پیش از صبح که زدم بیرون، همه‌جا تاریک تاریک بود. آسمان هم ابری و گرفته‌، خاکستری و آبی تیره. زمین‌ و آسفالت از باران خیس شده بود و نور‌ تیرهای چراغ و تابلوهای مغازه‌ها روی زمین بازتاب می‌شد. اثری از آدمی نبود. هیچ صدای دیگری نمی‌آمد به جز صدای قدم‌ها و نفس‌هایم. کرکره‌ها همه پایین. انگار داشتم یک بعد دیگر از این دنیا را می‌دیدم. خالی و ساکت.