پیکره‌ای بر پیکره

هنوز همان‌جا بر بام ایستاده‌ام و به زیر پایم نگاه می‌کنم. مه و آلودگی همه‌جا را پوشانده و سایه‌هایی از سفید و خاکستری تا افق ادامه پیدا می‌کند. انگار دنیا پای همان کوه تمام می‌شود. ایستاده‌ام آن بالا و باد سرد تا درون استخوان‌هایم نفوذ می‌کند و صورتم را می‌سوزاند. به شهری که دیگر وجود ندارد نگاه می‌کنم. انگار برنامه‌ای برای دنیا نوشته شده که در این قسمت ناقص است. یا نویسنده یادش رفته این بخش را خلق کند. اگر به درونش بروی، احتمالا دوباره از همین‌جا سر در خواهی‌ آورد. دنیا از پشت سرم تا کرانِ دیگر ادامه دارد. می‌توانم بی‌خیال راهم را بکشم و از آن سمت کوه بروم. به کجا؟ به هر جا که برنامه‌اش نوشته شده، تا هر جا که وجود دارد. 

هنوز همان‌جا بر بام ایستاده‌ام و سرما و عدم را می‌بلعم. دست‌ها در جیب، خیره به مه پیچان در مرز وجود، فکرِ قدمی رو به بالا یا پایین. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • شنبه ۲۶ آذر ۰۱

    تنها در دنیایی که تمام شده بود.

    پیش از صبح که زدم بیرون، همه‌جا تاریک تاریک بود. آسمان هم ابری و گرفته‌، خاکستری و آبی تیره. زمین‌ و آسفالت از باران خیس شده بود و نور‌ تیرهای چراغ و تابلوهای مغازه‌ها روی زمین بازتاب می‌شد. اثری از آدمی نبود. هیچ صدای دیگری نمی‌آمد به جز صدای قدم‌ها و نفس‌هایم. کرکره‌ها همه پایین. انگار داشتم یک بعد دیگر از این دنیا را می‌دیدم. خالی و ساکت. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۲ آذر ۰۱

    دست‌های قطع شده

    پرسید: چه کار می‌کنی؟

    جواب دادم: نقاشی می‌کشم. 

    وقتی رفت، در ذهنم ادامه دادم: تلاش می‌کنم نقاشی بکشم. 

    رو به روی بوم سی در چهل نشسته بودم، سفید. 


    حقیقت بود. انگار دارم دوباره تکرار می‌شوم. انگار هنر دارد همانطور از رگ‌هایم خارج می‌شود که داستان‌نویسی شد. هنوز نمی‌توانم به کلمه بیاورم چنین چیزی، در کنار چیزهای دیگری که تازگی اتفاق افتاده‌اند، چقدر مرا می‌ترساند و نتیجه‌های احتمالی‌اش چه خواهد بود. 

  • نظرات [ ۳ ]
    • شنبه ۱۹ آذر ۰۱

    .

    گفتم همه چیز خیلی زیاد است. انگار پشت سر هم حجم زیادی اطلاعات را به زور از ورودی کوچکی بفرستند داخل، که نه می‌تواند پردازش‌‌شان کند و نه خروجی با آنها تحویل دهد. دستگاه پیوسته پیام خطا می‌دهد اما از کار نمی‌ایستد. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • جمعه ۱۸ آذر ۰۱

    هرعقیده‌ای محترم نیست.

    من به عقیده‌ی شما احترام نمی‌ذارم، به حق شما برای داشتن عقاید خودتون احترام می‌ذارم، اون هم اگر اول پاتون رو از روی گلوم بردارید. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۸ آذر ۰۱

    .

    حصارها برای محافظت از ما کشیده نشده بودند.
  • نظرات [ ۴ ]
    • پنجشنبه ۱۹ آبان ۰۱

    چنارهای ریشه‌زده در خون

    آن روز، دقیقا می‌شود یک روز بعد از فاجعه‌ی دانشگاه شریف، با آمایا از خانه بیرون زدیم تا خود را به یک جایی برسانیم. همه چیز دردناک بود. تمام روز قبلش چیزی بین لرزیدن و گریه بودم، انگار در آن پارکینگ دنبال من کرده بودند. هیچ چیز آرامم نمی‌کرد. هیچ موسیقی‌ای به اندازه کافی داد نمی‌زد یا متن درستی نداشت. اگر هم داشت، از جنس درد من نبود. از جنس درد ما نبود. از آن روز، منی که میان آهنگ‌های انگلیسی و زبان‌های دیگر و موسیقی متن‌ها غرق بودم، دیگر نمی‌توانم به هیچ کدامشان گوش دهم. به زبان من نیستند.

    تمام چیزی که آن روز در سرم می‌چرخید آن بود که: "باید کاری کنم." دلم می‌خواست با باتون و ساچمه مورد حمله قرار بگیرم، دلم می‌خواست جسمی درد بکشم. هر چیزی که باعث شود با این درد در سرم مواجه نشوم. (برای اطلاع بیشتر، این یکی از دلایلی‌ست که افراد به خودزنی روی می آورند. کنار آمدن مغز با دردی جسمی که منشا، نتیجه و درمان مشخصی دارد، بسیار آسان تر از کنار آمدن با مسائل روانی است که راهی هم به جایی نمی‌برند و فقط گره بر گره اضافه می‌کنند تا جایی که بخواهی سرت را به جایی تیز بکوبی.) 

