.


ادامه بده، حتی اگر قلبت شکست... 


+ تغییرات.

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱۵ دی ۹۹

    .

    اگر این ‌شب‌ها می‌تونستم ستاره‌ها رو ببینم، حتما توی آسمون دنبال‌ اون دوتا می‌گشتم... . 

    دلم برات تنگ می‌شه ولی باید رهات کنم بری. تو آخرین تیکه از خاطراتی بودی که قلبم رو گرم می‌‌کردن.

  • نظرات [ ۲ ]
    • چهارشنبه ۱۰ دی ۹۹

    Five to Seven

    I can't blame the blood or anything. The problem's me. How far I'll go. There's sth in me that scares the hell out of me. I need to step back because I'm dangerous. 

    I see the way you look at me. Like I'm a grenade, and you're waiting for me to go off. I'm not going off. look, I might be a freak, but that's not the same as dangerous.

  • نظرات [ ۲ ]
    • سه شنبه ۹ دی ۹۹

    Monster

    Monster


    "در حالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود، لبخند محوی زد و گفت: نمی خوام دیگه درد بکشم. تاریکی بالا اومد، پلک هاش رو بست و تبدیل به هیولا شد."

    برای این نوشته یه تصویرگری انجام دادم. حدود سه روز ازم وقت گرفت. لطفا صبر کنید تا کامل بالا بیاد. اگر نیومد، از اینجا دانلودش کنید. 

  • نظرات [ ۱۷ ]
    • شنبه ۶ دی ۹۹

    .

    در حالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود، لبخند محوی زد و گفت: نمی خوام دیگه درد بکشم. تاریکی بالا اومد، پلک هاش رو بست و تبدیل به هیولا شد.

  • نظرات [ ۱۷ ]
    • پنجشنبه ۴ دی ۹۹

    .

    جوابگو نیست، نه وبلاگ نه چنل، به دفتر رو میارم. ‌پناهگاه اول و آخر من اونجاست، روی کاغذ. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • چهارشنبه ۳ دی ۹۹

    به دنبال ماجراجویی


    سال گذشته همین حدودا توی دانشگاه از روباه عکس گرفتم. دلم برای اون روز تنگ شده. دلم برای دانشگاه تنگ شده. برای اینکه برم کافه قطار کیک ردولوت بگیرم، برم بالا ساختمون خوارزمی و از اونجا کل تهران رو به همراه غروب خورشید ببینم و دستمو به سمتش دراز کنم، برای اینکه به گربه ها غذا بدم، برای تورا، سانسِت، ناناشی، رسول، کمال، ژنرال، ننه، کامران و باقی شون. برای گوش دادن به صدای طوطی ها و مرغ مینا و جواب دادن به کلاغ ها. برای دویدن توی زیرگذر. برای کارگاه ها. برای نردبون ساختمون طراحی که می رفت به پشت بوم. برای یکی از اتاق های دانشکده که تبدیل به یه دوربین عکاسی شده بود. برای پرسه زدن توی هر گوشه ی کشف نشده. برای همه چی. 

    ماجراهای من و الزهرا هنوز تموم نشده بود... .

  • نظرات [ ۹ ]
    • جمعه ۲۸ آذر ۹۹

    Run...

    دلم می‌خواهد آزادانه بدوم؛ تا هر کجا که پاهایم توان بردن این جسم شکسته را دارند. تا زمانی که هوایی برای بازدم در قفس سینه‌ام باقی نمانده باشد. تا آن نقطه‌ای از وجود که دیگر من نه، همه‌چیز باشم. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۲۷ آذر ۹۹

    .

    زندگی خود را چگونه می‌گذرانید؟

    هفته را به امید Shingeki no kyojin و Yakusoku no never land سر می‌کنیم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲۲ آذر ۹۹

    Uncertainty

    دارم بیشتر از گذشته به این نتیجه می‌رسم که اصل عدم قطعیت هایزنبرگ به صورت دقیقی توی زندگیم وجود داره. هر موقع فکر می‌کنم روی چیزی کنترل دارم، از سمت دیگه منهدم می‌شه.


    + اصل عدم قطعیت هایزنبرگ به صورت ساده:
    هیچ وقت نمی‌تونیم مکان و سرعت یک ذره رو دقیق اندازه بگیریم. هر چقدر روی سرعت تمرکز کنیم، مکان ذره نامشخص‌تر می‌شه و هرچقدر روی مکان دقت کنیم، سرعتش از دست میره. همیشه می‌تونیم فقط از یکیش مطمئن باشیم. در واقع، خود اندازه‌گیری ما باعث میشه که عدم قطعیت به وجود بیاد، چون توش دخالت کردیم.
    ++ در نهایت، حتی اگر جور دیگه‌ای به نظر بیاد، من یه Nerd ام.
  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹
    آرشیو مطالب