویدم، به کفشای ال استار سرمه ایم نگاه می کردم. و حس میکردم توی جایی نشستم و از فاصله ی نزدیک به صفحه ی تلویزیونی که کفشای درحال دویدن رو نشون میده نگاه میکنم. 

اما امروز دوباره حسش کردم. وقتی توی اتوبوس داشتم از دانشگاه برمیگشتم خونه، وقتی توی اون تونل به سمت متروی حقانی راه میرفتم و مردم رو میدیدم، وقتی اون پایین توی ایستگاه راه میرفتم و حرکت کردن قطار اون سمت خط رو میدیدم، همه اش شبیه یه فیلم بود. شبیه اینکه توی فاصله ی نزدیک به صفحه ی تلویزون نشسته باشم و حرکت آدما و قطار رو تماشا کنم.

شبیه به فیلمه. شبیه یه فیلم که توش من به راهم ادامه میدم و وارد تونل میشم و چراغای سفید توش رو دنبال میکنم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۲۰ خرداد ۹۷

    .

    روی پله برقی اول از سه تای متروی هروی وایسادم. متوجه شدم هوا مرطوب و خنک شده و با هوای مرطوب و مخلوط با بوی ماده شوینده ی چند دقیقه پیش فرق داره. یادم افتاد صبح دیده بودم ساعت 16 بارون میاد. فکر کردم هنوز هم داره بارون میاد و سریع کتابم رو توی کوله پشتیم گذاشتم. وقتی رسیدم بالا، دیدم هوا ابری و همه جا خیسه. باد خنک و مطلوبی به صورتم میخوره که بینش میشه قطره های کوچیک نم بارون رو حس کرد. 

    فکر کردن به اینکه در طول در ارامش کتاب خوندن من توی مترو بیرون داشته بارون میومده، حس جالبی بهم داد. 

    تمام طول راه لبخند زدم. همه ی برگ های تازه ی درخت ها و گل های سفید قطره قطره برق میزدن. بوی خوب تازگی و سبزه همه جا پخش شده بود. 

    پرنده ها شروع کرده بودن به خوندن و اونقدر قشنگ بود که حتی دلم نمی‌خواست مثل همیشه هدفون گوشم بذارم و آهنگ گوش کنم. 

    به جاش با حس عمیق کتابی که خونده بودم و محیط اطرافم فکر کردم و لذت بردم. 

    _________________________________________________

    چقدر آدم های متفاوتی وجود دارن.

    امروز مرد جوون کچلی رو با ژاکث چرم مشکی دیدم که هدفونش رو کنار میذاشت تا سوار موتور مدل جدید قرمزش بشه.

    و اینجا، چند متر پایین تر توی میدون جوون دیگه ای سمت یه ماشین پیکان دوید و داد زد: حلالت باشه! کار خودتو کردی! و کنار راننده نشست صورتش رو ماچ کرد. پیکان سفید نویی بود که جلوش سنگ آبی چشم زخم آویزون کرده بودن. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۷

    .

    بچگی هامون رو دیدم

    دست هم رو گرفته بودن

    توی راهی گلی

    بین یه گندمزار سبز می دویدن...

    تو جلوتر از من می رفتی

    و صدای خنده مون می پیچید...

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۴ فروردين ۹۷

    .

    رفتیم توی یه مغازه ی چیزای لوکس و قدیمی و تزئینی فروشی. ساعت های پاندول دار بزرگ، گرامافون های واقعی، تابلو های شیشه ای که توش پروانه گذاشته بودن، مجسمه های مختلف، استکان های خوشرنگ با رده های طلایی، لوستر های روشن با گلوله های شیشه ای، صدای آب نمای کوچیک که با صدای ظریف آویز های فلزی و شیشه ای ترکیب می شد... خیلی رویایی بود. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۷ مرداد ۹۶

    .

    تو راه برگشت، صدای آهنگ رو زیاد کرده بودم تا انرژی بگیرم و هیچی نشنوم و فقط به پاهام دستور بدم ادامه بدن. 

    آهنگ تند و قوی ای بود. 

    در همین حین که داشتم بی تفاوت به ادما و با قدمای سریع از پیاده رو رد میشدم، 

    یه دونه برگ زرد چنار، اروم درست جلوی من افتاد زمین. تا حالا اینجوری تقریبا از بالا تا پایین افتادن یه برگ رو ندیده بودم. و اون برگ به قدری اروم، با متانت و زیبایی جلوی من به زمین افتاد... که از توصیفش عاجزم. 

    تضاد حرکت و آهنگ سریع من با سقوط زیبا و نرم اون برگ روی روحم باقی موند. 

    برای چند لحظه خودم رو جای اون برگ در حال افتادن تصور کردم. حس رهایی و فرو افتادن... 

    حس میکردم من هم مثل اون برگ ام که دارم به ارومی بین اتفاقای سریع زندگی فرو میریزم. وقتی دنیا داره با سرعت به پیش میره و من به ارومی از بین اونها رها میشم... .

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۶ تیر ۹۶
    آرشیو مطالب
    نویسندگان