    با چنین بدن لرزان و ذهنی خسته از کم خوابی، خود را به دانشگاه تهران رساندیم. جو امنیتی بود و مرا به خاطر دانشجوی مهمان بودن راه ندادند. همین شد که خود را به الزهرا رساندیم، دانشگاه قبلی جفتمان و دانشگاه فعلی‌ام. آنجا در تجمع شرکت کردیم و کنار دیگر دانشجویان شعار دادیم. اولین بارمان بود. می‌دانید، الزهرا جو بسته و خنثی ای دارد و همین که دیدم حدود چهل نفری تجمع کرده‌ایم به شجاعت و پیگیری بچه‌ها بالیدم. کمی خالی شدیم اما کافی نبود و نیست.

    بگذریم، قصدم تشریح اعتراض نبود. می‌خواستم بگویم آن روز، آمایا استوری‌ای گذاشت در جواب حرف‌هایمان زیر چنارهای دانشگاه و نوشت:"بیا برای دادن قلبمون به اون چنارها هم که شده، ازین روزهای شکننده عبور کنیم. زمان ما رو به فراموش می‌سپاره ولی بیا فراموش نکنیم که میراثدار این برهه از زمان بودیم." 

    در جوابش نوشتم:"امروز وقتی اونجا نشسته بودیم، داشتم به موضوع مشابهی فکر می‌کردم. این که ما می‌تونیم همه ی این حس ها رو تجربه کنیم ولی خیلی از انسان‌های دیگه نمی‌تونن. چون صرفا چیزهایین که با سرکوب، جنگ، آزادی و مرگ باهاشون رو به رو می‌شی. مفاهیمی هستن که یه انسان معمولی توی اسکاندیناوی توی زندگیش باهاش مواجه نمی‌شه. و نمی‌خوام هم که هیچ انسانی باهاش مواجه بشه، هیچ وقت. جنگ و خون و مرگ بسه." 

    "ما شاید Fortunate* نباشیم که تجربه‌شون می‌کنیم، اما قطعا داریم چیزی بیشتر و عمیق تر از دیگران تجربه می‌کنیم. معانی ای رو درک می‌کنیم که اونها نمی‌کنن. با چیزهای انسانی ای رو به رو می‌شیم که اونها ایده‌ای ازش ندارن. ما واقعا میراثدار این دورانیم. و بیش از هر چیزی انسان. و افتخار می‌کنم که این ها رو کنار آدم‌های فوق العاده ای که می‌شناسم تجربه می‌کنم، در عین حال که آرزو می‌کردم هیچ کدوم‌تون هیچی ازشون نمی‌دونستید."

    ما میراثدار این برهه از زمانیم. تجربه‌ی قشنگی نیست، ولی تجربه‌ی مشترک ماست. نمی‌دانم چقدر در این انقلاب شرکت می‌کنید اما هر جا که هستید و هر کاری که می‌کنید، مراقب خودتان باشید. ما باید فردای آزادی را با هم ببینیم.


    *Fotunate به معنی خوش شانس یا خوشبخت. در جواب به آهنگ Rebellion از Linkin Park در بخشی از متن که می‌گوید: 

    We are the fortunate ones

    Who've never faced opression's gun

    We are the fortunate ones

    Imitations of rebellion

    به این خاطر که ما نیستیم، نه خوش شانس هستیم و نه تقلیدی از یک شورش. ما ستم را دیده‌ایم، ما خود شورش هستیم.


    پی نوشت: من هم از ابتدای این جریان به این تحریم پیوستم(به جز بیانش). باشد که به خاک سیاه نشستن‌تان را ببینم. باشد که همه‌ی این سال‌ها خشم فروخورده بر سرتان آوار شود. 


    پی‌نوشت دو: چند متن که در فضای بلاگ به چشمم آمد را برایتان اینجا می‌گذارم چرا که هیچ متنی برای نشان دادن چیزی که درش هستیم، به تنهایی کافی نیست. ما باید بنویسیم. 

    سرگشاده.. | شورش نفی‌شدگان، شورش بی‌زارها | در مقطع واقعاً حساس کنونیاگه فکر می کنی وضعیت بحرانی نیستما مردمیمتقریباً بیست‌روزگی.چرا حجاب دنیا را تبدیل به جای بدتری می‌کند.No.408 |

  • نظرات [ ۵ ]
    • دوشنبه ۲۵ مهر ۰۱

    فریاد

    ما خسته‌ایم، خسته‌ایم. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخسته

  • نظرات [ ۷ ]
    • چهارشنبه ۶ مهر ۰۱

    1984

    اورول اگر اینجا بود اون نسخه رو مینداخت دور، یه نسخه مستند تهیه می‌کرد. 

  • نظرات [ ۳ ]
    • سه شنبه ۲۹ شهریور ۰۱

    اگر

    داشتم با خودم فکر می‌کردم وقتی تونستم با معمولی خوندن و بیخیال نتیجه بودن ارشد نقاشی الزهرا قبول شم، اگر واقعا تمرکز و تلاشم رو روی چیزی بذارم چی می‌شه؟ اگر خودم رو جدی بگیرم چه نتیجه‌ای می‌گیرم؟ اگر گوش‌هام رو بگیرم و فقط ادامه بدم؟ 

  • نظرات [ ۸ ]
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱
    I'm a beast, I'm a monster,
    a savage; and any other
    metaphor the culture can
    imagine, and I've got a caption
    for anybody asking; that is
    I'm feeling fucking fantastic.
    آرشیو مطالب