از زمانی که یادم هست، اون قدر آسمون رو دوست داشتم که میخواستم بخشی ازش باشم.
گاهی با خودم فکر می کنم فقط منم که به همچین چیزهایی توجه می کنم؟ به نور غروب خورشید روی ساخمون های رو به رو، نور نارنجی منعکس شده از روی شیشه ها، دیدن اسمون توی شیشه ی آپارتمان ها، مجتمع های بزرگ و کف زمین توی یه چاله ی کوچیک آب، گیاه ظریفی که از گوشه ی آسفالت زده بیرون، تصویر و نور منظره اون سمت اتوبوس روی شیشه ی سمتی که من نشستم و ترکیبش با تصویری که در واقع وجود داره، سایه های موازی درخت های کنار اتوبان، نوری که از پنجره ی کلاس رد میشه و یه رنگین کمون روی زمین می اندازه، تکون خوردن کرکره های کلاس و جا به جا شدن سایه ها و لکه های روی موزاییک، اون تیکه ابر کوچیکی که اون دور دور ها داره برای خودش میره، رنگین کمونای کوچیکی که در اثر نیمه باز نگه داشتن چشمم مقابل نورخورشید میبینم... وقتی دقت میکنم و متوجه میشم کسی اطرافم به چیزی که من بهش نگاه میکنم توجه نداره، نمیدونم چه واکنشی داشته باشم. گاهی خوشحالم؛ با این چشم ها به دنیا اومدم، این یه موهبت برای منه نه؟ گاهی حس خوبی بهش ندارم. صدایی توی ذهنم زمزمه میکنه به این خاطره که دغدغه ای ندارم. برای سیر کردن شکم خودم یا خانواده ام از خونه بیرون نمیزنم. به حقوق نگرفته و خرید ضروری ترین چیزهام فکر نمیکنم. یا... دنبال جای خواب توی این سوز زمستون نمیگردم. برای همینه که وقت دارم سرم رو بالا بگیرم و به ابرها دقت کنم، بگم سرما رو دوست دارم چون جایی گرم برای پناه گرفتن ازش داشته باشم. دارم جست و جو میکنم. دارم برای بهترین راه استفاده از این موهبت جست و جو میکنم. اگر میتونم دقت کنم، اگر میتونم این ها رو ببینم، یه جوری هم باید نشونشون بدم.
شاید از اولین بار نه، اما از چند دهمین باری که پام رو توی دانشگاهم گذاشتم، عاشقش شدم. حتی اون اول ها ازش بدم هم میومد چون دلم میخواست جای دیگه ای باشم، اما کم کم و در طول ترم ها بهم نشون داد که میتونه چه اندازه دوست داشتنی باشه. ترم قبل، وقتی از در ورودی تو میومدم، وقتی سمت هنر میرفتم، وقتی گوشه و کنار دانشگاه رو کشف میکردم، وقتی توی شلوغی بین بچه ها میپیچیدم و به سمت مقصدم میرفتم، وقتی از در خارج میشدم... با خودم فکر کردم که دلم برای اینجا تنگ میشه. چیزی نمونده بود که وارد ترم چهارم بشم و بعد از اون، نیمی از مهلتم توی دانشگاه تموم میشد! یک سال و نیم رو با سرعت طی کرده بودم و باقیش هم سریعتر از این تموم میشد. لبخند میزدم ولی اندوه کمی ته قلبم بود. دانشکده ی هنر و دانشجوها و استاداش همیشه برام پر از شگفتی بودن. منصف باشیم، بعضی جاها هم همینها، دلیل آزردگیم بودن اما این چیزی از علاقه ام به زمانی که توی دانشگاه میگذرونم کم نمیکنه. حقیقتا وقتی فارغ التحصیل بشم دلم برای اینجا تنگ میشه. اما نمیتونم زمان رو نگه دارم، فقط میتونم همونطور همراه هنر و کتاب هام با لبخند به راهم ادامه بدم و بیشتر و بیشتر از زمانم استفاده کنم.
قرار شد خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ در روستا تبدیل به مکانی برای گردشگری شود. چند وقتی هست که شورای روستا به فکر ترمیم آن و مدرن تر شدنش هستند و کارهایی انجام داده اند اما این تصمیم، مخصوص به خانواده ی ما بود و خانه ی بزرگ و حیاط دارمان در بهترین جای روستا. تصمیم بر این شد که تا تابستان سال بعد اقداماتی قطعی برای تغییر خانه و همچنین روستا انجام شود.
