Your promises, they look like lies
Your honesty, like a back that hides a knife
I promise you, I promise you...
Your promises, they look like lies
Your honesty, like a back that hides a knife
I promise you, I promise you...
صحنهی بدن سرد و بیجون باباکلاهی زیر چادر وسط خونه، به دست و پاهاش نگاه میکردم و نمیتونستم باور کنم چند روز پیش همین دست و پا رو با روغن ماساژ داده بودم، عمو که توی راهرو یک دفعه کنار دیوار سر خورد و زیر گریه زد، وقتی بابا رو دیدم و بغلش کردم و بدنش با هق هق بالا پایین میرفت، آواز سوگواری سوزداری که عمه به زبان گیلکی میخوند، بابا که تا حالا اینطوری گریه کردنش رو ندیده بودم و کاور رو باز میکرد تا بدن باباش رو توی کاور بذاره، وقتی که برانکارد رو از روی زمین بلند کردن و انگار چیزی از وجود همه کنده شد، عموها که گریه میکردن و جسد رو توی قبر میذاشتن، همه دست راستمون رو بالا گرفتیم تا شهادت بدیم، وقتی توی چند دقیقه خاک همهجا رو پر کرد و چیزی جز یه سنگ با شماره قطعه و ردیف باقی نمونده بود و دستهی بزرگی از پرندهها توی آبی آسمون چرخ میزدن.
ولی من از هیچکاری نکردن لذت میبرم. از نشستن و نگاه کردن. نگاه کردن و فکر کردن. نگاه کردن و کتاب خوندن. از دیدن لذت میبرم. از نشستن پشت پنجرهها و دیدن هرچی که از پشتشون میشه دید، هرچیزی که طبیعت و شهر نشونم میدن. وقتی توی اتوبوس میشینم و پنجرهها رو باز میکنم، کتاب روی پام میذارم و هر از گاه از بین خطوط سرم رو میگردونم تا تصاویر گذرا از کنارم رو نگاه کنم. خیلی وقتها آرامش رو اینطوری پیدا میکنم و تمام مدت لبخند میزنم.
مثل این می مونه که دارم سقوط می کنم. از بالای آسمون یک دنیا شروع به افتادن می کنم و به زمین می خورم اما ازش رد می شم و دوباره از یک آسمون دیگه سقوط می کنم و به زمین برخورد می کنم و از یک دنیای دیگه شروع به افتادن می کنم و ... . دنیاها ، مکان ها، زمان ها رد می شن اما سقوط همچنان ادامه داره.
می لرزیدم. همونطور که از بین لب هام خون جاری بود، دندون هام رو روی هم فشار دادم. خون رو به بیرون تف کردم و با خودم عهد کردم حتی یک فرصت دیگه باقی نذارم.
ما هرگز نخواهیم دانست که چه زمانی در تیرگی دورانهای گذشته، انسان برای نخستین بار آواز خواند، رقصید، مجسمه ساخت و یا بر سنگ و دیوار نقاشی کرد، اما این را میدانیم که انسانی که نقاشی کرد، تیزبینتر و کنجکاوتر از انسانهای دیگر بود. هیچکس نمیتواند با اطمینان و قاطعیت بگوید که انسان اولیه شکارچی یا ابزار ساز و کشاورز بود، اما در هنرمند بودن او تردیدی نیست.
هنر نقد هنری - علی اصغر قره باغی
Oh, the skies tumbling from your eyes
So sublime, a chase to end all time
Seasons call and fall, from grace and uniform
Anatomical, metaphysical
Oh, the dye
A blood red setting sun
Rushing through my veins
Burning up my skin
I will survive, live and thrive
Win this daedly game
Love crime
Love crime
I will survive, live and thrive
I will survive
I will
طوری که تو فکر می کنی من هستم، همیشه راهنمای قابل اعتمادی برای شناختن من نیست.
- ویل گراهام، سریال هانیبال
دیروز چند ساعتی رو خونه ی لئو گذروندم. از معدود کساییه که راحت باهاشون حرف میزنم و دغدغه ی چطور دیده شدن، مراقب بودن و تصحیح کردن خودم رو ندارم. صحبت کردن باهاش و به اشتراک گذاشتن ایده هامون از کارهای موردعلاقمه. جایی از حرف هامون گفت: سارا تو به جزئیاتی دقت میکنی که هیچ کس دیگه ای نمی کنه.
میدونستم، خیلی وقته که میدونم. مسئله اینجاست که کاربردی هنوز براش ندیدم. به صورت از پیش برنامه ریزی شده، انگار که ویژگی خاص ثبت شده توی سیستم وجودیم باشه، چیزهایی رو میبینم و توی خاطرم میمونن که خیلی های دیگه توی همون موقعیت نمیبینن. موهبت قشنگیه، به صورت غیرارادیه و ازش لذت میبرم، اما به نظر میاد بی استفاده است - هنوز.
بهش گفتم: حرف هایی که بقیه بهم میزنن رو یادم نمیمونه. می بینی؟ بهت جزئیاتی رو گفتم که تو یادت نمی موند، اما حرف هایی که شخص مقابلم بهم زد رو اصلا به خاطر نمیارم! با اینکه می دونم بهش گوش میدادم و حتی چندتا جمله رو چندبار برای خودم تکرار کردم تا از یادم نرن. میتونم بگم مضمون حرف ها چی بود، میتونم حس طرف مقایل رو موقع گفتنش بهت بگم، میتونم حس خودم رو بگم ولی گفته ها رو نه. دارم فکر می کنم که شاید مجبور شم از این به بعد صداشون رو ضبط کنم.
نمیدونم باید این پلات ها و تصویرهایی که توی ذهنم دارم چیکار کنم در حالی که چیزهای مهم تری اون پشت شروع به محو شدن می کنن.