هنوز همان‌جا بر بام ایستاده‌ام و به زیر پایم نگاه می‌کنم. مه و آلودگی همه‌جا را پوشانده و سایه‌هایی از سفید و خاکستری تا افق ادامه پیدا می‌کند. انگار دنیا پای همان کوه تمام می‌شود. ایستاده‌ام آن بالا و باد سرد تا درون استخوان‌هایم نفوذ می‌کند و صورتم را می‌سوزاند. به شهری که دیگر وجود ندارد نگاه می‌کنم. انگار برنامه‌ای برای دنیا نوشته شده که در این قسمت ناقص است. یا نویسنده یادش رفته این بخش را خلق کند. اگر به درونش بروی، احتمالا دوباره از همین‌جا سر در خواهی‌ آورد. دنیا از پشت سرم تا کرانِ دیگر ادامه دارد. می‌توانم بی‌خیال راهم را بکشم و از آن سمت کوه بروم. به کجا؟ به هر جا که برنامه‌اش نوشته شده، تا هر جا که وجود دارد. 

هنوز همان‌جا بر بام ایستاده‌ام و سرما و عدم را می‌بلعم. دست‌ها در جیب، خیره به مه پیچان در مرز وجود، فکرِ قدمی رو به بالا یا پایین.