هری

یکی از همسایه ها اون روزی که برف شدیدی اومد و هوا خیلی سرد بود، گذاشتش توی انباری ما. وقتی رفتم سروقتش، داشت توی پارکینگ بی جون راه می‌رفت. کثیف و خاکی و زخمی. وقتی بردمش دامپزشکی، گفتن ریه‌هاش آب آورده و برای همین مشکل تنفسی داره. وقتی نفس میکشه، خس خس میکنه. حالا شسته شده، چهار روزه توی اتاقم جاخوش کرده و روزی 2 بار با سرنگ بهش دارو میدم. وقتی مامان برای اولین بار دیدش، گفت چقدر رنگ چشماش قشنگه. و حسین جواب داد چشماش به مادرش رفته!* اینطوری بود که هری صداش زدیم.


*نقل قولی از کتاب/فیلم هری‌پاتر. 
  • نظرات [ ۴ ]
    • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸

    .

    تسلیم شدی؟ 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸

    .

    نه به شیشه نگاه می‌کنی نه به تصویر پشتش، خیره شدی به نقطه‌ای پشت ذهن بارون خورده‌ات. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸

    .

    اگر ازم بپرسی، بهت می‌گم همین تازگی دیدمش اما شک دارم حتی بتونم چهره‌اش رو تشخیص بدم. تصویر محوی توی ذهنمه که هرروز بیشتر از قبل رنگ می‌بازه. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸

    Attack

    Your promises, they look like lies

    Your honesty, like a back that hides a knife 

    I promise you, I promise you...

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۴ آبان ۹۸

    اون روز یک روز عادی بود، مثل همه‌ی روزها، با حفره‌ای به بزرگی زندگی.

    صحنه‌ی بدن سرد و بی‌جون باباکلاهی زیر چادر وسط خونه، به دست و پاهاش نگاه می‌کردم و نمی‌تونستم باور کنم چند روز پیش همین‌ دست و پا رو با روغن ماساژ داده بودم، عمو که توی راهرو یک دفعه کنار دیوار سر خورد و زیر گریه زد، وقتی بابا رو دیدم و بغلش کردم و بدنش با هق هق بالا پایین می‌رفت، آواز سوگواری سوزداری که عمه به زبان گیلکی می‌خوند، بابا که تا حالا اینطوری گریه کردنش رو ندیده بودم و کاور رو باز می‌کرد تا بدن باباش رو توی کاور بذاره، وقتی که برانکارد رو از روی زمین بلند کردن و انگار چیزی از وجود همه کنده شد، عمو‌ها که گریه می‌کردن و جسد رو توی قبر میذاشتن، همه دست راستمون رو بالا گرفتیم تا شهادت بدیم، وقتی توی چند دقیقه خاک همه‌جا رو پر کرد و چیزی جز یه سنگ با شماره قطعه و ردیف باقی نمونده بود و دسته‌ی بزرگی از پرنده‌ها توی آبی آسمون چرخ می‌زدن. 

  • نظرات [ ۴ ]
    • جمعه ۱۰ آبان ۹۸

    همونطور که فصل‌ها اروم اروم تغییر می‌کنند.

    ولی من از هیچ‌کاری نکردن لذت می‌برم. از نشستن و نگاه کردن. نگاه کردن و فکر کردن. نگاه کردن و کتاب خوندن. از دیدن لذت می‌برم. از نشستن پشت پنجره‌ها و دیدن هرچی که از پشتشون میشه دید، هرچیزی که طبیعت و شهر نشونم میدن. وقتی توی اتوبوس میشینم و پنجره‌ها رو باز می‌کنم، کتاب روی پام میذارم و هر از گاه از بین خطوط سرم رو میگردونم تا تصاویر گذرا از کنارم رو نگاه کنم. خیلی وقت‌ها آرامش رو اینطوری پیدا‌ می‌کنم و تمام مدت لبخند می‌زنم. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • يكشنبه ۲۸ مهر ۹۸

    .

    باز هم که تویی، 

    با همون لبخند غمگین همیشگی. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۲۱ مهر ۹۸

    خورشید رو از اون بالا میبینم که غروب میکنه

    مثل این می مونه که دارم سقوط می کنم. از بالای آسمون یک دنیا شروع به افتادن می کنم و به زمین می خورم اما ازش رد می شم و دوباره از یک آسمون دیگه سقوط می کنم و به زمین برخورد می کنم و از یک دنیای دیگه شروع به افتادن می کنم و ... . دنیاها ، مکان ها، زمان ها  رد می شن اما سقوط همچنان ادامه داره.

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۸

    نه میخوام و نه میتونم

    می لرزیدم. همونطور که از بین لب هام خون جاری بود، دندون هام رو روی هم فشار دادم. خون رو به بیرون تف کردم و با خودم عهد کردم حتی یک فرصت دیگه باقی نذارم.

  • نظرات [ ۱ ]
    • چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۸
    I'm a beast, I'm a monster,
    a savage; and any other
    metaphor the culture can
    imagine, and I've got a caption
    for anybody asking; that is
    I'm feeling fucking fantastic.
    آرشیو مطالب