به بدنش در احاطه ی خالی نگاه کرد، به پوست سفیدش، به استخوان های دنده اش که می شد بشمری شون، به قفس سینه اش که با هر دم و باز دم بالا و پایین می رفت . دستش رو روی بدن برهنه اش کشید و زنده بودنش رو احساس کرد. یک دستش رو روی پهلوش گذاشت و دست دیگه رو روی سینه اش، جایی که فکر می کرد قلبش باید باشه و تپش های نامنظمش رو شمرد. دوباره سرش رو بلند کرد و به چشم هاش خیره شد که حالا بین موهای سیاه خیسش قرار داشتن.