صحنهی بدن سرد و بیجون باباکلاهی زیر چادر وسط خونه، به دست و پاهاش نگاه میکردم و نمیتونستم باور کنم چند روز پیش همین دست و پا رو با روغن ماساژ داده بودم، عمو که توی راهرو یک دفعه کنار دیوار سر خورد و زیر گریه زد، وقتی بابا رو دیدم و بغلش کردم و بدنش با هق هق بالا پایین میرفت، آواز سوگواری سوزداری که عمه به زبان گیلکی میخوند، بابا که تا حالا اینطوری گریه کردنش رو ندیده بودم و کاور رو باز میکرد تا بدن باباش رو توی کاور بذاره، وقتی که برانکارد رو از روی زمین بلند کردن و انگار چیزی از وجود همه کنده شد، عموها که گریه میکردن و جسد رو توی قبر میذاشتن، همه دست راستمون رو بالا گرفتیم تا شهادت بدیم، وقتی توی چند دقیقه خاک همهجا رو پر کرد و چیزی جز یه سنگ با شماره قطعه و ردیف باقی نمونده بود و دستهی بزرگی از پرندهها توی آبی آسمون چرخ میزدن.