43

شنیده بودم استادیه که سخت نمره میده. برای همین اول ترم با خودم قرار گذاشته بودم من اون کسی باشم که ازش 20 میگیره. توی یه درسش، تاریخ و زیبایی شناسی نقاشی ایرانی 2، موفق نشدم و 16 و نیم گرفتم چون از جهت روانی توی موقعیت خوبی نبودم اما اشکالی نداره، جاش چیز دیگه ای یاد گرفتم. توی اون یکی درس، تجزیه و تحلیل و نقد آثار تجسمی که خودم بیشتر دوستش داشتم و جذاب تر بود نمره کامل گرفتم. میشه گفت با معیار خودم موفق شدم.

چاپ دستی 2 هم 19 شدم که از انتظارم بالاتر بود، اما نمره اش برام اونقدری مهم نبود. چاپ اچینگ، آخرین کارمون رو، اونقدر دوست داشتم که به همه چی می ارزید.

با این اوصاف، باید برم جشن بگیرم. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • جمعه ۷ تیر ۹۸

    42

    ساعت سه بود. از کارگاه بیرون اومدم، روی صندلی خاکی کنار در بزرگ آهنیش نشستم و پاهای خسته ام رو روی هم انداختم. به دیوار رو به رو خیره شدم در حالی که سرم گیج میرفت و چشم هام قابلیت متمرکز شدن روی یه نقطه رو نداشتن و دائم از نقطه ای به ای دیگه سر میخوردن.

    تلاشم رو میکردم حتی اگر نتیجه نمی‌داد. ادامه دادم و ادامه دادم و ادامه دادم...

    پ.ن: در همون لحظه های اخر یکی از بچه‌هامون با یه کیسه بستنی برگشت و حس کردم سوختگی های روز گرمی که گذرونده بودم اروم اروم خنک شدن. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۳ تیر ۹۸

    40

    ساعت پنج و ده دقیقه صبح.

    ابرها خاکستری و آسمان در طیفی از آبی بود. پرنده ای آوازش را شروع کرد و بعد با صدای تق، نارنجی تیرهای چراغ کوچه خاموش شدند. چشمانم مرا فریب می‌دادند و احجام جلوی چشمم را بالا و پایین می‌بردند. نسیم خنکی به صورتم می‌خورد و آرام مرا به جلو و عقب تاب میداد. کمی دیگر آنجا می‌ایستادم تعادلم را از دست میدادم. خواب ذهنم را ربوده بود. نتوانستم طلوع را در آن رنگ زرد روشن پشت تپه ها ببینم. ناچار به اتاقم برگشتم و روحم را همانجا کنار پنجره باقی گذاشتم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۷ خرداد ۹۸

    39

    یه مکالمه‌ای هست که الانا توی اینترنت بیشتر شبیه به جوک شده و ایده‌ای ندارم از اول از کجا اومده، به این شکل:

    فرد اول: به نظرت پرنده‌ها از اینکه دست ندارن ناراحتن؟

    فرد دوم: نه. مگه تو از اینکه بال نداری ناراحتی؟

    فرد اول: آره، هرروز.

    فرد اول منم، هر لحظه. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲۵ خرداد ۹۸

    38

  • نظرات [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۱۶ خرداد ۹۸

    37

    توی مهِ تاریک و روشن صبح، سایه ای رو دیدم که به سمت من میومد. 

    یه گرگ بود.

    از لای دندون‌هاش خون می چکید.

    اروم و خیره به چشم هام جلو اومد.

    خم شد و یه قلب خونی جلوی پای من گذاشت.

    با سرعت برگشت.

    وقتی خیلی دور شد، ایستاد، به من نگاه کرد و دوباره رفت تا محو شد. 

    هنوز نگاه گرگ توی ذهنم بود. 

    به قلب نگاه کردم.

    اون گرگ کی بود؟

    و این قلب برای کیه؟

    خم شدم و قلب رو برداشتم.

    متوجه دست‌های زخمی و کثیفم شدم. 

    از پیرهن نازک سفیدم خون قطره قطره روی زمین می‌چکید. 

    سوراخ سیاهی درست اندازه‌ی قلب توی سینه ام بود.

    من مرده بودم. 

  • نظرات [ ۳ ]
    • سه شنبه ۱۴ خرداد ۹۸

    36

    به جای قلبش، یک ساعت عقربه‌ای ت ی ک ت ا ک می‌کرد. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۴ خرداد ۹۸

    35

    کاش یه تیکه ابر بودم.

    کمی دوردست، کنار کوه‌ها.

    سفید و خاکستری با ته‌مایه غروب.

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱۳ خرداد ۹۸

    21

    نفس بکش.

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۰ ارديبهشت ۹۸

    33

  • نظرات [ ۴ ]
    • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۸
    I'm a beast, I'm a monster,
    a savage; and any other
    metaphor the culture can
    imagine, and I've got a caption
    for anybody asking; that is
    I'm feeling fucking fantastic.
    آرشیو مطالب