در طول تمام آن صحبت ها، قلبم بیشتر و بیشتر فشرده میشد. گردشگری همان معنی را میداد که روستا نبودن، همان معنی ورود غریبه ها، نابود شدن طبیعت بکر برای پول و بیشتر و بیشتر سمت تکنولوژی رفتن و شکل شهر گرفتن. من شهر دیگری نمیخواستم. تهران کوچک به اندازه ی کافی برای همه بزرگ بود. باید روستایی باشد که تابستان ها همه ی وسایلت را بچینی توی ماشین و همراه با خانواده به سمتش بروی و بدانی وقتی سمت در چوبی همیشه باز می روی، پدر بزرگ و مادربزرگ جایی روی ایوان یا داخل کنار سماور نشسته اند به انتظار بچه ها و نوه هایشان؛ مسافرتی که هرسال انجام میدادیم و عکس یکسالگی ام نشسته روی چادر و درحال بازی با سیب های سبز باغ پدربزرگ گواه آن است.
هرچند دو سه سالی بود که پدربزرگ و مادربزرگ به دلیل بیماری و شرایط سخت دیگر بهار و تابستان به خانه شان برنمیگشتند. و سفر کردن به روستا بدون دیدن آنها در خانه، نشسته روی زیراندازهای نمدی کنار چراغ علاءالدین و لیوان چای پر از دلشستگی بود. در چوبی هم آهنی شده بود و پل چوبی روی روخانه از فلز و سیمان.
و حالا با این فکر که دیگر آن خانه، حیاط، رودخانه ای که آنقدر در آن میماندیم تا پاهایمان از سرمای آب تمیز سر شود، تک درخت کاج روی آن کوه بزرگ، چشمه ی اصلی روستا که تا بالای کوه پیاده میرفتیم تا به آن برسیم و بعد مسیرش را تاپایین برای رسیدن به باغ طی میکردیم، صخره های قلعه مانند پشت روستا، چمنزار، گل های آفتابگردان، گل های کوچک کنار رودخانه، اسب ها و گاوها و مرغابی های نشسته کنار آب، آسمان آبی و ابرهای بدون لک، آفتاب سوزان ظهر و داستان های ترسناک نیمه شب های سرد، دریاچه ای که باید مدت طولانی در آن جاده ی خاکی میراندی تا آبی فیروزه ایش را درخشان زیر نور ببینی، گیاه های گزنه که تنمان را به خارش می انداخت، دستشویی کوچک بیرون خانه با آن در چوبی که همیشه بوی نفت میداد، تشک هایی بسیار بزرگ و سنگین که تمام شب نمیتوانستی ازشان تکان بخوری، کرسی کوچکی که در اتاق وسطی قرار داشت دیگر مال ما نیستند؛ قفسه سینه ام تنگ میشود. حالا باید تمام چیزهای فوق العاده ی روستا را با مردم شریک میشدیم و تمام آنچه من میدانم این است که انسان قدر هیچ چیز را نمیداند و مدرن شدن همراه با آباد کردنش، نابودی به بار میآورد.
از این به بعد نور چراغ ها و آلودگی ماشین ها ستاره های شب روستایم را مانند تهران میکنند...
باید این ها را میگفتم. باید میگفتم تا یادم بماند چند سال دیگر در ازای چیزهایی که به دست اوردم چه چیزهایی از دست دادیم.
9 شهریور 1397 - روز سوم - رنگارنگ(رنگی)
کما. توی کما بودم. نمی دونستم که از کجا می دونم. چیزی حس نمی کردم. چیزی نمی دیدم. شتیده بودم وقتی کسی توی کما میره، به همراهانش میگن باهاش صحبتت کنن، اون می شنوه ولی نمیتونه جواب بده. اما من هیچی نمی شنیدم. تمام شبانه روز خواب بودم و توی خواب راه می رفتم. اون ها تلاش کردن تا من رو از توی کما بیرون بیارن، اما دست هاشون جای اینکه من رو بالا بکشن، بیشتر و بیشتر به سمت پایین هل میدادن. می گن اگر توی مرداب بیفتی، دست و پا زدن فقط فرو رفتنت رو سریع تر می کنه. من ساکت ایستاده بودم و تقلایی نمی کردم اما با سرعت بیشتری توی لجن فرو می رفتم. نمردم، شروع کردم به پوسیدن. نمردم و هرروز شاهدش بودم. "شبیه قاصدکی که توی مردابه."بهم گفته بود برام شبیه قاصدک توی مردابی. اما اون در آخر قاصدک رو آتش زد.
8 شهریور 1397 - روز دوم - دیوار
یه قطره پایین میفته و دایره ای تیره روی خاک درست می کنه. سرم رو از روی زانوهام بلند می کنم و به رو به رو خیره می شم، جایی که خورشید بین خرابه ها فرو میره و توی خون خودش می سوزه. کسی برای خورشید گریه می کنه؟جوابی براش ندارم.
با میکائیل قرار گذاشته بودیم هر روز، بر اساس یک کلمه/ترکیب از پیش تعیین شده، حداقل بیست خط بنویسیم و برای هم دیگه بفرستیم، بی هدف یا با هدف، خاطره، داستان یا دلنوشته.
7 شهریور 1397 - روز اول - طلوع خورشید
باز هم زودتر از زمانی که ساعتم رو کوک کرده بودم بیدار شدم. انگار یه طلسمی وجود داشت که اگر می خواستم زود بیدار شم، ساعتم از کار میفتاد و وقتی میتونستم بیشتر بخوابم، ذهنم تصمیم میگرفت زودتر فعالیتش رو شروع کنه. پس همونطور دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. نه از اون خیره شدن هایی که به مفهوم چیزی پی می بری، از اون دسته که توی ذهنت ناسزا میگی.
سال گذشته در این روز نوشتم:
از آخرین باری که فکر کردم دارم چیزی رو که میبینم، از تلویزیون تماشا میکنم سال ها گذشته. وقتایی که از مدرسه بیرون میومدم و سمت سرویس میدویدم، به کفشای ال استار سرمه ایم نگاه می کردم. و حس میکردم توی جایی نشستم و از فاصله ی نزدیک به صفحه ی تلویزیونی که کفشای درحال دویدن رو نشون میده نگاه میکنم.
اما امروز دوباره حسش کردم. وقتی توی اتوبوس داشتم از دانشگاه برمیگشتم خونه، وقتی توی اون تونل به سمت متروی حقانی راه میرفتم و مردم رو میدیدم، وقتی اون پایین توی ایستگاه راه میرفتم و حرکت کردن قطار اون سمت خط رو میدیدم، همه اش شبیه یه فیلم بود. شبیه اینکه توی فاصله ی نزدیک به صفحه ی تلویزون نشسته باشم و حرکت آدما و قطار رو تماشا کنم.
شبیه به فیلمه. شبیه یه فیلم که توش من به راهم ادامه میدم و وارد تونل میشم و چراغای سفید توش رو دنبال میکنم.
روی پله برقی اول از سه تای متروی هروی وایسادم. متوجه شدم هوا مرطوب و خنک شده و با هوای مرطوب و مخلوط با بوی ماده شوینده ی چند دقیقه پیش فرق داره. یادم افتاد صبح دیده بودم ساعت 16 بارون میاد. فکر کردم هنوز هم داره بارون میاد و سریع کتابم رو توی کوله پشتیم گذاشتم. وقتی رسیدم بالا، دیدم هوا ابری و همه جا خیسه. باد خنک و مطلوبی به صورتم میخوره که بینش میشه قطره های کوچیک نم بارون رو حس کرد.
فکر کردن به اینکه در طول در ارامش کتاب خوندن من توی مترو بیرون داشته بارون میومده، حس جالبی بهم داد.
تمام طول راه لبخند زدم. همه ی برگ های تازه ی درخت ها و گل های سفید قطره قطره برق میزدن. بوی خوب تازگی و سبزه همه جا پخش شده بود.
پرنده ها شروع کرده بودن به خوندن و اونقدر قشنگ بود که حتی دلم نمیخواست مثل همیشه هدفون گوشم بذارم و آهنگ گوش کنم.
به جاش با حس عمیق کتابی که خونده بودم و محیط اطرافم فکر کردم و لذت بردم.
_________________________________________________
چقدر آدم های متفاوتی وجود دارن.
امروز مرد جوون کچلی رو با ژاکث چرم مشکی دیدم که هدفونش رو کنار میذاشت تا سوار موتور مدل جدید قرمزش بشه.
و اینجا، چند متر پایین تر توی میدون جوون دیگه ای سمت یه ماشین پیکان دوید و داد زد: حلالت باشه! کار خودتو کردی! و کنار راننده نشست صورتش رو ماچ کرد. پیکان سفید نویی بود که جلوش سنگ آبی چشم زخم آویزون کرده بودن.